فانوس
معلوم نیست چقدر توی این دنیا باشم!
در عملیات بیتالمقدس شهید همدانی برای پیگیری آمبولانس و آوردن مهمات قصد حرکت به سوی قرارگاه را داشت. به او اصرار میکنند یک بسیجی مجروح داریم او را با خود ببر. سردار همدانی آن بسیجی مجروح را با خود میبرد. در موقع حرکت رادیوی ماشین پس از قطع مارش نظامی صدای اذان را پخش میکند. سردار همدانی به محض حرکت از بسیجی سؤال میکند نگفتی اسمت چیه؟ بچه کجایی؟ او جواب نمیدهد. همدانی میگوید با گوشه چشم نگاه کردم دیدم زیر لب چیزهایی میگوید. فکر کردم لابد اولین باری است که به جبهه آمده مجروح شده و حتماً کُپ کرده است. این شد که دیگر او را سؤال پیچ نکردم. یک مقدار که جلوتر رفتم دیدم رو کرد به من و خیلی مؤدب و شمرده خودش را معرفی کرد. فهمیدم اهل تهران و بچه نازیآباد است و سال آخر دبیرستان تحصیل میکند. گفتم برادر جان بگو ببینم چرا دفعه اول که اسم و رسم تو را پرسیدم چیزی نگفتی؟! گفت وقت اذان بود نماز میخواندم. نگاهی به سر و وضع او انداختم.از لای انگشتان لاغرش که روی محل زخم گذاشته بود خون بیرون میزد. این شد که به او گفتم نماز میخوانی؟ چه نمازی؟ مگر ما داریم رو به قبله حرکت میکنیم؟ در ثانی پسر جان بدن تو پاک نیست. لباسهایت هم که خونی و نجس است. خیلی کوتاه جواب داد حالا همین نماز را میخوانیم تا ببینیم چه میشود. دیدم باز ساکت شد. چند دقیقه بعد گفتم لابد نماز عصر را میخواندی. گفت بله گفتم خب صبر میکردی میرسیدیم عقب در پست اورژانس هم زخم ات را میشستیم هم لباس عوض میکردی بعد با فراغ نماز میخواندی. گفت معلوم نیست چقدر دیگر توی این دنیا باشم. فعلا همین نماز را خواندم قبول و ردش با خداست. گفتم باباجان تو که چیزیت نشده یک جراحت مختصر است زود خوب میشوی و برمی گردی خط....
بالاخره او را رساندم به اورژانس تیپ 27 و سفارش کردم حسابی به او برسند رفتم مقر قرارگاه موقع برگشت رفتم اورژانس تا هم پیگیر ماشینهای آمبولانس برای اعزام به خط باشم و هم احوال آن بسیجی رو بپرسم مسئول اورژانس گفت خونریزی داخلی کرده بود ما به او آمپول ضدخونریزی هم زدیم ولی دیر شده بود با یک آرامش عجیبی چشمهایش را روی هم گذاشت و شهید شد. برگشتم به طرف مقر در حالی که رانندگی میکردم به پهنای صورتگریه میکردم صدایش توی گوشم زنگ میزد که میگفت معلوم نیست چقدر توی این دنیا باشم فعلاً همین نماز را خواندم و رد و قبول آن با خداست اینجاست که شهید دستغیب(ره) میگفت حاضر است ثواب هشتاد سال تمام عبادات واجب و مستحب خودش را با دو رکعت از چنین نمازی از یک بسیجی عوض کند.
به نقل از کتاب مهتاب خیّن صفحه 825 تا 830 خاطرات سردار سرلشگر شهید همدانی