فانوس
ماجرای کفشهای ۳۰ کیلویی شهید همت
برای دیدن حاجی به همراه مادر و همسر و فرزندش به اندیمشک رفتیم. شب آمد و صبح زود رفت، من هم همراهش رفتم. به جاهای مختلفی میرفت و سر میزد تا اینکه به انبار رسیدیم. داخل انبار حدود هفت، هشت هزار جفت کفش و پوتین بود، چشمم به کفشهای حاجی افتاد. دیدم از آن کفشهای روسی که 30 کیلو وزن دارد، پوشیده و کلی هم گل و ماسه به آن چسبیده است.
مانده بودم که او چطور این کفشها را حرکت میدهد. گفتم «حاجی!» گفت: «بله» گفتم «برو یکی از این کفشها رو پات کن». گفت «اینها مال بسیجیهاست». یکی از دوستانش که همراه ما بود خندید، خیلی بهم برخورد. بعدها فهمیدم که معنی خندهاش این بوده که «حاج آقا دیر اومدی زود هم میخوای بری؟»
آنها چندینبار از ابراهیم خواسته بودند که کفشهایش را عوض کند اما او این کار را انجام نداده بود. دوستش به من گفت «حاج آقا بهتون برنخوره، این انبار و باقی پادگان تماماً متعلق به حاجیه، ما هیچ کارهایم. امر بفرمایین همه کفشها رو میدیم به حاجی.»
ابراهیم صدایش درآمد و گفت «این کفشها مال بسیجیهاست، مال کسی نیست. بیخود بذل و بخشش نکنین.» گفتم «خب مگه تو خودت بسیجی نیستی؟» گفت: «نه، به من تعلق نمیگیره.»
گفتم «اصلاً من پولشو میدم.» دست کردم توی جیبم، پول دربیارم که گفت «پولتو بذار توی جیبت، این کفشها خریدنی نیست.» هر چه اصرار کردم، هیچ فایدهای نداشت.
صبح به حسین جهانیان که راننده ابراهیم بود، گفتم: «حسین آقا، منو ببر یه جفت کفش واسه حاجی بخرم.» دلم طاقت نمیآورد که آن کفشهای سی کیلویی را پایش کند.
رفتیم اندیمشک، یک جفت کفش برایش خریدم. کفشها را آوردم گذاشتم جلوی ماشین و برگشتم. وقتی او را دیدم میخواست برود قرارگاه. به او گفتم: «منم بیام؟» گفت: «بیا.» به همراه رانندهاش به سمت قرارگاه حرکت کردیم.
در بین راه یک بچه بسیجی ایستاده بود کنار جاده، دست بلند کرد، ابراهیم به رانندهاش گفت: «نگهدار» او را سوار کرد و ازش پرسید: «کجا میری؟» بسیجی گفت:
«من از نیروهای لشکر امام حسینم. کفشهام پاره شده، میرم تا یه جفت کفش برای خودم تهیه کنم.» ابراهیم اوّل خواست کفشهای خودش را از پا در بیاورد و به او بدهد ولی دید خیلی ناجور است، ناگهان به یاد کفشهایی که من برایش خریده بودم افتاد. آنها را برداشت و داد به بسیجی و گفت: «بیا اینم کفش، پات کن ببین اندازه هست.» من یک نگاه به حسین کردم، حسین هم یک نگاهی به من کرد. بسیجی گفت: «پولش چقدر میشه؟» ابراهیم گفت: «پول نمیخواد، برای صاحبش دعا کن.» گفت: «نه من پام نمیکنم.» ابراهیم گفت: «بهت گفتم پات کن، بگو چشم.» گفت: «چشم.» کفشها را پایش کرد، اندازه بود، تشکر کرد و گفت: «پس منو اینجا پیاده کنین دیگه» پیادهاش کردیم، خداحافظی کرد و رفت.
وقتی پیاده شد، ابراهیم گفت: «من اگر میخواستم این کفشها رو پام کنم، هم پولشو داشتم، هم میتونستم بهترشو بگیرم. من تا این ساعت که اینجام هنوز از بسیج و سپاه لباس نگرفتم. لباسم را از پول خودم و حقوق فرهنگی که میگیرم، میخرم. درست نیست من لباس از بسیج بگیرم و تنم کنم. من یه حقوق فرهنگی میگیرم، خرجی هم ندارم، یه مقدارشو لباس میخرم، یه مقدارشم میدم زن و بچهام.»
خاطرهای از «علیاکبر همت»
پدر شهید همت
برگرفته از کتاب «برای خدا مخلص بود» روایتهایی از زندگانی شهید محمد ابراهیم همت