kayhan.ir

کد خبر: ۲۴۴۱۹۷
تاریخ انتشار : ۰۳ تير ۱۴۰۱ - ۱۹:۵۵
یادبود شهید مدافع حرم احسان کربلایی‌پور

شهیدی که سر و تن را به پیشگاه خدا احسان کرد و کربلایی شد

 

فاطمه ظاهری بیرگانی
آسانسور طبقه چهارم می‌ایستد. سمت چپ درب قهوه‌ای رنگ خانه باز است و میزبان منتظر.... همان بدو ورود با چهره مهربان مادر شهید مواجه می‌شوم. ناخودآگاه دستانش را باز می‌کند و مرا در آغوش می‌گیرد. چقدر آرامش دارد این آغوش... انگار سال‌هاست همدیگر را می‌شناسیم.چقدر روی گشاده مادر به دل می‌نشیند و تا اعماق جان نفوذ می‌کند.چشم می‌چرخانم و با نیم نگاهی چیدمان ساده و قهوه‌ای رنگ خانه را از نظر می‌گذرانم.لحظاتی بعد من و مادر شهید کنار هم نشسته ایم.نگاهمان به هم گره خورده است.لبخند ملیح و مهربان او انگار بر مرکب قلب و احساسم می‌تازد.کمی آن طرف‌تر پدر، درحالی که سرش را تا نیمه خم کرده است، نگاهش با آوای سکون، خیره به نقطه‌ای مانده است.به او سلام می‌کنم.ظاهرا کمی از حد معمول باید بلندتر با او صحبت کنم. آرام تکیه داده است و ضمیر من اثر عمیقی از حزن در او نمی‌بیند و می‌شود سربلندی از ابتلاء و امتحان شهادت فرزند را به راحتی در او تصور کرد.نگاهم را به سمت مادر شهید برمی‌گردانم و با احوالپرسی مجدد و کمی صحبت‌های حاشیه‌ای، تلاش می‌کنم مصاحبه را با یک فضای صمیمی شروع کنم. در این اثنا خواهر شهید به جمع ما اضافه می‌شود. سلام می‌کند و در کنار پدر می‌نشیند.آمده است تا با تفسیر هویت برادر شهیدش، مارا در فهمیدن اصالت شهید احسان کربلایی‌پور یاری دهد. اما باید از خاص‌ترین انسان در زندگی شهید شروع کرد... مادر... او که به گفته خواهر شهید، دستانش بوسه‌گاه
شهید بوده است.
از او می‌خواهم ابتدا خودش را معرفی کند و از گذران عمرش بگوید؛ می‌گوید: من ماهتاب ضمیری، مادر شهید احسان کربلایی‌پور هستم، در سال۱۳۵۶ ازدواج کردم و حاصل این ازدواج پنج دختر و دو پسر است. از زمان تولد احسان می‌پرسم و او در جواب می‌گوید؛ شش ماهه باردار بودم که به خاطر شرایط جنگی و اینکه شرایط شهر شوشتر به لحاظ امنیت نسبت به بقیه شهرها بهتر بود از اهواز به شوشتر رفتیم البته نه برای سکونت دائم.
شب عاشورا به دنیا آمد
در همین روزهای جنگ بود که به یاد دارم شب عاشورا، حوالی ساعت دو شب، آن هم در شرایطی که به‌خاطر وجود جاسوس‌ها حتی نمی‌شد از روشنایی استفاده کرد، مرا به بیمارستان بردند و احسان به دنیا آمد.
کودکی شهید
لیلا کربلایی‌پور، سومین خواهر شهید است که در این مصاحبه ما را همراهی می‌کند. او می‌گوید؛ پدرم در قسمت اتوبوسرانی شرکت نفت، به عنوان راننده کار می‌کرد و در طول هشت سال دفاع مقدس، رزمنده‌ها را به جبهه می‌برد و برمی‌گرداند. ایشان گاهی شوخی می‌کرد و می‌گفت آدم‌ها را عمودی می‌برم و افقی برمی‌گردانم. این بود که کودکی ما و شهید در شهرهایی همچون شوشتر، اهواز و یا حتی در برهه‌ای درشهر خرم‌آباد گذشت.
