ناگفتههای اسارت از زبان جانباز آزاده ورامینی؛ غلامرضا کاشی
وقتی زنجیر اسارت بالی برای پرواز میشود
7 سال از عمرش را در اردوگاههای مخوف عراق گذرانده، درد و رنج شکنجههای روحی و روانی نگهبانان عراقی را چشیده؛ اما آنقدر قوی و با روحیه بوده که هیچ کدام از آن دردها نتوانسته او را از پای درآورد. آن دوران را شیرینترین دوران زندگیاش میداند. آنقدر با هیجان از آن روزها برایمان تعریف میکند که گویی از سفری تفریحی سخن میگوید. با یادآوری خاطراتش از خنده ریسه میرود و من هم پابه پایش میخندم، تا آنجا که اشک از چشمانم سرازیر میشود و هنوز هم وقتی یاد آن روز میافتم لبخندی شیرین بر لبم مینشیند. اما وقتی به شکنجههای روحی و جسمی که متحمل شده فکر میکنم تناقضی عجیب در ذهنم موج میزند. چطور میشود در دست شقیترین انسانها گرفتار باشی؛ اما شیرینترین روزهایت را بسازی. چطور ممکن است از درد دست و پای شکسته و چشم کبود نتوانی سر راحت بر بالین بگذاری؛ اما صبح روز بعد، استوار و محکم بایستی و قد خم نکنی. مگر میشود از کتکهای گاه و بیگاه سربازان عراقی به عنوان پذیرایی یاد کنی و لبخند بزنی؟!
سرّ همه این بهظاهر تناقضها، در یک عبارت نهفته؛ ایمان و خلوص نیت. آیا همه اینها جز با ایمان به قدرتی برتر امکان دارد؟ آیا اینها بدون ایمان به هدف و مقصد راه ممکن است؟ مگر نه اینکه رزمندگان اسلام در هر حالت پیروز میدان هستند؟ و چه زیبا لسانالغیب حق مطلب را بیان میکند که «در طریقت هرچه پیش سالک آید خیر اوست». وقتی قدم در راه حق و حقیقت و دفاع از خاک و دین میگذاری، دیگر هر چه باشد خیر است و خواست خداوند و این حقیقت شیرینتر از عسل...
صفحه فرهنگ مقاومت، مهمان شهرستان ورامین شد تا غلامرضا کاشی آزاده با روحیه و جانباز 40 درصد دفاع مقدس، از ناگفتههای دوران تلخ و شیرین مبارزه و اسارت برایمان بگوید...
سیدمحمد مشکوهًْالممالک
بازار تهران؛ پیشرو در مبارزات انقلابی
بنده متولد سال 35 و اهل شهرستان ورامین هستم. دوران انقلاب در بازار تهران مشغول به کار بودم. بازار تهران در زمینه تجمعات و تحصنات فعال بود. وقتی میگفتند امروز قرار است که ساواکیها بیایند، به بازاریها هشدار میدادند که آمادهباشید و ابزار و وسایلتان را بیرون نچینید که بتوانید سریع کرکرهها را پایین بکشید. به یاد دارم یک بار ساواکیها به بازار حمله کردند و گاز اشکآور زدند. بچهها مقواها را آتش زدند؛ چون گاز اشکآور با دودآتش خنثی میشود. قبل از 22 بهمن همه مردان و زنان همکاری میکردند. گونیها را میآوردند و پر میکردند و با آنها سنگر میساختند. در هر کوچه یک بهداری صحرایی ساخته بودند و مردم به هم کمک میکردند. به همین ترتیب تجمعات تا سال 1357 ادامه پیدا کرد. در این سال، وقتی پادگانها را میگرفتند، من هم دستگیر شدم. حدود 24 ساعت در زندان قصر بودم. در 22 بهمن هم آزاد شدم.
