گفتوگوی خواندنی کیهان با آزاده و جانباز کرمانی؛ مهدی قزوینی
روزی که دشــمن مغلوب شهامت نوجوانان رزمنده شد
سیدمحمد مشکوه ًْالممالک
همه آنچه را داشتند گذاشتند و گذشتند، از جوانی و نوجوانی، بازی و تفریح، درس و تحصیل، حتی از خانواده و عزیزانشان گذشتند تا خاک پاک میهن، آلوده قدمهای شوم هیچ دشمنی نشود؛ تا وجود نامحرمان در شهر، تن هیچ مسلمانی را نلرزاند. مواضع دشمن را شناسایی کردند تا مبادا روزی طعمه نقشههای شوم او شویم. میادین مین را پاکسازی کردند تا راه پیروزی بر باطل هموار شود. آنها در این راه دست و پا و چشم دادند، جوانیشان را دادند، در بدترین شرایط، در اسارت و چنگال قسیالقلبترین انسانها ماندند؛ ماندند تا امروز ایرانی آباد و آزاد داشته باشیم. آنها با نیروی ایمان پرچم اسلام را بالا نگه داشتند، تا شعائر اسلامی فراموش نشود.
جانباز آزاده مهدی قزوینی یکی از همین مردان مقتدر است، کسی که در نوجوانی وارد جبهه شد و با وجود سن کم، هیچ گاه تهدیدهای دشمن، او را از پای نیانداخت. او در سختترین شرایط؛ چه در بحبوبه حملات دشمن و چه در اسارت، پای ایمان و اعتقاد و کشورش ماند. حال پای صحبت این آزادمرد دفاع مقدس مینشینیم، تا برایمان از خاطرات تلخ و شیرین روزهای جهاد و اسارت بگوید...
لطفا خودتان را معرفی کنید؟
من مهدی قزوینی متولد 1342 از آزادگان کرمان هستم. حدود چهار ماه و نیم در جبهه حضور داشتم. در دو عملیات شرکت کردم، در عملیات فتحالمبین به اسارت نیروهای بعثی عراق درآمدم و هشت سال و پنج ماه در اسارت به سر بردم.
در چند سالگی عازم جبهه شدید؟
یادم هست از زمانی که حضرت امام(ره) دستور تشکیل بسیج مستضعفین را دادند، جزء صد نفر اولی بودم که در این طرح شرکت کردم و آموزش دیدم. ابتدا زیر نظر ارتش بودیم و پس از مدتی زیر نظر سپاه قرار گرفتیم و به عنوان پاسدار افتخاری خدمت میکردیم. ابتدا در گشت شبانه در شهر به همراه نیروهای ارتش یا سپاه فعالیت میکردیم. زمانی که جنگ شروع شد من دانشآموز بودم و وقتی هم که به جبهه رفتم سال چهارم دبیرستان و 17 ساله بودم.
قبل از انقلاب و در دوران نوجوانی هم فعالیتهای انقلابی داشتید؟
قبل از انقلاب به برنامههای فرهنگی و قرآنی علاقه زیادی داشتم. از طریق قرآن و اساتید مسجد و محل، فعالیت قرآنی داشتیم. در کنار فعالیتهای قرآنی، کمی هم با مسائل سیاسی آشنا میشدیم. سن ما اقتضا نمیکرد که کاملا همه صحبتها را درک کنیم؛ اما آرامآرام متوجه میشدیم که صحبت از معضلاتی است که در جامعه وجود دارد. از طریق قرآن بود که ما با مسائل سیاسی و اجتماعی زمان خود آشنا شدیم و متوجه شدیم در کشور اتفاقاتی در حال وقوع است. تا اینکه انقلاب شد. دبیرستان ما تقریبا در مرکز شهر و نزدیک مسجد جامع بود. دبیرستان ایرانشهر و در کنار آن، دبیرستان شریعتی یعنی همان شاپور سابق بود. این دو، مدارس فعالی بودند و میتوان گفت مسائل مربوط به تظاهرات زمان انقلاب، از این دو دبیرستان شروع میشد. اکثر جوانهای مدرسه پرچمدارهای تظاهرات دوران انقلاب بودند. بعد از آنکه به لطف خداوند انقلاب پیروز شد، ما عضو بسیج شدیم و کمی بعد هم مسئله جنگ پیش آمد.