به اینجای گفت‌و‌گو که می‌رسیم از پدر شهید که تا به الان میلی به حرف زدن نشان نداده است می‌خواهم از خاطرات دفاع مقدس بگوید و او در پاسخ می‌گوید؛ من تمام هشت سال دفاع مقدس در جبهه بودم که از انتقال رزمنده‌ها به جبهه تا انتقال مجروحین به شهرهای مختلف کمک می‌کردیم و در این مسیر صحنه‌های دردناکی از مشاهده مجروحین تا بمباران هواپیماهای دشمن را تجربه کردیم و این رفت و آمدها باعث شده بود که مسئولیت سه دختر و یک پسرمن به دوش حاج خانم و مادرشان بیفتد.
مادر شهید اینجا اضافه می‌کند که تمام طول هشت سال دفاع مقدس، سفره هفت‌سین ما بدون حضور حاجی پهن می‌شد.
نذر مادربزرگ
هنوز رسالت کلام در دستان مادر شهید است و او از خاطرات کودکی احسانش برایمان می‌گوید. موقعی که احسان به دنیا می‌آید مادربزرگ خانواده نذر می‌کند تا معادل وزن موهای احسان، طلا یا نقـره بدهند و این طور می‌شود که تا سن یک سال و نیمی او، موهایش را کوتاه نکردیم طوری که به خاطر بلندی موهایش برخی تصور می‌کردند او دختر است. نتیجه این شد که در حرم امام رضا‌(ع) و در صحن انقلاب موهایش را کوتاه کردیم و بالاخره بعد از یک سال و نیم نذر مادر بزرگ ادا شد. خواهر شهید در حالی که این خاطره لبخندی بر لبانش نشانده است می‌گوید: مادربزرگم خیلی احسان را دوست داشت و همیشه عیدی داداشم را بیشتر از بقیه می‌داد.
راز داری
خواهر شهید در ادامه گفت‌و‌گو می‌گوید؛ داداش از همان سنین پایین خیلی رازدار بود.همه‌چیزش را مخفی می‌کرد ما دوست داشتیم کنجکاوی کنیم ببینم چی دارد، چی ندارد.مدتی که با برادر دیگرم بسیج بودند و مخفیانه برخی کارها را انجام می‌دادند؛ این ویژگی رازداری او ادامه پیدا کرد تا زمانی که وارد سپاه شد.
در لباس سپاه او را ندیدیم
این ویژگی داداش باعث شد که وقتی وارد سپاه شد ما حتی یک بار هم او را در لباس سپاه نبینیم و حتی اطلاع پیدا نکنیم که چه منصب و درجه‌ای دارد. ایشان در مراکز مهم سپاه کار می‌کردند و ما اینها را بعد از شهادتش متوجه شدیم.مثل شیشه عطری که باز شود و بویش همه‌جا را پر کند ما بعدها فهمیدیم که ایشان چه جایگاه مهمی به لحاظ شغلی داشتند، بارها به سوریه رفته بودند بدون اینکه ما مطلع شویم و ما در اثر کنجکاوی‌ها و نگرانی از ماموریت‌های طولانی یک چیزهایی متوجه می‌شدیم.
خادم الشهدا بود
حس و حال مصاحبه مرا بیشتر به سمت مادرشهید هدایت می‌کند و من بیشتر مایلم تا رشته کلام را به خاطرات ذهنی او بسپرم که او نیز مرا همراهی می‌کند و می‌گوید: احسان دوران دبیرستانش را در مدرسه شهید مصطفی خمینی در شهر اهواز گذراند و از همان دوران دبیرستان راهیان نور می‌رفت و خادم‌الشهدا بود. او خیلی به نماز اول وقت، به نظم در کارها حساس بود و از همان سنین کم در کارهایش اقتدار داشت.در کارهای خانه با خانمش خیلی همکاری می‌کرد و کلا وقتی که وارد خانه می‌شد بسیار پرانرژی بود و فضای پرشور و نشاطی را در خانه حاکم می‌کرد.
جذب سپاه شد
بعد از گذراندن دوران دبیرستان در رشته علوم انسانی، با قبولی در رشته حقوق وارد دانشگاه شد، مقطع کارشناسی را که تمام کرد بعد از گذراندن طرحش در قوه قضائیه به سربازی رفت و در همان دوران آموزشی سربازی جذب سپاه شد.