استخدام در آموزش و پرورش
من سال 59 به استخدام آموزش و پرورش درآمدم. آن زمان من معافیت زمان صلح داشتم. فرمانده پایگاه بسیج بودم و میدیدم که دوستانم به جبهه میروند و شهید میشوند. مدیر مدرسه گفت؛ من میخواهم به جبهه بروم. دو سه ماه رفته بود که من هم رفتم. ابتدا به مهران رفتم. ما فرماندهای به نام آقای حاج بابایی داشتیم که اهل پیشوا بود. ما به سمت جوانرود رفتیم و مسئول تدارکات شدیم.
آبگوشت اتحاد!
آن موقع بنیصدر رئیسجمهور بود و قصد ایجاد اختلاف بین ارتش و سپاه را داشت...در کردستان چشمههای آب زیادی وجود داشت. از طرف جهاد سازندگی چشمهها را منسجم کرده و استخر بزرگی ساخته بودند که همه چشمهها به آن وارد میشد. سپاه و ارتش از این استخر برای شستوشو استفاده میکردند. یک روز که کمرشکنهای ارتش،تانکها را به سمت خط میبرد، یکی از بچهها گفت: من باید امروز به فرمانده اینها ناهار بدهم.
ما چادرها را تمیز کردیم. یک چادر را به عنوان چادر مهمان در نظر گرفتیم و یک چادر را هم به عنوان تدارکات. فرماندهان که آمدند دست و صورتهایشان را بشویند، از آنها دعوت کردیم. همه هم درجههای بالایی داشتند. یک آبگوشت مفصل با مخلفات به آنها دادیم. گفتند: ما تا به حال در منزلمان هم، چنین غذای خوشمزهای نخوردهایم. گفتیم: ما داریم شما را نمکگیر میکنیم که به رئیسجمهور بگویید ارتش و سپاه هیچ اختلافی با هم ندارند.
عملیات خیبر
پس از اینکه چند بار به جبهه رفتیم و برگشتیم، فراخوانی دادند با عنوان این که، میخواهند یک تیپ به نام عبدالعظیم تشکیل دهند. من هم به این تیپ پیوستم؛ درواقع 90 درصد تیپ را بچههای دشت ورامین تشکیل میدادند. این تیپ پشتیبانی لشکر محمد رسولالله(ص) بود. به دوکوهه رفتیم و از آنجا به جزیره مجنون منتقل شدیم. سه تا گروهان بودیم. گروهان ما به نام شهادت بود. من فرمانده دسته بودم. عملیات ما هم ایذایی بود. ما حدود یک ماه در آبریز سد دز آموزش میدیدیم. آموزش ما آبی- خاکی بود و خیلی سخت. بعد از چند روز آموزش ما را به خط بردند. برای اینکه به سمت دیگر جزیره برویم و وارد عملیات شویم، 17 ساعت با قایق روی آب بودیم. با تمام ابزارهایمان داخل آب میافتادیم، دوباره برمیگشتیم داخل قایق خشک میشدیم. جزیره باتلاقی بود. این اتفاقات تکرار میشد تا وقتی که وارد عملیات شدیم. محور عملیات هم شناسایی نشده بود و نگفته بودند که مثلا اگر در فلان منطقه زمینگیر شدید چه کنید. خیلی راحت رفتیم وسط دشمن و وقتی به خودمان آمدیم دیدیم در محاصرهتانکها و نفربرهای عراق هستیم. این در صورتی بود که سلاح سنگین ما کلاش و آرپیجیهایی بود که با کولههای خودمان برده بودیم. ما این طرف آب هیچ امکاناتی نداشتیم، برای همین هم، هر رزمنده علاوهبر کوله خود، 5-6 گلوله آرپیجی آورده بود که بتواند در عملیات به همرزمش کمک کند. خب با این حد از امکانات نمیتوانستیم در مقابل تانکها و نفربرهای آنها بایستیم. در این عملیات تقریبا 100 نفر بودیم که90 نفر در میدان شهید شدند، تعدادی جانباز شدند و حدود 15 نفر هم به اسارت در آمدند. من هم از 4 ناحیه تیر خوردم و در منطقهای نزدیک بصره اسیر شدم.