شما یک نوجوان 17 ساله بودید، خانواده با حضور شما در جبهه مخالفت نکردند؟
من پیش از آن هم به صورت افتخاری با سپاه همکاری داشتم. مادرم در ابتدا کمی مخالفت کرد، میگفت نمیخواهد به جبهه بروی، تو که همین جا فعالیت میکنی، بمان و به فعالیتهایت ادامه بده. اما مرحوم پدرم مخالفتی نداشت و میگفت تو فرزند ما و بنده خدایی، برو، هر چه خواست خدا باشد همان میشود. بعد از اینکه پدرم اجازه داد، مادرم هم قبول کرد و رضایت داد.
در جبهه در چه مناطقی حضور داشتید؟
پادگان 05 کرمان متعلق به ارتش بود؛ اما به دلیل حجم زیاد نیروهای داوطلب و مشتاق جبهه، بخشی از آن را به نیروهای آموزشی سپاه کرمان اختصاص داده بودند؛ لذا ما در تاریخ 6 آبان 1360 در پادگان 05 کرمان، زیر نظر برادران ارتشی، یک سری آموزشهای معمول را دیدیم. پس از آموزش به جبهه اعزام شدیم و در عملیات آزادسازی بستان شرکت کردیم. 13 دیماه همان سال به کرمان برگشتیم. حاج قاسم سلیمانی آن زمان فرمانده لشکر ثارالله بود، البته تیپ ثارالله هنوز لشکر نشده بود. از بعد از عملیات فتح بستان قرار شد ثارالله به عنوان تیپ ثارالله کرمان وارد عملیات شود.
یک سری از بچههایی که در گلزار شهدا مدفون هستند، از بچههای دبیرستان ایرانشهر هستند؛ از جمله حسین طالبی، محمود انجمشعاع و شهید حجت. این عزیزان در عملیات آزادسازی بستان شرکت داشتند.
9 بهمنماه به ما اطلاع دادند که قرار است تیپ ثارالله تشکیل شود. قرار شد برادرمان حاج قاسم سلیمانی ما را به عنوان نیروهای گروه شناسایی و اولین نیروهای تیپ ثارالله به جبهه اعزام کند و ما باید قبل از حرکت نیروها آنجا میبودیم.
به پادگان قدس رفتیم، آنجا به ما حکم ماموریت دادند. من باید به همراه تعداد دیگری از بچهها در قالب گروه شناسایی و چند نفر هم به عنوان تخریبچی که میدان مین را پاکسازی میکردند، زودتر از بقیه به منطقه عملیاتی میرفتم. به شیراز و پس از آن به اهواز رفتیم. زینبیه اهواز به سکونتگاه کرمانیها مشهور است. از آنجا هم به پادگان دوکوهه منتقل شدیم. بعد از ما شهید بزرگوار حاج قاسم و تعداد دیگری از فرماندهان از جمله شهید همایونفر که آن موقع معاون حاج قاسم یعنی معاون فرمانده تیپ ثارالله بود، مهدی کازرونی، برادر خوشی و برادر محرابیان رسیدند. ما هم به عنوان گروه شناسایی با آنها یک جا بودیم. برنامهها را برای ما توجیه کردند که شما به عنوان گروه شناسایی باید چه کاری انجام دهید. به همراه حاج قاسم و تعداد دیگری از بچهها به منطقهای که قرار بود شناسایی کنیم، رفتیم.
سمت شما در جبهه چه بود؟
بعد از تشکیل تیپ ثارالله، من به عنوان یکی از اعضای گروه شناسایی فعالیت میکردم. آن موقع درجه و سمت خیلی مطرح نبود. در جبهه فرماندهان و زیردستانشان همه یکدیگر را برادر صدا میکردند. اصلا مسئله پایین و بالا وجود نداشت حتی بسیاری از نیروها، فرماندهان را نمیشناختند.