سپاه را آرمان می‌دانست نه شغل
هربار سر این کلاف به دست یک عضو از خانواده می‌افتد و به مانند تار و پود قالی خاطرات شهید را نقش نگار می‌کنند درست مانند این است که قلاب قالی را برداشته باشی و نخ‌های چله را یک به یک به هم گره بزنی و به دنبال یک نتیجه کم‌نظیر از رشته‌های تشبیه شده در کلام باشی و باز هم واژه‌ها جان خود را در کلام خواهر شهید پیدا کنند. او می‌گوید: بارها به ایشان شغل‌های اداری با موقعیت خیلی خوب پیشنهاد شد که ایشان در جواب می‌گفتند «روحیات من برای کار اداری نیست. من برای انجام کارهای اداری و پشت‌میز‌نشینی وارد سپاه نشده‌ام.» ایشان سپاه را یک آرمان و مسئولیت می‌دانستند نه یک شغل. بعد از ورود به سپاه به واسطه روحیه مسئولیت‌پذیری و همتی که داشت، همیشه مسئولیت گروه و مجموعه‌ای برعهده ایشان بود.
لقمه حلال
از مادر شهید می‌خواهم دوباره گذشته را تصویر ‌سازی کند و از خودش بگوید که بی‌شک اعمال و رفتارش بر کربلایی شدن احسان تاثیر مستقیم داشته است و او که انگار مشق گذشته را به خوبی در ذهن نگه داشته است بی‌درنگ می‌گوید؛ لقمه حلال و قناعت! و این چنین ادامه می‌دهد که ما زندگی‌مان این طور نبود که اسباب بازی خیلی گران بخریم و بعد از مدت کوتاهی آن را خراب کنند... اما انگار کلام مادر برای تعریف از خودش ناتوان است و اینجاست که خواهر شهید مرام و مسلک مادر را برای ما به تصویر می‌کشد و می‌گوید؛ من همیشه می‌گویم پدر ومادر من نان نیت‌های پاکشان را می‌خورند.یک بار ندیدم برای کسی بد بخواهند یا اینکه اگر کسی به آنها بدی کرد بخواهند آن را تلافی کنند.دستان مادر مرا ببینید؛ دستانی که بوسه‌گاه برادرم بود. این دست‌ها زحمت کشیده‌اند، یک موقعی که درس‌های ما سنگین بود ایشان می‌گفتند درستان را بخوانید نمی‌خواهد کمکی بکنید و این زحمات یک تنه مادرم گاهی باعث می‌شد برخی از اقوام هم به ایشان اعتراض کنند که چرا برخی مواقع یک تنه خودش همه مسئولیت‌ها را به عهده می‌گیرد تا ما درس بخوانیم و به اهدافمان برسیم! پدر که برای به دست آوردن نان حلال همیشه سرکار بود و با اینکه ما کارهای خانه را تقسیم می‌کردیم اما باز هم مادر از خودگذشتگی می‌کرد.
ازدواج شهید
گفت‌و‌گوها به ازدواج شهید رسیده است؛ سخن از انتخاب همسر او می‌شود و خواهر شهید به نقل از همسر شهید می‌گوید: روز خواستگاری آقا احسان، چنان خطبه محکمی در مورد امام زمان‌(ع) و ولایت فقیه و سپاه در حضور جمع به زبان می‌آورد که پدر همسر که خودش رزمنده بوده و فضای جنگ و جبهه را به خوبی درک کرده بود مدام می‌گفت: الله‌اکبر! و این‌طور شد که در همان خواستگاری دل پدر را برد. مادر شهید درحالی که بغض کرده است می‌گوید: این رابطه محبت‌آمیز میان احسان و پدرخانمش به حدی رسید که احسان را وصی خود کرده است، پدر خانمش موقع شهادت مدام تکرار می‌کرد: احسان تو آدم خوش قولی بودی، تو به من قول داده بودی که وصی من باشی.
مادر شهید در حالی که صدایش هم آواز با طنین‌ گریه و اشک شده است با صدایی گرفته که به سختی شنیده می‌شود آن عبارت را تکرار می‌کند و می‌گوید: قراربود «وصی من باشی» و با حزنی عمیق، نگاهش را به قالی می‌دوزد.