آغاز 7 سال اسارت؛ پذیرایی در هر ایستگاه
وقتی کسی وارد جبهه میشود میداند که جبهه رفتن، شهید و اسیر و مجروح شدن، دارد. من 7 سال در اسارت بودم؛ اما بهترین دوران زندگی من آن 7 سال بود.
همه ما 15 نفر، تیر خورده بودیم. ما را داخل یک ماشین و روی همانداخته بودند. همه ناله میکردند؛ با این حال، ما را خان به خان میبردند، بازجویی میکردند، اطلاعات میگرفتند و کتک میزدند. عربی را هم به خوبی نمیدانستیم، برای همین هم هر سؤالی میپرسیدند میگفتیم: بله. به خاطر همان بله حسابی کتکمان میزدند. در بصره یک سرباز شیعه عراقی بود که فارسی هم بلد بود. گفتیم: اینها چه میگویند؟ گفت: میپرسند شما پاسدار خمینی هستید؟ ما هم که نمیدانستیم گفته بودیم بله. میگفت: برای همین بله، اینگونه از شما پذیرایی میکنند.
در بصره تا یک اتوبوس کامل نمیشد، اسرا را به بغداد نمیبردند. من یک ماه و نیم در بیمارستان بصره بودم. ما را از آنجا به همان محل اولیه بردند. شاید چهل روز با همان لباس آلوده و خونی زندگی کردیم. با همان دستهای کثیف، بدون قاشق، غذا میخوردیم. پابرهنه به سرویس بهداشتی میرفتیم. دو تا از دوستانمان آنجا شهید شدند. ما آنها را همانجا وسط سالن خودمان گذاشته بودیم.
وقتی 40 نفر شدیم ما را به بغداد بردند. در همان ابتدای کار با کتکهای مفصل از ما پذیرایی کردند.
خیرمقدم در بغداد
بعد از سه چهار روز که در بغداد بودیم، به موصل اعزام شدیم. در موصل سالنی بود که حدود 20-30 سرباز عراقی برای گفتن خیرمقدم ایستاده بودند! اسامی را میخواندند، یکی یکی میآمدیم و از همه این افراد بهعلاوه فرماندهشان کتک میخوردیم و میرفتیم.
یک مترجم برایمان آوردند. فرمانده عراقی شرایط اردوگاه را به مترجم میگفت و او هم برای ما ترجمه میکرد و میگفت: شما دیگر رزمنده نیستید، اسیر هستید و باید شرایط اردوگاه را رعایت کنید. وقتی شرایط اردوگاه را به ما گفت، این 20-30 سرباز رفتند داخل فضای باز اردوگاه ایستادند و ما باید از تونل وحشتی که اینها ساخته بودند عبور میکردیم و با هر چه که از کابل و سیم و میلگرد در دستشان بود، کتکمان میزدند تا به آخر تونل برسیم.
ما وارد اردوگاه شدیم. حدود یک سال و نیم هیچکس از ما خبری نداشتند. خانوادهها برای ما مراسم ختم گرفته بودند و تصور میکردند شهید شدهایم. بعد از یک سال و نیم صلیب سرخ وارد اردوگاه شد و برای همه کارت صلیب صادر کرد. از آن موقع به بعد، بهطور رسمی وارد لیست ایران شدیم.
وحشت بعثیها از پیکر شهدای ایرانی
بعثیها در هر شرایطی از ما وحشت داشتند. یک بار یکی از دوستان ما در نیمههای شب دچار وضعیت بدی شد؛ ناگهان نیمی از بدنش کبود شد و تا دکتر عراقی را خبر کنیم به شهادت رسید. چند پزشک در بین اسرا داشتیم که تایید کردند، او از دنیا رفته. هر فردی که جزو اسرای رسمی بود و از دنیا میرفت، باید پزشک قانونی فوت او را تایید میکرد، حتی علت مرگ مشخص و ثبت میشد، تا اجازه دفن دهند. پزشک عراقی فوت او را تایید کرد. بعد از 24 ساعت از فوت او، هنگامی که میخواستند پیکر او را خارج کنند، به ما گفتند: میتوانید پیکر او را، از اول اردوگاه تا جلوی در خروجی تشییع کنید. هنگامی که میخواستند پیکر شهید را ببرند، چشمهایش را بستند و دستهایش را هم از پشت دستبند زدند؛ درواقع آنها حتی از جنازه ما هم میترسیدند.
