انتــظار
مریم عرفانیان
بوی بهارنارنج، فضای خانه را پرکرده بود. باغچه، پر از بنفشه بود. دانههای ریز باران، آب حوض را میلرزاند. آب، در حوض کاشیکاری حیاط، میدرخشید. یاس پیر، جوانهاش را به درخت توت آویخته بود. مادر با دستهای چروکیدهاش، آب تنگ را عوض کرد و وسط سفره گذاشت. ماهی توی آب چرخ زد و چشمان سیاهش، دیوار بلورین تُنگ را نگریست. حیاط را جارو کرده بودم. بوی خاک بارانخورده، در فضا پیچید. پدر کنار سفرة هفتسین قرآن میخواند. گل نرگس از میان گلدانِ کشیدة سفالی، سرک میکشید و سیب سرخ، در آبِ زلالِ کاسة چینی میچرخید. شمع میسوخت و ماهی به دیوارة تنگ، تُک میزد. نور شمع، روی بالههای ماهی افتاده بود. بالای سفره قرآن و پایینتر از آن، حافظ گذاشتم. تمام سفرة هفتسین در آیینه، منعکسشده بود.
قناری گهگاه میخواند، همان که سالها پیش به من هدیه دادی. لای میلههای قفسش گل نرگس گذاشته بودم. باران، تند میبارید. یادم هست که باران را خیلی دوست داشتی... یک روز بارانی، کنار ایوان زنبق و نرگس کاشتیم.
پدر همیشه میگفت: «نرگس خوشیمن است.» لای جانمازش پر بود از یاس و نرگس. پدر قرآنش را بست و سربالا آورد. تیک و تاک ساعت قدیمی، سکوت اتاق را میشکست. همه دور سفره نشسته بودیم و نور، از پنجره روی سفره افتاده بود.
مادر دستم را فشرد. لباس قدیمیاش را تنش کرده بود؛ زریدوزی بود و مرواریدهایش برق میزد. خودم درزهای لباسش را باز کردم تااندازهاش شود؛ بعد روی موهایش حنا گذاشتم. صورت مهتابیاش میان موهای موّاجش میدرخشید. پدر هم کتوشلوار سپید پوشیده بود و مدام به ساعت جیبیاش نگاه میکرد. همان ساعتی که تو برایش هدیه آوردی... یک... دو... سه...
به قناری نگاه کردم، این بار نفسش را حبس کرده بود، انگار منتظر تحویل سال بود تا آواز سر دهد. کاش، آن سال عید، کنارمان بودی. پدر چند روز قبل، باغچه را بیل زده و مادر هم خانهتکانی کرده بود. همه کنار سفره نشسته بودیم... آن لحظه... آن لحظه... فقط جای تو خالی بود. بوی بهارنارنج مشامم را پر کرد و نگاهم به قاب عکس روی طاقچه افتاد که باهم کنار شکوفهها میخندیدیم. پدر دوباره شمرد؛ چهار، پنج، شش...
مادر عکست را در آغوش گرفت وگریه کرد. دلش هوای تو را داشت! پدر آرام گفت: «لحظة سالتحویل شگون نداره خانوم...» من هم دلم میخواستگریه کنم. پدر دوباره شمرد: «هفت... هشت... نه...» قناری یکباره شروع کرد به خواندن. هیچوقت آنقدر بیتاب ندیده بودمش! زیر لب گفتم: «حتماً تو هم عید خوبی داری.»
پدر گفت: «... ده...» و سالتحویل شد.
سالتحویل شد و نبودی تا چشمهای مادر را ببینی که چطور در انتظارت، کمسو و غمناک بود.
ماهی از آب بیرون پرید و شعلة شمع در نگاه خیس مادر درخشید. او را در آغوش کشیدم و خیسی گونهاش را حس کردم. پدر قرآن را باز کرد و خواند: «یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْاَبْصَارِ یَا مُدَبِّرَ اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ...» دلم میخواستگریه کنم؛ آغوش مادر بوی یک بغل بهارنارنج میداد... دوباره به یاد تو و قناری افتادم. بغضم را فرودادم. عید آن سال، مادر پیراهن سنگ دوزی به من هدیه داد؛ همان پیراهنی که سالها پشت ویترین فقط میدیدمش. من هم یک شانه سر نگیندار فیروزهای به او و یک پاکت نرگس خشکشده به پدر هدیه دادم. مادر شانه را لای موهای حنایی موّاجش گذاشت و خندید. پدر هم نرگسهای خشک را توی قلمدان، منبتکاریاش ریخت.
بوی ماهی سرخشده فضا را پرکرد. پدر روی تخت، روبه روی درخت بهارنارنج نشست و با قلم نی خط نوشت. زیر لب تکرار کرد: «علی گویم... علی جویم...» قلم روی کاغذ جیغ کشید. پیراهن سنگ دوزی شده به تنماندازه بود؛ ولی نمیدانم چرا رنگش سیاه؟! مادر که این رنگ را دوست نداشت؟! حریر سیاهش روی پایم افتاده بود و با هر حرکت صدای پولکهایش بلند میشد. مادر به ایوان آمد، کنار پدر نشست و شروع کرد به گلدوزی. من هم مداد و کاغذ برداشتم و خانهمان را کشیدم. درست مثل روزهایی که تو بودی و جمعمان جمع بود. توی نقاشیام؛ پدر روبه روی درخت بهارنارنج نشسته بود و تو کنار یاس ایستاده... مادر هم روى لبه حوض نشسته بود و میخندید.
چشمم که به یاسِ سپید افتاد؛ جای خالیات را بیشتر احساس کردم. دلم گرفت. خواستم بلند شوم؛ قفس قناری را بردارم و زیرشاخه یاس بگذارم. تا بهجای تو، قفس قناری را در نقاشیام بکشم. جیغ قلم بلند شد و شکست! اوقات پدر تلخ شد! سوزن در انگشت مادر فرورفت! برخاستم و تا کنار قفس رفتم. قناری گوشهای کزکرده بود! صدایش زدم... جوابم را نداد! دلم هری ریخت! در قفس را باز کردم تا پرنده از میله پایین برود؛ ولی...
نگاه بیفروغش بر میلههای قفس ثابت مانده بود!
آن سال عید، انگار بهار هم بدون تو به خانهمان نیامد. آواز قناری برای همیشه خاموش شد. از قفس بیرون آوردمش و پایِ یاسِ پیر دفنش کردم؛ اشک ریختم و... مادر دست روی شانهام گذاشت؛ میدانست که از دوریِ تو دلتنگم.
***
بهارِ سالِ بعد، مادر هم برای همیشه رفت. آنوقت من ماندم و پدر و قاب عکس تو و عمری از بهارهای گذشته. حالا عید هرسال، عکس مادر و تو را کنار سفره میگذاریم. پدر شروع به شمردن میکند و میگرید. عید هرسال زیر لب میگویم: «آقا جون! شگون نداره...» و بغضش را فرو میدهد. صدایش میلرزد و دوباره میشمرد. انتظار در چشمهایش موج میزند و... هنوز که هنوز است، شهادت تک پسرش را بیهیچ نشانی باور ندارد. پدر سالهاست که مثل یعقوب، انتظار یوسفش را میکشد.