خواهر شهید بغض مادر را میان خاطره‌های شیرین از شهید پنهان می‌کند و می‌گوید: برادرم اردیبهشت ۸۷ ازدواج کرد و حاصل این ازدواج دو فرزند پسر و یک دختر است.ایشان به حضرت زهرا(س) ارادت خاصی داشتند که زبانزد بود، گره‌های بزرگ زندگی‌اش را با توسل به ایشان باز می‌کردند. بعد از دوتا پسری که خداوند به ایشان داد، شهید با توسل به حضرت زهرا(س)، خداوند به ایشان دختری عنایت کردند که با واسطه‌هایی از دفتر مقام معظم رهبری درخواست می‌کنند تا ایشان اسم دخترشان را انتخاب کند که حضرت آقا نام زهرا را برای دختر برادرم انتخاب می‌کند.
دعای شهادت
بازهم مادر شهید است که کلام را در قالب بیان، معنا می‌کند و دوباره از شیره جانش سخن می‌گوید، صدایش را رهاتر از قبل از عمق حنجره بیرون داده ‌اما باز هم همچون شاخه‌ای نازک که ریشه در حزن دارد ضعف آن‌را می‌شود احساس کرد و او از احسانش می‌گوید و اضافه می‌کند: پسرم هر روز به من می‌گفت: مادر دعا کن در راه هدفی که می‌روم شهید شوم. به او می‌گفتم: مادر، بچه‌هایت کوچک هستند، همسرت گناه دارد. اوایل مستقیم خواسته‌اش را مطرح می‌کرد. نزدیک زمان شهادت که شد رویه‌اش را عوض کرد و می‌گفت؛ مادر حاجت خیلی مهمی دارم برایم دعا کن.این شد که یک شب حوالی ساعت دو از خواب بیدار شدم و به حضرت ابوالفضل(ع) توسل کردم و به ایشان گفتم یا حضرت ابوالفضل(ع) حاجت احسان را بده، بدون اینکه از خواسته پسرم خبر داشته باشم این را گفتم و خوابیدم که بعد خبر آوردند سحرگاه همان روز احسان به شهادت رسید.
بوسه بر پای پدر و مادر
داداش همیشه عادت داشت دست پدر و مادر را ببوسد و گاهی که پای پدر و مادر درد می‌کرد پایشان را می‌بوسید. اما هر چقدر که زمان می‌گذشت و این روال که به سمت شهادت می‌آمد دیگر برایش فرقی نمی‌کرد که کسی ببیند که او پای پدر و مادر را می‌بوسد و دراین دید و بازدیدها بر پای پدر و مادر بوسه می‌زد.
بی‌قرار شهادت
همسر برادرم تعریف می‌کرد که بارها نیمه‌های شب احسان با اضطراب و هیجان و با نفس‌های سنگین از خواب می‌پرید و می‌گفت؛ نکند شهید نشوم. نکند مرگ من در اثر بیماری یا تصادف رقم بخورد و بارها و بارها همسر شهید با این صحنه مواجه شده بود.
خبر شهادت
چشم فانوس جان به سوسو نشسته است چرا که به تلخی‌ای پر از تاریکی رسیده است و باید از سخت‌ترین مسیر واقعه سخن گفت از خبری سنگین و این می‌شود که خواهر دوباره از ماجرای برادر شهیدش می‌گوید: حوالی ساعت هشت صبح همسرم با من تماس گرفت و به نقل از برادر کوچک‌ترم آقامحسن به من گفت که آقا احسان زخمی شده و گفته‌اند که هماهنگی شده که ساعت 12 به سمت تهران حرکت کنید و از من خواستند به خانواده اطلاع دهم و تاکید کردند درصدی هم احتمال شهادت بدهید.این شد که مسئولیت به گردن من افتاد.به خانه پدری رفتم، آرام در زدم، مادر در آشپزخانه مشغول کار بود، خودم را به کنارش رساندم و بعد از کمی صحبت ابتدا به او گفتم که مامان میای بریم تور تهرانگردی؟ قبول نکرد، خلاصه اینکه اصل مطلب را گفتم و با شنیدن موضوع، مادرم فروریخت.به داخل اتاق دوید و پدرم را از خواب بیدار کرد. پدرم کلا آدم خونسرد، آرام و کم‌حرفی است، از خواب بیدار شد و نشست، با همان حالت خونسردی خطاب به برادرم گفت؛ پیرمرد تو را چه به جنگیدن؟ این درحالی بود که برادرم چهل و یک سال بیشتر نداشت.