ما در 4 اردوگاه تقسیم شده بودیم؛ موصل یک تا چهار. در کنار این 4 اردوگاه، قبرستانی ساخته بودند که بچهها به آن میگفتند موصل5. هر کس از این چهار اردوگاه فوت میکرد، در آنجا دفن میشد. زمان تدفین سه نفر باید حضور پیدا میکردند؛ یک مترجم، یک نفر که تمام شرایط غسل و کفن را میدانست و یک نفر هممحلی شخص فوتشده، که فوت و دفن او را تایید کند. در کل 70 نفر، به خاطر شرایط اردوگاه و شکنجهها، به شهادت رسیدند.
مخلوط شکر و پودر لباسشویی
ما در اردوگاه سهمیه مواد غذایی داشتیم. بالای سر ما یک میخ بود و هر کدام چند کیسه داشتیم که از میخ آویزان میکردیم. مثلا در یک کیسه پودر لباسشویی بود، در یک کیسه شکر و.... یک ساک داشتیم که وسایل شخصیمان در آن بود، یک پتوی سربازی و یک تشک ابری و اینها، همه وسایل ما بود. عراقیها هر هفته یا هر دوهفته یک بار، کل آسایشگاهها را تفتیش میکردند که مبادا ما تونلی بزنیم یا کار خطرناکی انجام دهیم. هنگام تفتیش همه بچهها را بیرون میکردند و خودشان همه وسایل را میگشتند. هرگاه در ایران عملیاتی انجام میشد، اگر بچههای ما پیروز میشدند، ما شکنجه میشدیم و میفهمیدیم که عملیات شده. عراقیها برای اینکه ما را اذیت کنند، همه کیسهها را با چاقو پاره میکردند و هر چه مواد غذایی و شوینده داشتیم میآوردند وسط اردوگاه و روی هم میریختند؛ طوری که دیگر قابل تفکیک و استفاده نبودند. وسایل هرکدام را هم به دور و اطراف پرت میکردند؛ البته چون زندگی جمعی داشتیم روی همه وسایلمان علامت میگذاشتیم و بعد از رفتن عراقیها با کمک یکدیگر، آنها را پیدا میکردیم.
مُهر سیبزمینی
در اردوگاه، 5 فرهنگی داشتیم. از 1700 نفر، نزدیک به 800 تا 900 نفر بیسواد بودند و حتی خواندن و نوشتن بلد نبودند. ما 5 نفر، با هم مشورت کردیم و تصمیم گرفتیم در این زمینه اقدام کنیم. ابتدا بیسوادها و باسوادها را شناسایی کردیم. به هر شخص باسواد، دو بیسواد را معرفی میکردیم و مسئولیت آموزش آنها را به او میدادیم. اینها یک کاسه آب کنارشان میگذاشتند و شروع میکردند به نوشتن حروف الفبا روی سیمان. کمکم پیشرفته شدیم. برایمان داخل کارتن، گوشتهای یخزده میآوردند. شاگردان وظیفه داشتند که این مقواها را خیس کنند، به صورت لایه لایه درآورده و با آنها دفتر درست کنند. از صلیب سرخ که میآمدند، ما به هر شکلی که بود، از وسایلشان خودکار و مداد برمیداشتیم. این مداد را به سه قسمت تقسیم کرده و هر قسمت را به یک نفر میدادیم. نگهداری آن هم به عهده خود شخص بود. بچهها وسط تشک ابری تونل درست کرده بودند و این کاغذ و قلمها را در آن پنهان میکردند. اگر همین کاغذ و قلم را از ما میگرفتند، باید 5 روز به انفرادی میرفتیم. بچهها کم کم خواندن و نوشتن را یاد گرفتند. تا پایه بالاتر هم رفتیم. برایشان کارنامه درست کردیم و با سیبزمینی مهر قبولی میزدیم. بچهها کارنامهها