از تصاویر فراموش نشدنی و نابی که از زمان دفاع مقدس در خاطرتان مانده برای ما بفرمایید؟
یکی از خاطرات خوب دوران دفاع مقدس برای من، خاطره حضور حاج قاسم در کنارمان بود. حاج قاسم شاخصهای فراوانی داشتند و از هوش و ذکاوت بسیار بالایی برخوردار بودند. تعریفهایی که این روزها از حاج قاسم میشنویم، مختص سالهای آخر عمر شریفشان نیست؛ حاج قاسم از همان دوران جوانی و اوایل فعالیتهایشان در جبههها این خصوصیات و شاخصها را داشتند.
ما یک گروه پنج نفره بودیم که برای شناسایی منطقه عملیاتی عازم شدیم. ما دو دسته شدیم یک گروه ما باید پشت مواضع دشمن رفته و از نزدیک امکانات دشمن را رصد میکرد و گروه دیگر موظف بود روزانه به بالای تپهها رفته و رفت و آمد دشمن را زیر نظر بگیرد و تجهیزات و ماشینهای دشمن را احصا کند. یک روز حاج قاسم سلیمانی در منطقه پیش ما آمدند و از روند کار، پرس و جو کردند. به همراه حاج قاسم بالای تپه رفتیم. بعضی از قسمتهای آن منطقه کوه و تپه و صخره و بعضی جاها مسطح بود. فاصله ما تا دشمن، در نقاط مختلف آن منطقه، بین 8 تا 15 کیلومتر میشد. بالای تپه که رسیدیم من شروع به توضیح دادن کردم و از تحرکات دشمن برای ایشان گفتم. حاج قاسم دوربین را از من گرفته بود و مواضع دشمن را رصد میکرد که ناگهان صدای شلیکی از راه دور و از طرف دشمن بلند به گوش رسید. حاج قاسم به من گفتند: مهدی سریع بپر پایین و خودت را زیر صخره استتار کن. فاصله بالای تپه تا پایین حدود 5 متر بود. من به پایین پریدم و خودم را استتار کردم. حاج قاسم هم سریع به پایین پریدند. به محض اینکه ما از تپه پایین آمدیم یک گلوله خوشهای، درست در همان محلی که من و حاج قاسم ایستاده بودیم منفجر شد. تشخیص حاج قاسم واقعا دقیق، به موقع و بینظیر بود. گلوله خوشهای بود و در سرتاسر تپه پخش شد. حاج قاسم فردی با ذکاوت و باهوش بود و همه خصوصیاتی را که یک فرمانده توانمند نظامی باید داشته باشد، دارا بود. این خاطره یکی از خاطرات ماندگار من از حاج قاسم سلیمانی و دوران دفاع مقدس است.
شما چه زمانی و به چه صورت به اسارت درآمدید؟
من تا روز آخر عملیات در جبهه و در گروه شناسایی بودم. من و بعضی از دوستانم موتورسوار بودیم و به دل دشمن میزدیم. گاهی لازم بود برای شناسایی وارد نیروهای دشمن بشویم. به دلیل مسئولیتی که داشتیم احتمال هر اتفاقی از شهادت و مجروحیت، تا اسارت را میدادیم. روز هشتم یا نهم عملیات و شب هشتم فروردین بود. عملیات فتحالمبین اولین عملیات وسیعی بود که تیپ ثارالله کرمان در آن ایفای نقش میکرد. من به همراه بچههای گروه شناسایی، بیسیمچی و تخریبچی در مدرسهای که در یکی از مناطق آزادشده توسط رزمندگان اسلام، مستقر شدم. آنقدر تا آن روز فعالیت کرده بودیم و به مناطق مختلف سر زده بودیم که شب، همه بچهها از خستگی خوابشان برد. نیمههای شب بود که دیدم کسی من را تکان میدهد. بلند که شدم، حاج قاسم را بالای سر خودم دیدم. حاج قاسم به من گفتند: همین الان بچهها باید بیدار شوند و برویم جلو. گفتم: برادر قاسم ما اصلا نمیدانیم مواضع دشمن کدام طرف است، میخواهید عملیات بکنید یا نه؟ گفت: به هر حال باید برویم جلو، الان موقعیت طوری است که باید به دل دشمن بزنیم.
بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم. دیدم نزدیک به یک و نیم تا دو کیلومتر از مسیر با ماشین پوشیده شده است. حاج قاسم انواع و اقسام ماشینها از لندکروز گرفته تا تانک، نفربر، پیانپی، بنز خاور و هر چه را که دم دستش بود ردیف کرده بود. حاجی دستور داده بود چراغ تمام ماشینها را روشن کرده و به طرف مواضع دشمن حرکت کنیم. دشمن که ما را رصد میکرد، وقتی این حجم از ماشین با چراغهای روشن را دید، دچار رعب و وحشت شدید شد. حاج قاسم این ترفند را به کار گرفته بود تا دشمن را بترساند و موفق هم شد. همین حرکت باعث شد دشمن عقبنشینی کند. عراقیها گمان کردند تعداد زیادی از نیروهای ایرانی وارد عملیات شده و به طرف آنها در حال پیشروی هستند و چیزی نمانده که برسند و آنها را قتلعام کنند؛ به همین خاطر پا به فرار گذاشتند و شروع کردند به عقبنشینی.
تا نزدیکیهای صبح ما به دنبال دشمن میرفتیم. از هر راهی که میرفتیم، به تپه و بن بست میخوردیم. کمی که هوا روشن شد، در همان تپهای که قرار گرفته بودیم، تیمم کرده و نمازمان را خواندیم و باز هم به طرف منطقهای که دشمن از آن پا به فرار گذاشته بود، حرکت کردیم.
در نهایت خواست خداوند این بود که ما بتوانیم مواضع دشمن را بدون اینکه قطره خونی بر زمین بچکد، تصاحب کنیم.
حاج قاسم فرمانده اتاق عملیات نبود. از همان دوران قدیم و دفاع مقدس عادت داشت در خط مقدم، نیروهای خود را فرماندهی کند. حاج قاسم فرمانده خط دوم و اتاق فرماندهی نبود. حاجی همیشه همراه نیروهایش و جزء اولین نفراتی بود که در خط مقدم حاضر میشد. در این عملیات نیز در صبح نهم فروردین، حاج قاسم با ماشینی که مربوط به نیروهای ارتش خرمآباد بود، به همراه سرهنگ بیرانوند فرمانده تیپ 84 خرمآباد و برادر دانایی قبل از همه حرکت کردند. در دو راهی چاه نفت ابوغریب ماشین حاج قاسم روی مین رفت. ما با موتور و ماشین پشت سرشان بودیم و بعد از این اتفاق متوقف شدیم. حاج قاسم و همراهانش را به بیمارستان منتقل کردیم. به لطف خدا افرادی که در ماشین بودند آسیب جدی ندیدند. همان شب حاج قاسم به ما پیام دادند که عملیات دیگری در پیش داریم. قرار شد من به همراه تعدادی از بچهها برای شناسایی بروم و گزارش کاملی به فرماندهی تیپ بدهیم. این بار که ما برای شناسایی مواضع دشمن رفتیم، در کمین دشمن، محاصره شده و به اسارت درآمدیم.
در زمان اسارت چه حس و حالی داشتید؟
مسئولیت ما در جبهه شناسایی بود. به همین خاطر، از قبل نسبت به این مسئولیت و تبعات آن کاملا توجیه شده بودیم. به ما گفته بودند که شما برای شناسایی مواضع دشمن میروید و باید تمام سعی خود را بکنید که اسیر دست دشمن نشوید؛ حتی اگر شهید شدید، باید سعی کنید اسیر نشوید. ما تقریبا در روز آخر عملیات به اسارت دشمن درآمدیم، زمانی بود که عملیات متوقف شده و منطقهای که به آن سایت چهار و پنج میگفتند، به تصرف ایران درآمده بود. از این جهت دشمن نمیتوانست اطلاعات خاصی از ما به دست آورد.