تنها جمله‌ای که پدر از روی دل‌نگرانی شدید، آن هم با زمزمه‌ای آرام زیر لب گفت، همین بود و دیگر هیچ تکاپو و بی‌قراری به خودش راه نداد. مادر بی‌خبر از همه جا در حال جمع کردن لباس‌هایی با رنگ‌های شاد بود، در همین حین برادر کوچک‌ترم آقا محسن، از درب وارد شد، لحظاتی بعد گوشی‌اش زنگ خورد و از خانه بیرون رفت. تلفنش طول کشید، دقایقی بعد خواهر بزرگ‌ترم که قرار شد با ما همراه شود وارد خانه شد درحالی که رنگ به رخ نداشت، ظاهرا از محتوای تلفن داداش باخبر شده بود، درحالی که به چشمان هم خیره شده بودیم خیلی آرام از او پرسیدم قضیه شهادت است؟ گفت:بله.این را که گفت، زانوهایم سست شد و در این میان، من نگران حال مادرم بودم. یکی از لحظه‌های دردناکی که اتفاق افتاد زمانی بود که پنهانی لباس‌های رنگ روشن مادر در چمدانش را با لباس‌های مشکی عوض می‌کردم.حتی با پیشنهاد پیراهن آبی مادر به پدر مخالفت کردم.کار سخت بود هم نمی‌توانستیم چیزی بگوییم و هم می‌بایست ظاهر آنها را آماده کنیم.
زمینه ‌سازی برای مادر
به تهران که رسیدیم من یواش یواش مادرم را آماده کردم. گفتم مادر به نظر شما خدا احسان را بیشتر دوست دارد یا شما؟ مادر بیا احسان را به علی‌اکبر امام حسین‌(ع) هدیه کن.بیا حتی اگر شهید شده است اجرت را حفظ کن.تمام حرف‌هایم یادم نیست ولی می‌دانم فقط از طریق روضه امام حسین(ع) مادرم را کم‌کم آماده کردم.
میان صحبت‌های ما، این بار مادر شهید است که ردای خستگی بر نفس‌های او سایه ‌انداخته است شاید میان هیاهوی واژه‌هایی که از رفتن احسان سخن می‌گوید. سکوت خواب، بهترین راه برای رهایی از چابکی سطرها و تازیدن بر قلب بی‌قرار یک مادر باشد.مادر شهید درحالی که دستانش را روی هم گذاشته، سرش را به سمت جلو خم کرده است، همان‌طور آرام و مؤدبانه خستگی‌اش را به نوازش دستان خواب سپرده است و دوباره خواهر شهید است که بازهم بار سخن را به دوش زبان می‌نهد و سنگینی لحظه وداع را بازگو می‌کند و می‌گوید؛ وقتی که ما از ماشین پیاده شدیم دوستان شهید در دو طرف ماشین ایستاده بودند به محض دیدن ما همه شروع به‌گریه کردند.در آن لحظه ما برای اولین بار بنرهاي داداش را آن هم با لباس‌های سپاه و درجه‌هایش، در حالی که پایین اسمش نوشته شده بود شهید احسان کربلایی‌پور می‌دیدیم.آن‌قدر برایم سخت بود که به سختی پله‌ها را بالا می‌رفتم، پاهایم توان نداشتند. وقتی که رسیدیم سراغ عباس و محمدصادق، بچه‌های برادرم را گرفتیم.فاطمه را مهد گذاشته و به او چیزی نگفته بودند.
بی‌تابی‌های فاطمه
بعد از مدت‌ها با صلاحدید مشاور ماجرای شهادت را به فاطمه گفتیم. او قبول نمی‌کرد.جیغ می‌زد و می‌گفت؛ نه... نه... درکی از شهادت نداشت ولی چون قبلا به همراه پدر زیاد به زیارت قبور شهدا رفته بود، می‌دانست که شهادت یعنی نبودن بابا...