را به عنوان یادگاری با خودشان آوردند و هنوز هم آنها را نگه داشتهاند. کسی که در عراق خواندن و نوشتن را به این صورت یاد گرفته بود، میتوانست در ایران به صورت جهشی امتحان بدهد. الان در همین ورامین فردی را داریم که مدرک دکترا دارد و استاد دانشگاه است؛ کسی که با همان شرایط درس خوانده بود. قرآن و نهجالبلاغه هم آموزش میدادیم. در هر آسایشگاه، یک یا دو قرآن و نهجالبلاغه داشتیم که به نوبت بین همه جابهجا میشد. هیچگاه در شبانهروز این کتابها بدون استفاده نبودند. ما تشکیلات محرمانه و مخفیانه داشتیم. فرمانده کل اردوگاه داشتیم که برنامهریزی اردوگاه را انجام میداد. هر آسایشگاه یک فرمانده ایرانی و یک معاون داشت. من مسئول خرید اردوگاه بودم. درکل عراقیها 20-30 قلم جنس برای ما میآوردند و ماهانه به هر نفر، برای خرید آنها 1500 فلس عراقی حقوق میدادند که معادل 45 هزار تومان خودمان بود. 14 آسایشگاه داشتیم و هر آسایشگاه یک مسئول خرید داشت. او از هر نفر لیست خرید را میگرفت. فهرست هر آسایشگاه که میآمد، من همه را یکی میکردم، مثلا 100 تا شیر، 50 تا بیسکوییت و.... پولها را هم میگرفتم. یک عراقی هم مسئول خرید بود، مترجم میبردم و او لیست را میبرد و خریدها را میآورد. وقتی اجناس را میآورد، مسئول خرید هر آسایشگاه جنسها را طبق لیست تحویل میداد.
طراحی لباس پلنگی، با کپسولهای رنگی
ما در اردوگاه روزانه 30 بسته قرص میگرفتیم. بدون اینکه به دکتر بگوییم چه مشکلی داریم، این قرصها را میداد. هر آسایشگاه یک مسئول بهداشت داشت و این قرصها را تحویل او میدادند. هرگاه کسی مشکلی پیدا میکرد سراغ او میرفت. کپسولهای دورنگ را به مسئول تبلیغات میدادیم. هر کدام از رنگها را جدا میکرد و داخل آب میریخت و با آن رنگ درست میکرد. با این رنگها کار تبلیغاتی انجام میدادیم. لباس پلنگی درست میکردیم و....
هر آسایشگاه یک مخبر داشت. ما یک رادیو کوچک داشتیم. اجزای رادیو از هم جدا میشد. کنار لباس زیرمان یک جیب کوچک داشتیم که هرکدام از قطعات رادیو، در یکی از این جیبها قرار میگرفت. ساعت 12 شب، این قطعات به هم وصل میشد. سر تیتر اخبار را مینوشتند. مسئولین اخبار آسایشگاهها به آسایشگاهی که رادیو داشت میرفتند، مسئول اخبار کل اخبار یک هفته را میگفت و اینها سریع مینوشتند. جمعه شب میز چیده میشد، پرچم جمهوری اسلامی را روی میز قرار میدادیم و اخبار سراسری اعلام میشد.
آمادگی جسمی برای کتک خوردن!
در اردوگاهها همه قسمتها مسئول داشت. هماهنگیها انجام میشد که کسی در کار دیگری دخالت نکند. روزی دو ساعت برنامه رزمی داشتیم که بدنمان افت نکند و برای کتک خوردن آمادهباشد. برنامه ورزشی ما هیچگاه ترک نشد. جدای از اینکه در محوطه اردوگاه پیادهروی میکردیم، چند نفر مربی ورزش بودند. عدهای روزهای زوج و عدهای هم روزهای فرد آموزش میدیدند و ورزش میکردند.
