kayhan.ir

کد خبر: ۲۴۳۵۱۲
تاریخ انتشار : ۲۴ خرداد ۱۴۰۱ - ۱۹:۱۷
مقاومت در فضای مجازی

خاطراتی از اولین شهید فتنه 88

 
شهید حسین غلام‌کبیری، به اولین شهید فتنه سال 88 مشهور است. وی 1370/8/9 در شهرری متولد شد و 1388/3/25 در سعادت‌آباد تهران به شهادت رسید. آنچه می‌خوانید مجموعه‌ای از خاطرات گردآوری شده از آن شهید است که در وبلاگی به نام شهید غلام‌کبیری، به نقل از خانواده دوستانش منتشر شده است.
***
دکتر گفت: دیگر دیر شده. بچه که زردی می‌گیرد آن هم به این شدت زود باید جراحی شود.
دلم شکست. ملحفه پیچیدم و بردمش خانه. گفتم یا صاحب‌الزمان(عج) این پسر همنام جد بزرگوار شماست. او را بیمه موسی بن جعفر‌(ع) کرده‌ام...
خیلی‌ گریه می‌کرد. آرام زدم به پهلویش. برای معاینه که بردیم گفتند: همان ضربه کوچک‌، کار خودش را کرد. دیگر به عمل نیازی نیست. رئیس ‌بیمارستان می‌گفت: عکسش را بدهید می‌خواهم این معجزه را به همه نشان بدهم.
***
پیاده می‌رفت مدرسه و می‌آمد. تعجب کردم. پیگیر که شدم فهمیدم پول توجیبی‌هایش را می‌دهد به پیش‌نماز مسجد تا به نیازمندان برساند.
***
داشت مرد می‌شد! راه می‌رفت و درباره انقلاب می‌پرسید. تحقیقاتش که کامل شد گفت: من به این نظام اعتقاد دارم.
چون با منطق پذیرفت دیگر کوتاه نمی‌آمد.
***
درس که نداشت می‌رفت سر کار. برایش کم نمی‌گذاشتیم. اما می‌خواست روی پای خودش بایستد.
با آن همه کار، دم افطار دیگر رمق نداشتیم. حسین تازه می‌رفت صف نانوایی، سنگک گرم ببرد سر سفره. می‌گفتم: عجب حالی داری تو.
می‌گفت: تو چرا بی‌حالی؟!
***
خستگی‌اش را ما ندیدیم. به کار، نه نمی‌گفت. فرق نمی‌کرد روضه هیئت باشد یا عروسی بچه بسیجی‌ها در فرهنگسرا. پای کار محکم می‌ایستاد.
***
می‌گفتم: بابا این از تو بزرگ‌تر است. نگاه به هیکلش بکن. هوس کتک داری؟
این حرف‌ها برایش معنا نداشت. می‌گفت: کسی که امنیت نوامیس جامعه را به خطر می‌اندازد باید نهی از منکر شود.
***
 تازه به آن محل رفته بودیم. غریب بودم. بچه‌های هم سن و سال من یک گوشه نشسته بودند. داشتم رد می‌شدم. چشمش به من افتاد. آمد جلو. زود گرم گرفت و مرا کشید وسط دوستانش. شدم بچه‌هیئتی. دیگر احساس غریبی نداشتم.
***
بابام می‌گفت: آهان...! رفیق یعنی این.
خیلی‌های دیگر هم به مادرش می‌گفتند: خوش به حالت. چه پسری داری.
***
جانشین معاون عملیات پایگاه بود. پایگاه حجتیه شهرری. با بسیجی‌هایی از محله شهادت که یکی از مذهبی‌ترین و پرافتخارترین نقاط این شهر است. کارت فعال نداشت اما فعال بود. اولین نفری بود که وارد پایگاه می‌شد و آخرین نفر بود که بیرون می‌رفت. کارش در بسیج از روی تکلیف بود.
***
رفتیم فلافلی. قرار بود من مهمانش کنم. سیصد تومان بیشتر نداشت. همان را با اصرار گذاشت توی جیبم. می‌گفت: تو زن و بچه داری. لازمت می‌شود.
***
زیارت شاه عبدالعظیم برایش تکراری نمی‌شد. دلش که می‌گرفت یک راست می‌رفت همان‌جا. انگار نه انگار این همان حسین قبلی است! شوخی‌هایش کنار می‌رفت. روی صورتش فقط اشک بود و اشک.
***
عشق زیارت بود! هر برنامه‌ای بود خودش را می‌رساند. این وسط‌، حال و هوایش در جمکران دیدنی‌تر می‌شد.