از ماجرای بی‌قراری‌های فاطمه سخن را به میان سکوت پدر شهید می‌کشانم. اما انگار حبه‌های زغال تلاطم، در آتش گردان روزگاربرای پدر معنایی ندارد.چرا که در پاسخ به پرسش از خبر شهادت احسان این‌طور جواب می‌دهد. من از همان لحظه اول متوجه موضوع شهادت شدم.خیلی آرام تنها جمله‌ای گفتم این بود «باشد، شهید شده است...»
از ظاهر کلام، آشکار است که پدر ازهمان ابتدا ماجرای زخمی شدن احسان را باور نکرده است زیرا که وجود تجربه‌مند او از هشت سال حضور در جبهه و جنگ، حقایق ماجرا را برای او رمزگشایی کرده بود.
لحظه دیدار با پیکر شهید
آخرین گفت و شنود ما دوباره به حرف‌های ناتمام خواهر شهید می‌رسد و او لحظه دیدار با پیکر برادر را این طور شرح می‌دهد.شهید خیلی حیای بالایی داشت باوجود اینکه خانواده عاطفی هستیم اما شهید هیچ وقت ما را به عنوان خواهرانش بغل نکرد و نبوسید. لحظه دیدار با پیکرهمه بدون اینکه باهم هماهنگ کنیم به ذهنمان رسیده بود که وقتی بالای پیکر رسیدیم، قطعا چهره‌اش را نشان خواهند داد ما هم به تلافی آن بغل نکردن‌ها و نبوسیدن‌ها او را یک دل سیر می‌بوسیم.
خواهر شهید برای اولین بار در طول مصاحبه بغض می‌کند درحالی که اشک بر گونه‌هایش موج عشق به برادر را به فراز وا می‌دارد از دیدن صحنه‌ای دردناک و عمیق سخن به میان می‌آورد. وقتی ما را بالای سر شهید بردند، دیدیم که چهره همرزمان شهیدش را باز کرده‌اند. خانواده‌اش دور تا دورش را گرفته‌اند و او را می‌بوسند. اما شهید ما کاملا پوشیده است.پرسیدیم چرا روی شهید ما را باز نمی‌کنید؟ می‌گفتند الان شلوغ است.هرچقدر اصرار کردیم اجازه ندادند.آخر سر گفتند خواهرم بگذارید آخرین تصویری که از شهید دیده‌اید درخاطرتان بماند. گفتیم داداش دراین دنیا نگذاشتی شما را ببوسیم. ما همه قرار گذاشته بودیم یک دل سیر شما را ببوسیم. اما الان هم نخواستی این اتفاق بیفتد.
مصاحبه به پایان رسیده است اما هنوز جای خواندن چکاوک‌های آهنگین کلام و نواختن از ظرایف اخلاقی این شهید که وجودش را برای وطن احسان کرد باقی‌ست.ساعت عقربه‌هایش را به کمی آنطرف‌تر از 10 صبح روانه کرده است و گردش روز، پنجشنبه را نشان می‌دهد. برای دوباره دانستن از شهید این بار پای صحبت یک دوست از شهید و همچنین تنها برادر او نشسته‌ایم. آقای مرتضی منجزی و محسن کربلایی‌پور آمده‌اند تا به رسم رفاقت و برادری با گفتن از هویت احسان، قامت واژه‌ها را به تفسیر از او بنشانند و به زیبایی تمام به خط کنند. ما هم بی‌درنگ و مشتاق سؤالاتمان را از آنان می‌پرسیم:
از آقای منجزی ماجرای آشنایی‌اش با شهید را می‌پرسم، می‌گوید:
من عموی شهیدی داشتم به نام شهید علی اکبر منجزی،که سال ۶۵ شهید شدند.منزل ایشان فاز دو پادادشهر در شهراهواز بود به واسطه مراسماتی که در مسجد امام خمینی(ره) در این منطقه و در منزل ایشان برگزار می‌شد و همچنین به واسطه ترددهایی که به مسجد و مراسمات این منطقه داشتم با برخی از بچه‌های آن منطقه دوست شدم. به واسطه ارتباط با خانواده شهید جرقه این ارتباط زده شد و بعدها هم با تاسیس بسیج در مسجد، ارتباط ما در این حیطه ادامه پیدا کرد.شهید احسانِ ما، در سن ۱۸ سالگی به عنوان اولین مسئول اطلاعات عملیات مسجد انتخاب شد.این‌قدر که احسان و برخی دیگر از دوستانش علاقه‌مند بودند، پنهانی به مسجد دیگری هم می‌رفتند و در فعالیت بسیج آنجا هم مشارکت داشتند.