آقایی بود به نام صابری که اهل اصفهان و حدودا
22 ساله بود. دو هفته مانده به آزادی کنار زمین فوتبال سکته کرد و از دنیا رفت. وقتی ما آمدیم ایران، برای چهلمش به اصفهان رفتیم. این مسئله برایمان خیلی سخت و دردناک بود، در شرایطی که همه ما آزاد شدیم او اینگونه از دنیا رفت.
شکنجه روحی مجروحین
وقتی به اسارت درآمدیم، حدود60 درصد از 1700 نفرمان مجروح بودند. قطعی دست و پا و نخاع داشتیم. وقتی صلیب سرخ به اردوگاه آمد، بعد از دو سه بار رفت و آمد گفت: همه بیایند زیر سقف. حدود 200 نفر مجروحیت بالایی داشتند، آنها را جدا کردند و مشخصاتشان را نوشتند و گفتند: ما به زودی شما را به ایران میبریم. آنها میرفتند و دو ماه بعد میآمدند و میگفتند: آن 200 نفر بیایند. آن 200 نفر میرفتند زیر سقف؛ باز وعدهای به آنها میدادند و میرفتند. هر سال این اتفاق میافتاد؛ تا سال 69 که مقدمات آزادی فراهم شده بود. کل اردوگاه را آوردند داخل حیاط و گفتند آن 200 نفر بیرون بیایند. در یک آسایشگاه را باز کردند و گفتند شما بروید داخل آن، بعد هم یک قفل محکم روی در آن زدند. ما سوار ماشین شدیم، جلوی آسایشگاه این 200 نفر که رسیدیم گفتیم: ما داریم میریم. گفتند: زهرمارو ما داریم میریم!
منظورم از بیان این خاطرات این است که آنها به هر شکلی که شده بچهها را از نظر روحی اذیت میکردند. آنها این 200 نفر را با این وعدهها خیلی آزار دادند. ما به قرنطینه رفتیم و بعد هم به منزل؛ اما آنها را سه هفته بعد آزاد کردند. ما به آن شرایط عادت کرده بودیم. حتی خودمان را برای 15 سال اسارت هم آماده کرده بودیم.
40 نفری حوض میشستیم!
یک حوض داشتیم که کل حجم آن، بیشتر از 40 لیتر نبود. از آن حوض برای ورزش استفاده میکردیم. یک بار با حدود 40 نفر از دوستان، در حال ورزش داخل آن بودیم. جلوی در هم یک نگهبان قرار داده بودیم که اگر سرباز عراقی آمد، به ما اطلاع بدهد. یکدفعه بدون اینکه نگهبان ما متوجه شود، سرباز عراقی از راه رسید. گفت: چه میکنید؟ گفتیم: داریم حوض میشوییم. خندهاش گرفته بود. گفت: شما 40 نفری دارید حوض میشورید؟!
روشنکردن چراغ علاءالدین در مهرماه!
ما در هفته دفاع مقدس نیز برنامه داشتیم. دوماه قبل از دفاع مقدس برنامهریزیهای ما شروع میشد. همان طور که گفتم، بنده مسئول خرید اردوگاه بودم. مسئول تبلیغات وسایل مورد نیاز را سفارش میداد. مثلا 4 هزار چوب کبریت میخواست؛ من آنها را تهیه میکردم. دوستان گوگرد همه کبریتها را با ظرافت جمعآوری میکردند و مواد منفجره میساختند. با کپسولهای قرص میدان مین درست میکردند. از رنگ کپسولها هم برای رنگ کردن بستههای تبلیغاتی و لباسهای پلنگی استفاده میکردند و با پلاستیک چتر رزمی درست میکردند. برنامه ما مانند یک رزمایش اجرا میشد. یکی از آسایشگاهها، آسایشگاه مادر بود و کارهای تبلیغاتی، آنجا انجام میشد. هر روز هم برای تعدادی از آسایشگاهها برنامه اجرا میشد. در یکی از برنامهها که بسیار جذاب شده بود، وقتی میدان مین منفجر شد، آسایشگاه پر از دود شد. برنامه به حدی جالب شده بود که نگهبان ما کارش را فراموش کرد. ناگهان دیدیم نگهبان عراقی آمد داخل آسایشگاه. گفت: چه اتفاقی افتاده، چرا اینجا پر از دود است؟ یکی از بچهها گفت: چراغ علاءالدین آتش گرفته و سوخته. پرسید: کجاست؟ گفتیم: بردند بیرون. در صورتی که اوایل مهرماه بود و هوا گرم و علاءالدینی هم در کار نبود!