فرق اسارت و زندانی شدن در چیست؟
شرایط کسی که به هر دلیلی در شهر و کشور خود زندانی میشود، با اسیر جنگی خیلی متفاوت است. اسیر جنگی کسی است که وارد جنگ شده، با دشمن رودررو جنگیده، با سلاح جنگی به طرف دشمن شلیک کرده و از آنها کشته گرفته است. چنین شخصی با کسی که در شهر خود، با عناوین مختلف به زندان افتاده خیلی فرق دارد. زندانی میتواند با خانواده خود ملاقات داشته باشد. او از یک سری امکانات رفاهی و ارتباطی برخوردار است. اما ما در اسارت اینطور نبودیم. کسی که در دوران دفاع مقدس اسیر میشد و به دست رژیم بعث عراق میافتاد، دیگر هیچ ارتباطی با خانواده، کشور و مسئولینش نداشت. تفاوت دیگر اسارت با زندان، در معنویت اسارت بود. اسارت معنویتی با خود به همراه داشت که در زندان پیدا نمیشود. علت اسارت؛ یعنی فداکاری و از خودگذشتگی برای حفظ دین و وطن، به آن هویت و معنویت میبخشید؛ چیزی که در زندان وجود ندارد.
چه اتفاقاتی در اسارت برایتان افتاد؟
زمانی که من و دوستم آقای غلامرضا رحیمی، اسیر شدیم، چون موتورسوار بودیم، دشمن احساس میکرد میتواند اطلاعات خوبی از ما به دست بیاورد. به همین خاطر از همان لحظات اول سعی میکردند با شکنجههای جسمی و روحی ما را وادار به حرف زدن و تخلیه اطلاعاتی کنند. ما در منطقه فکه که یک منطقه مرزی بود اسیر شدیم. از آنجا تا مقری که قرار بود ما را ببرند چند بار اقدام به اعدام ما کردند. چشمان و دستانمان را بسته بودند. یک بار من را توی یک گودال نشاندند و وانمود کردند که میخواهند باتانک از روی من عبور کنند. البته نمیدانم که واقعا میخواستند این کار را بکنند یا فقط برای ترساندن من بود. اما خوب یادم هست که از زیر چشمبندی که گذاشته بودند میدیدم کهتانک به طرف من حرکت کرد و بعد پشیمان و متوقف شد. یک بار دیگر هم من را پشت تپهای بردند و چند نفر دور من ایستادند و گفتند که میخواهیم اعدامت کنیم. بعثیها اینطور رفتارها را نسبت به اسرا انجام میدادند و سعی میکردن با ایجاد رعب و وحشت و تهدید به مرگ، آنها را تخلیه اطلاعاتی بکنند.
چیزی که برای من بسیار جالب بود، این بود که از همان لحظات اول متوجه ترس عراقیها شدم. ترس لشکر بعثی از نیروهای اسلام من را به وجد میآورد. وقتی میخواستند ما را منتقل کنند 12 – 13 نفر سرباز مسلح دور تا دور ما دو نفر را گرفته بودند، ولی باز هم از ما که در اسارت آنها بودیم، میترسیدند.
بعد از اسارت شما را کجا بردند؟
ابتدا ما را به منطقهای به نام پاسگاه فکه که در مرز ایران و عراق بود بردند. در پاسگاه فکه شخصی به نام علی، مترجم فارسی زبان بود. او با ما صحبت میکرد و صحبتهای ما را برای فرمانده عراقی ترجمه میکرد. آنها میگفتند شما حرس خمینی هستید. ما میگفتیم ما سرباز هستیم. دستگاههای کوچکی هم برای شکنجه در خط مقدم داشتند. این دستگاهها نوعی شوک الکتریکی، بهاندازه یک خودنویس یا کمی بزرگتر بود. شوک را به برق وصل کرده و فرکانسش را کم و زیاد میکردند و روی شاهرگهای اصلی گردن ما میگذاشتند تا ما را وادار به حرف زدن کنند. شکنجه بسیار سختی بود.