برادر شهید که تا این‌جا نگاهش را به سکوت کلام سپرده است، این‌بار اوست که نگین واژه‌ها را بر انگشتر کلام می‌نشاند و از عقیق جان برادر رونمايي می‌کند و در ادامه صحبت‌های دوست برادرش می‌گوید؛
احسان در حوزه‌های مربوط به هنر، به خطاطی، منبت کاری علاقه‌مند شد و با خریدن یک سری وسایل ساده بدون اینکه استادی داشته باشد شروع به تمرین و آموختن کرد.حتی مدتی نی نواختن را آموخت. کار فنی هم یاد گرفت و...
واژه‌ها دوباره جای خود را درسخن دوست شهید پیدا می‌کنند و مشتاق خواندن از سلوک احسان، خود را بی‌قرار و ناکوک می‌یابند. این طور می‌شود که آقای منجزی به رسم رفاقت باز هم تلاشش را به کار گرفته است تا در خاطرِ ذهنش چیزی را جای نگذارد و بر این سطور تاکید می‌کند: احسان در هر زمینه‌ای تنش را به کار می‌داد. سخت‌کوش و پرتلاش و بابرنامه و هدفمند بودند. البته به دست آوردن این ویژگی‌ها را نباید جدای از مسائل اعتقادی دید.آمادگی جسمانی شهید به حدی بود که ایشان بعد از زمان کاری به عنوان حفاظت پرواز، پروازهای خارجی که حساسیت بالایی هم دارند به کار گرفته می‌شدند.
ورود به حفاظت اطلاعات سپاه
احسان در آغاز ورود به سپاه در قسمت حفاظت اطلاعات مشغول به کار شدند و تا زمان شهادت نزدیک‌ترین اعضای خانواده و دوستان صمیمی از پاسدار بودن ایشان خبر نداشتند و او را در لباس سپاه ندیدند وقتی کسی تهذیب نفس داشته باشد و بر مدار اخلاق باشد این مسئله بر پختگی معنوی او هم تاثیر دارد.در کارهای اطلاعاتی که فرد شهرتی پیدا نمی‌کند یک شاخصه‌ دارد که شما بهتر از جاهای دیگر روی مباحث اخلاقی می‌توانی کار کنی.شهید بزرگواردرهمین شرایطی که توصیف کردم کارهای خاصش را همراه با کارهای اخلاقی و معنوی‌اش به طور هم‌تراز جلو می‌برد.
انضباط مالی
دفترچه‌هایی از ایشان به جای مانده که با رصد آنها،معلوم می‌شود که ایشان چقدردر مسائل مالی دقت وانضباط داشته‌اند نه ازباب دیون وبدهی‌هایی که داشته‌، بلکه از باب مراقبت از اموال کسانی که ایشان را معتمد قرار داده بودند درعین این برنامه‌ریزی‌ها و پرتلاشی هیچ دلبستگی و تعلقی نسبت به دنیا نداشت و جذابیت دنیا نتواست او را فریب بدهد.
دلسوز و پیگیر
آقای منجزی در ادامه اضافه می‌کنند آقا احسان نسبت به مشکلات و سرنوشت اطرافیان و هدایت آنها بی‌تفاوت نبود. آدمی دلسوز و پیگیر بود.