***
منتظر مجلس نمی‌ماند. برای خودش هر جا که بود روضه می‌خواند و سینه می‌زد. همیشه زیر لب نجوا داشت. گفتم: پسر! شاید مردم فکر کنند دیوانه‌ای! گفت: من حسینم. عشق من هم حسین است.
***
همه اش می‌گفت: من آخر شهید می‌شوم. می‌خندیدم. می‌گفت: حالا نگاه کن. اگر آخرش شهید نشدم!
به مادرش هم این را گفته بود.
***
استعداد خوبی داشت. یک بار هم تجدید نیاورد. طرح ساختمانی‌اش در جشنواره مقام آورد و سکه گرفت. برای دانشگاه یک بار که امتحان داد قبول شد آن هم در شهر خودش‌، بدون کلاس کنکور.
به آینده‌اش خیلی امید داشتیم.
***
نگاهی به قبرها کرد و گفت: می‌خواهم بدهم سنگ قبرم را بنویسند. ورودی امامزاده عبدالله بود. شوخی کردم اما... توی حال خودش بود. گفت: برای رفتن خیالم راحت است. داشت استغفار می‌کرد. درست دو روز قبل از شهادتش.
***
از راه که رسیدم دیدم ناراحت و افسرده است. هیچ‌وقت این‌طور ندیده بودمش. شروع کردم به حرف زدن. نمی‌خواستم چیزی روی دلش سنگینی کند. بغض کرده بود.
توی خیابان با چند نفر بحثش شده بود. می‌گفت: بر فرض تقلب شده، دیگر چرا به عکس امام اهانت می‌کنید؟
***
قیافه‌اش، صورتش، حالتش، نگاهش عوض شده بود. بگویم معصومیت یا نورانیت در چهره‌اش پیدا بود‌، اغراق نکرده‌ام. از شوخی‌های همیشگی‌اش خبری نبود. گفت: می‌خواهند برایم زن بگیرند! گفتم: برو تو که بچه‌ای هنوز! چند ثانیه نگاهم کرد.
با هم شروع کردیم به نقشه کشیدن. با آن برنامه‌ریزی عجب مراسمی می‌شد. مگر چند روز طول کشید؟ دنیا روی سرم خراب شد.
***
از حمام که درآمد لباس‌های مرتبی پوشید و نشست سر سفره. گفت: مادر، روزت مبارک. به شوخی گفتم: این طوری که قبول نیست! سرش را پایین ‌انداخت. گفت: الان دستم خالی است اما کار می‌کنم و...
از دلش درآوردم. اما ته دل خودم ماند. طاقت شرمندگی‌اش را نداشتم. چه می‌دانستم این آخرین روز دیدار است.
***
جلوی آینه ایستاد. تمام قد، خودش را ورانداز کرد. شب‌های قبل می‌گفتم: شلوغ است، خطر دارد مادر. اوباش از پشت خنجر می‌زنند! آن شب زبانم باز نشد. برگشت نگاهم کرد. نگاهی که هنوز دلم را می‌لرزاند.
***
بچه‌ها همه شان خسته بودند. صبح باید می‌رفتند سر کار. شب هم درگیری. یکی کاسب بود. یکی کارمند یا کارگر. فرقی نمی‌کرد. بسیجی، بسیجی است.
حسین هم خسته بود. فقط یک لقمه نان خورد که گفتند عملیات است. راه افتاد و رفت سعادت‌آباد.
***
در آن اطراف شهیدی نبود که پیکرش را بیاورند و او به تشییعش نرفته باشد. برای شهدا از دل و جان مایه می‌گذاشت.
تشییع خودش هم دیدنی بود. در قطعه 55 همسایه شهدا شد. حالا هم به برکت شهدا اسمش سر زبان‌ها افتاده است.
***
رفته بودیم مشهد انگار. دور سفره‌ای بزرگ نشسته بودیم. صدایی بلند شد: آقا دارد می‌آید... حسین پرید. آماده آماده بود. زد روی شانه من. گفتم: نه. من نمی‌توانم.
معطل نماند. رفت که رفت.
***
خون شهید هیچ‌وقت هدر نمی‌رود. دیدید یک دفعه شورش‌ها خوابید. فتنه‌گرها رسوا شدند. خون پاک او چهره زشت و حیوانی منافقان را برملا کرد و سندی شد بر اثبات مظلومیت ناگفته بسیجیان خامنه‌ای.