دو سه روزی به همین منوال در خط مقدم بر ما گذشت تا اینکه ما را به پایگاه هوایی، در شهر الاماره منتقل کردند. یک شب را هم در این پایگاه گذراندیم. نیمههای همان شب، ما را بیدار کردند و گفتند شهادتینتان را بگویید که میخواهیم شما را بکشیم. گفتیم برای ما فرقی نمیکند، ما آماده هر اتفاقی بودیم و هستیم. معلوم بود که میخواهند ما را بترسانند. در شهر العماره مدرسهای به نام مدرسه فلسطینیها بود. ما را به این مدرسه منتقل کردند. در مدرسه فلسطینیها هم شخصی عرب ایرانی به نام کریم بود که او را برای کار ترجمه و ارتباط با اسرای ایرانی نگه داشته بودند. سه چهار روزی در مدرسه فلسطینیها بودیم تا اینکه ما را به استخبارات بغداد منتقل کردند. استخبارات جایی مانند ساواک ایران در زمان شاه بود.
تعداد زیادی از نیروهای ما هنوز در استخبارات عراق بودند. بعد از یک سری بازجوییهایی که آنجا انجام دادند، در روز هشتم یا نهم اردیبهشت، ما را برای مصاحبه به رادیو و تلویزیون بغداد بردند. عراقیها دوست داشتند که بچههای ما مصاحبه کنند و از نظام اسلامی و رهبری نظام بد بگویند. با توکل به خدا به طرف رادیو و تلویزیون حرکت کردیم. در رادیو تلویزیون، فردی هم بود که میگفتند ایشان یک ایرانی است که از همان زمان شاه، به عراق پناهنده شده و در رادیو و تلویزیون بغداد کار میکند. آن آقای کرد شروع کرد به سؤال کردن از ما و ما مجبور بودیم که پاسخ بدهیم.
یکی از سؤالهایی که از من پرسید، این بود که به نظر تو چه کسانی به جبهههای شما کمک میکنند؟ من خودم را جدی گرفتم و گفتم: آن چیزی که من به چشم خودم دیدم این بود که هر وقت از طرف دولت اعلام میشود که جبهه به کمک نیاز دارد، مردم از پیر و جوان، همه به میدان آمده و به جبهه کمک میکنند، هر کس هر چیزی که دارد برای کمک به جبهه میآورد.
سؤال دیگری که از من پرسید این بود که به نظر تو عامل این جنگ چه کسانی هستند؟ انتظار داشت که من بگویم امام خمینی(ره) و نظام جمهوری اسلامی عامل جنگ هستند؛ اما من بار دیگر خودم را جدی گرفتم و گفتم: به نظر من عاملین این جنگ، آمریکا و اسرائیل غاصب هستند.
در بغداد هم با ما مصاحبه کردند و سپس ما را به استخبارات برگرداندند. در استخبارات نیز ما را بازجویی کردند و ما براساس نیاز، جواب دادیم.
در استخبارات بغداد که بودیم گاهی صدای تیراندازی را از شهر میشنیدیم. یک شب چند نفر از بچههای حزب الدعوه را که مبارزین داخلی علیه رژیم بعث صدام بودند، دستگیر کرده و در سلول ما زندانی کردند. آن شب آنها میگفتند: همزمان که شما در جبههها عملیات دارید، ما هم اینجا، در داخل عراق علیه نظام صدام عملیات میکنیم.
نکته جالب دیگری که وجود دارد این است که قبل از اینکه ما وارد استخبارات بغداد شویم، مسئول بند به بقیه زندانیها گفته بود هیچ کس حق ندارد با اینها صحبت کند. تقریبا ما آخرین اسرای آن عملیات بودیم و اطلاعات زیادی از نیروها و اتفاقات داشتیم؛ به همین خاطر عراقیها نمیخواستند بقیه زندانیها از اطلاعات ما باخبر شوند. از آن طرف همه اسرا مشتاق بودند از اخبار داخلی ایران مطلع شوند. بعثیها برای اینکه روحیه بچههای ما را تضعیف کنند، به آنها گفته بودند عملیات شکست خورده، شما خیلی تلفات دادید و رژیمتان در حال سقوط است.