ایشان در عین رشد معنوی و عطش نسبت به دیدار خداوند متعال، به همان‌اندازه نسبت به مفید بودن و رشد کردن و یاد گرفتن تخصص‌هایی که واقعا انقلاب به آن نیاز دارد و شخص مقام معظم رهبری به آن تاکید داشتند تلاش می‌کردند.همچنین در تکاپو بودن تا رضایت خداوند متعال و حضرت بقیهًْ‌الله عجل‌الله‌تعالی‌فرجه و مقام معظم رهبری به عنوان ولی امر و رهبر وفرمانده تأمین بشود. دنبال این بود جایی کار کند که بیشتر مثمرثمر باشد و دل آقا را بیشتر شاد کنند. ایشان واجب بودن عمل به فرمایشات آقا را به عنوان مدار و عمود خیمه را مصداق عینی دستوری می‌دیدند که در دوران غیبت باید از آن تبعیت کنند و این را بر خودشان واجب می‌دانستند.
میان کش و قوس واژه‌ها برای واکاوی اهداف و ویژگی‌های شهید به ماجرای سوریه رفتنش رسیده‌ایم و باز هم مرام رفاقت است که میان کوچه پس کوچه‌های دلتنگی و دل کندن از دوست چندساله‌اش، سعی می‌کند احساسش را میان کلمات به امانت بسپرد و دین کلام را ادا کند و پازل رفاقتش را به اتمام برساند. آقای منجزی در ادامه می‌گوید که از همان ابتدا که ماجرای سوریه پیش آمد آقا احسان خیلی بی‌تاب و مصر بودند و ماموریت‌هایی ولو چندساعته یا چند روزه می‌رفتند و می‌آمدند.این روحیه جهادی و شهادت طلبی که ایشان داشتند از باب «لا تلقوا بایدیکم الی التهلکهًْ» نبود، بلکه از این باب بود که به خاطر اسلام تن به خطر بدهد و عافیت طلب نباشد و به عنوان یک مسلمان که صدای فریاد مظلومی را بشنود و بخواهد بی‌تفاوت باشد، این موضوع او را اذیت می‌کرد، نمی‌توانست بی‌تفاوت از این قضیه بگذرد.
عکس آخر
شب قبل ازاعزام آخر ایشان به سوریه من و آقا احسان تا حوالی ساعت ۱۲شب با هم بودیم.صبح همان روز درحالی صورت خواب‌آلودی دارند آخرین عکسشان را گرفتند.خانم شهید می‌گوید: وقتی می‌خواست برود گفت: از من عکس بگیر،خندیدم و گفتم «تریپ حاج قاسمی نگیر.» گفت: عکس بگیر، پشیمان می‌شوی. من عکس می‌گرفتم و او چک می‌کرد و می‌گفت: خوب نشده، دوباره بگیر تا همان عکس آخر که با کوله پشتی گرفتند.گفتند خوب است. در حالی که حتی بچه‌ها را ندید و بیدار نکرد خداحافظی کرد ورفت به نظر می‌رسید کاملا از همه مایتعلق دنیا انقطاع پیدا کرده بود.
دل بریدن از فاطمه
برادر شهید آهی می‌کشد و انگارکه به یکباره گرد غم را به چهره‌اش پاشیده باشند از آقای منجزی می‌خواهد لحظه‌ای سخنش را نگه دارد وبا صحبت از موضوع دل بریدن شهید از دنیا می‌گوید برادرم علاقه شدیدی به دخترشان داشتند حتی روزهای آخر به همرزمشان گفته بودند که دخترم این‌قدر شیرین‌زبان شده است که خیلی دلتنگش می‌شوم. روزهای آخر که تماس گرفته بود می‌گفت: دیگر نمی‌خواهم صدای فاطمه را بشنوم. نمی‌خواهم دلم بلرزد.
برادر شهید بغضش را به دستان رهایی سپرده است و اشکش جاری شده است.حزن فضای مصاحبه را فراگرفته است.چقدر سخت است فهمیدن عمق دل بریدن.فقط می‌شود سکوت کرد و به لالایی عشق در گهواره جان گوش داد:
آنان که دل را فدای مسیرعشق می‌کنند... بی‌شک سر و تن را به پیشوازآن روانه می‌کنند
شهید احسان کربلایی‌پور در۱۶اسفند۱۴۰۰ در کشور سوریه، به دستان همیشه به خون‌آلوده رژیم غاصب اسرائیل به شهادت رسید و در حالی که
سر و تن را با مرام عشق به پیشواز حق فرستاده بود به آرزوی همیشگی‌اش دست یافت.