تروریستها کنار پیکرش نشستند و ناهار خوردند!
شهید جواد کاکاجانی(کاکهجانی) از مدافعان حرم استان کردستان بود. این مرزبان دلاور و مدافع حرم شش ماه بعد از بازگشت از سوریه در حالی که فرزندش محمدحسین پنج ماهه بود برای دفاع از وطن در منطقه کوهسالان شهرستان سروآباد در تاريخ 1395/4/6 در درگیری با عناصر ضدانقلاب درماه مبارك رمضان و در شب پرفضیلت قدر به درجه رفیع شهادت نائل آمد و به آرزویش که نوشیدن شربت گوارای شهادت و وصال به معبود و همنشینی با سیدالشهدا بود، رسید. بخشهایی از سخنان همسر این شهید در گفتوگو با پایگاه خبری مشرق را میخوانید:
شهید کاکاجانی خیلی اعتقاد شدید به حلال و حرام داشتند و قبل از اینکه سوریه برود من یادم هست برگشت به من گفت فاطمه! یادت نرود من آن روز رفتم پیچ و وسائل خریدم (حالا مگر قیمت یک پیچ چقدر میشود؟!) آن آقایی که کنار فروشگاه فلان هست (آدرس دقیق را به من داد) از من هزار تومان پول طلب دارد. حتما اگر من رفتم سوریه، پولش را پس بده. و من در آن ایامی که بودش به پدرشوهرم گفتم سریع من را ببر در مغازه آن آقا که پولشان را پس بدهم. خیلی به حلال و حرام معتقد بود.
شب جنازهها روی کوه مانده بود. ما فردا صبحش رسیدیم آنجا؛ اینها دوازده تا ۲ ظهر شهید شده بودند؛ گروه دموکرات تا ۵، ۶ عصر روی سر جنازهها نشسته بودند و ناهار خورده بودند و استراحت کرده بودند که مطمئن بشوند اینها کامل شهید شدهاند. فردای آن روز یعنی اول صبح، ما حرکت کردیم. بعد از اذان صبح حرکت کردیم سمت سروآباد و تقریبا ظهر فردا جنازهها را آوردند پایین چون مجبور شدند با هلیکوپتر پیکرها را بیاورند. با تانک شلیک میکردند به کوه که اگر کسی هست متواری شود. با هلیکوپتر هم جنازههایشان را آوردند. واقعاً آنجا خیلی شرایط سختی دارد.
به گفته رهبر عزیزمان خانواده شهدای کردستان و شهدای کردستان واقعاً مظلوم هستند چون واقعاً از هر دو طرف دارند ضربه میبینند. گروهکهایی که هستند، این خانوادهها جلوی تیر آنها هستند و در نهایت هم اگر شهید میشوند هم از طرف همین افراد گهگاه مورد بیاحترامی و آزار قرار میگیرند. حالا آقاجواد که رفته بود سوریه همه میگفتند برای پول رفته؟ چقدر قرار است بهتان پول بدهند؟ چطوری است مگر؟ چه خبر است؟ و خیلی حرفهای دیگر... اتفاقا از سوریه هم که برگشته بود اصلا راضی نبود به کسی بگوییم سوریه رفته. میگفت بهخاطر دل خودم و قلب خودم پاشدم رفتم از حریم حضرت زینب دفاع کردم؛ نیازی نیست کسی اطلاع داشته باشد.
در گردان تکاوران تیربارچی بود. البته من اسلحه و تیربار را ندیدم ولی میگویند اسلحه سنگینی هست و وزنش سنگین است. میگفتند خیلی با شور واشتیاق این کار را انجام میداد ولی در ایران به من نمیگفت کارش چیست و چه کار میکند. من همیشه به شوخی بهش میگفتم کارَت چیست؟ پُستت چیست؟ اینجا برای من یک کمی توضیح بده ببینم این همه میروی مأموریت چه کار میکنی؟ میخندید و میگفت من فیلمبرداری میکنم، کاری نمیکنم، بچهها آنجا میجنگند من هم ازشان فیلمبرداری میکنم. اصلا هیچ وقت به من نگفت چه کار میکند؛ بعد از شهادتش به من گفتند که تیربارچی بوده.
هر کسی اعتقاداتی دارد و حضرت زینب جزو اعتقادات ما است. حرم ائمه و خانوادهشان جزو حرم همه ما است؛ مورد احترام ماست؛ اگر جواد هم نمیرفت اگر خودم مَرد بودم و شرایطش را داشتم، همین کار را انجام میدادم.
دوستانشان به ما گفتند یک گروهی از قزوین آمده بودند و گویا آقاجواد با آنها بودند. خیلی تعریف میکردند ازشان؛ میگفتند که اصلا شبانهروز نمیخوابیدند؛ میگفتند ما برای هر کاری که داوطلب میخواستیم میگفت تو را به خدا من را بفرستید؛ من میروم؛ هیچکس را بیدار نکنید؛ من را بفرستید؛ همه استراحت کنید... نمیگذاشتند کس دیگری کاری انجام بدهد. دوستان اینجایشان هم ازشان تعریف میکردند که وقتی از مأموریت برمیگشتیم و همه بهشدت خسته بودیم؛ همه لباسها خاکی و کثیف و گِلی بود، آقا جواد نمیخوابید و استراحت نمیکرد؛ اول پوتینهای همه را واکس میزد و میگذاشت در قسمت پوتینها. بعد میرفت لباسهای بچههایی که خسته بودند را میشست. ما به شوخی بهش میگفتیم میخواهی ادای شهدا را دربیاوری! میخواهی شهید بشوی؟! همیشه میگفت من کجا شهدا کجا؛ ما همچین افتخاری نداریم...