ما با یکی از اسرای آنجا به نام آقای رسول رضایی که از ترکزبانان آذربایجان و از بچههای لشکر حمزه بود نقشهای کشیدیم. قرار شد تا به بهانه نماز خواندن و قرائت اذکار صدایمان را بلند کنیم و اطلاعاتی که داشتیم به سایرین برسانیم. نقشه با موفقیت اجرا شد و ما به اسرای قبلی اطلاع دادیم که چقدر اسیر گرفتیم و چه مناطقی آزاد شده. این هم تجربه جالب و شیرینی برای من بود. در آن لحظات و با گفتن این اطلاعات، بچهها خیلی نشاط پیدا کردند و متوجه شدند که عراقیها به آنها دروغ میگویند.
بعد از چند روز ما را از استخبارات عراق به طرف اردوگاه استان الانبار حرکت دادند. مدتی هم آنجا بودیم.
اردوگاه انبار هم مشکلات خودش را داشت. این اردوگاه مکان بسیار تنگی بود و شرایط بهداشتی بسیار بدی داشت. گفتنش هم، برای من سخت است. اینکه یک سطل، برای قضای حاجت به ما میدادند و ما باید صبح به صبح آن را خالی میکردیم. سطل دیگری هم برای گرفتن چایی به ما داده بودند. بعضی از مسائل و سختیهایی که ما در اسارت دیدیم، به قدری ناراحتکننده بود که حتی گفتن و یاد کردن از آن نیز سخت است.
یازدهم اردیبهشت سال 1361 همزمان با عملیات آزادسازی خرمشهر تعدادی از بچهها را از اردوگاه انبار به طرف موصل حرکت دادند. آنها مدام جای ما را تغییر میدادند و این کارشان هم برای این بود که اسرای جدید و قدیم با هم روبهرو نشوند و نتوانند اطلاعاتشان را با هم تبادل کنند. موصل چهار پادگان داشت و ما تقریبا تا آخر دوران اسارت را در سه پادگان موصل گذراندیم.
اگر نسل امروز بخواهد روحیه شهدا را داشته باشد و راه آنها را ادامه بدهد، چه کاری باید انجام بدهد؟
ما در اسارت نمیگذاشتیم وقتمان تلف شود و سعی میکردیم با تلاوت و آموزش قرآن، نهجالبلاغه و زبانهای خارجی، از وقتمان بیشترین استفاده را ببریم. من در اسارت زبان انگلیسی را آموختم. بعد از اسارت کارمند بانک شده و در شعبه میدان آزادی مشغول به کار شدم. یک روز یک گردشگر ژاپنی که به کرمان آمده بود و میخواست ارز تهیه کند، به شعبه ما آمد. رئیسشعبه که دید من توانستم با این فرد انگلیسی صحبت کنم خوشحال شد و گفت: شما همراهش برو و کارش را راه بینداز. در بین راه صحبتهای زیادی با ایشان داشتم. این گردشگر ژاپنی از خودش و کشورش میگفت تا اینکه من گفتم در زمان جنگ رزمنده بودم. به محض اینکه متوجه شد من یک رزمنده بودم بسیار خوشحال شد و گفت کسی که برای کشورش جنگیده و در مقابل دشمن ایستاده است یک قهرمان است. گفت: خیلی برای قهرمانان ارزش قائل است و به احترام، در مقابل من تعظیم کرد.
بعد گفت شما در کشورتان چطور از قهرمانان تجلیل میکنید؟ با اینکه میدانستم منظورش چیست؛ اما گفتم به قهرمانان ورزشی مدال میدهند و از آنها تجلیل میکنند. گفت منظورم قهرمانان ملی است، کسانی که مانند تو برای کشورشان جنگیدند. گفتم من که مهم نیستم، ما در این راه تعداد زیادی شهید دادیم که مقامشان از ما بسیار بالاتر است. با هم به پارک رفتیم و نشستیم به صحبت کردن. آن فرد ژاپنی گفت ما در کشورمان روزی را با عنوان روز احترام به قهرمانان ملی داریم. در این روز از کسانی که در بمباران اتمی هیروشیما و ناکازاکی کشته شدند تجلیل میکنیم، با اینکه دیگر خودشان و حتی فرزندانشان هم نیستند. ما در یک مکان جمع میشویم و مسئولین و مردم به بازماندههای آنها احترام میگذارند و مقابل آنها تعظیم و تشکر میکنند.