عروسی پُردردسر
من حدودا 27 سالگی اسیر شدم و 34 سالگی، در مرداد سال 69 آزاد شدم. آن زمان، دو برادرم نامزد بودند؛ اما گفتند تا شما ازدواج نکنید ما مراسم ازدواجمان را برگزار نمیکنیم. من هم خیلی ضعیف شده بودم، کمی که وضعیت جسمیام بهتر شد، در اسفند 69 ازدواج کردم. قصد داشتم عروسی سادهای برگزار کنم. خانواده همسرم هم پذیرفتند؛ اما مادرم گفت: این همه مردم برای استقبال آمدند، نمیخواهی آنها را برای مراسم دعوت کنی؟ گفتم: من هنوز نمیدانم باید چه کنم. در نهایت کار به جایی رسید که حدود 1400 نفر مهمان آمد. هرکس که شنیده بوده مراسم عروسی غلامرضا کاشی است، آمده بود. هر کس برای عروسی دعوت بود، چند نفر را هم با خودش آورده بود. جا برای نشستن نبود و عدهای ایستاده بودند. آن زمان هم آسانسور نبود. پسرداییها و پسرخالههایم با پای پیاده غذاها را از زیرزمین تالار بالا میآوردند و از شدت خستگی داد میزدند: ایکاش صدام تو رو میکشت! حاصل ازدواج ما، دو فرزند دختر است که یکی پرستار است و دیگری ماما.
فعالیت فرهنگی تیم آزادگان
بنده تا آخر سال 69 در مرخصی بودم. سال 70 وارد اداره آموزش و پرورش شدم و مسئولیت قسمت شاهد و ایثارگران و نمونه اداره را برعهده گرفتم. حدود 35 سال کار کردم. وقتی از اسارت برگشتم دیپلم داشتم و بعد از آن ادامه دادم و لیسانس دریافت کردم. برای حال و هوای روزهای اسارت خیلی دلتنگم؛ ولی هیچگاه ارتباطم را با دوستانم قطع نکردم. ما یک تیم هستیم و از زمانی که وارد ایران شدیم فعالیتهای فرهنگی خودمان را ادامه دادیم. یک هیئت قرآنی داریم که همگی آزاده هستند. تیم ما در کارهای خیر در خط مقدم قرار دارد. از خانوادههای شهدا و ایثارگران و آزادگان حمایت میکنیم. در ثبتنام بچههای شاهد، گزینش و در همه مشکلات، حامی آنها هستیم. من مسئول پیام آزادگان دشت ورامین هستم. 42 خانواده شهید فرهنگی در ورامین داریم که هفته معلم، طی مراسمی برای همه آنها هدیه گرفتیم و از آنها پذیرایی کردیم. یک حسینیه ساختهایم که 3 طبقه است و کل مراسم در این ساختمان برگزار میشود. در دهه دوم محرم نذری داریم. جهیزیه تهیه میکنیم. برای هر کدام از اعضا مبلغی را تعیین میکنیم که کمک کند و کسی هم نمیتواند پاسخ رد بدهد و باید آن را پرداخت کند. البته از لحاظ مالی در مضیقه نیستیم.