متاسفانه به خاطر اتفاقات بدی که در کشور ما رخ داده و سوءاستفادههایی که توسط برخی مسئولین انجام شده، برخی از مردم، باعث و بانی این تغییرات و مشکلات را قشر ایثارگر و یا خانواده شهدا میدانند. مسئولین باید کمی همت کنند و این شک و شبهه را از بین مردم برطرف کنند. اگر شک و شبههها رفع شود، مردم به خانواده شهدا، آزادهها و جانبازان گرایش بیشتری پیدا میکنند و متوجه میشوند که اگر امروز آزادی و امنیت در این کشور وجود دارد، از برکت خون پاک شهیدان و از خودگذشتگی رزمندگان اسلام و خانوادههای آنان است. اگر مسئولین ابعاد دفاع مقدس را برای مردم تبیین کنند، بدبینی که در برخی افراد وجود دارد، از بین میرود و این میتواند نقطه عطفی در شناخت جوانان، از راه شهدا باشد.
آیا دلتان برای حال و هوای دوران دفاع مقدس تنگ میشود؟
بسیار زیاد. دلم برای رزمندهها، رفقای شهیدم، کسانی که اوایل جنگ اسیر یا شهید شدند تنگ میشود، برای دوستانی که در خط مقدم جبهه در کنار هم بودیم. من با بعضی از این رزمندههای عزیز همکلاسی بودم. بعضی همسایه و فامیل من بودند که به درجه رفیع شهادت نائل آمدند. وقتی اینها را میبینم، به حالشان حسرت میخورم. حسرت میخورم که دستم از آنها کوتاه شده و جا ماندم. دلم خیلی برای آن زمان تنگ میشود. دوران دفاع مقدس معنویت بسیار بسیار خاصی داشت. در جبهه اصلا پست و مقام مطرح نبود، هر چه بود، مهر و محبت و ایثار و فداکاری بود.
زمانی که خبر شهادت حاج قاسم را شنیدید چه حس و حالی داشتید؟
آن روز صبح جمعه، برای نماز صبح بیدار شدیم. پسرم همان موقع، از طریق گوشی متوجه خبر شهادت شد. بعد از نماز میخواستم کمی صبر کنم تا هوا روشن شود و برای شرکت در دعای ندبه به مسجد بروم، پسرم آمد و گفت: پدر اخبار رو گوش کردی؟ گفتم: نه. گفت: حاجیمون رو زدند. دو دستی توی سرم زدم و شروع کردم به داد و فریاد کردن، تلویزیون را روشن کردم که دیدم زیرنویس خبر شهادت حاج قاسم را زده است.
خاطره مشترک من و تمام آزادههایی که حاج قاسم را میشناختند این بود که هر وقت ما را میدید، در گوش ما میگفت: دعا کنید من شهید بشوم. خیلی انتظار شهادت را میکشید، خیلی برای شهادت دست و پا میزد، برای روز شهادتش لحظه شماری میکرد.
حاج قاسم الگوی همه مستضعفان عالم و همه اقشار جهان اسلام بود. وجود حاج قاسم برکت بود. کسی را پیدا نمیکنید که از حاج قاسم بد بگوید یا خاطره بدی از ایشان داشته باشد. امیدوارم مردم ما قدر این نظام و خونهای پاکی که برای اعتلای آن ریخته شده را بدانند.
کسانی آمدند و کارهایی کردند که باعث بدنامی نظام شد و بخشی از مردم را نسبت به مسئولین نظام بدبین کردند. البته هر انقلابی ریزشها و رویشهایی دارد. گاهی ممکن است بعضیها بر اثر خطاها و اشتباهات خود یا خانوادهشان ریزش کنند؛ اما گاهی هم بعضیها که ما آنها را جدی نمیگیریم، ممکن است افراد بزرگ و باعظمتی باشند که میتوانند کارهای بزرگی برای نظام انجام دهند. توصیه من به مردم این است که خصوصیات حاج قاسم را دهان به دهان و نسل به نسل به هم منتقل کنند تا نهضت و پرچم حاج قاسم تا ابد سرپا بماند.