kayhan.ir

کد خبر: ۲۳۷۵۸۴
تاریخ انتشار : ۱۰ اسفند ۱۴۰۰ - ۱۹:۳۷
یادبود شهید الدر نوری

پدر مهربانی که در خون خودش غرق شد

 

ایمان در روح و جانشان ریشه دارد. ایمانی که ولایت و برائت جزء جدایی‌ناپذیر آن است. با دوست‌داران ولایت مهربانند و در مقابل دشمن دون همچون کوهی استوار می‌ایستند. نه در مبارزه با کفر و ظلم، شک و تردید به دل راه می‌دهند و نه ترسی از هیاهوی دشمن دارند. اینان در مکتب ناب علوی قد کشیده‌اند. شیره وجودشان با محبت اهل بیت آمیخته و درس عاشورا را به خوبی آموخته‌اند. همین است که وقتی می‌فهمند نامردمان قصد جسارت به خانه مقدس اهل بیت علیهم‌السلام را دارند، از جان و مال و فرزند و عیالشان می‌گذرند تا ریشه ظلم را بسوزانند.
شهید الدر نوری یکی از همین مردان مرد است. یک روستایی ساده و مهربان با دلی به وسعت آسمان. بزرگمردی که برای آرامش و آسایش همسر و 9 فرزندش از هیچ تلاشی فروگذار نمی‌کرد؛ اما وقتی متوجه حضور دشمن در مرزها شد، وظیفه‌ای بس خطیر بر دوش خود احساس کرد. او رفت تا همه فرزندان میهنش در آسایش باشند، رفت تا پرچم مقدس جمهوری اسلامی همیشه بر فراز بماند.
و حال محمدنوری فرزند شهید، با بغضی ناتمام، از پدر مهربانش برایمان می‌گوید. پدری که یادش، آسمان دل پسر را پس از
35 سال فراق، بارانی می‌کند و هنوز داغش چون روزهای اول تازه است...
سید محمد مشکوهًْ‌الممالک

شهیدی با 9 فرزند
محمد نوری فرزند شهید الدر نوری هستم. الدر به ترکی یعنی صاعقه، بزرگتر یا بزرگ طایفه. اجدادمان جزو خان‌های منطقه بودند و شاید به همین علت این نام را روی پدرم گذاشته‌اند. اصالت ما به یکی از روستاهای اردبیل به نام پیرنق برمی‌گردد که پسوند نام خانوادگی ما نیز هست. ما 9 تا بچه هستیم؛ چهار برادر و پنج خواهر. پدر متولد 1307 بودند و در تاریخ 4 دی 1365 در عملیات کربلای 4 به شهادت رسید. او دوران کودکی سختی را پشت سر گذاشته بود و از همان بدو تولد پدر و مادرش را از دست داده بود و با سختی و مشقت زیر نظر خواهر و نامادری‌اش رشد کرد.
باحوصله و مهربان بود
از نظر اخلاقی بسیار مهربان و مردم‌دوست بود و حاضر نبود کسی از او برنجد. آرام، خوش برخورد و باحوصله بود. نماز اول وقتش ترک نمی‌شد. مادر می‌گفت: با من اخلاق بسیار خداپسندانه‌ای داشت و احترام می‌کرد و در خیلی از امور با من مشورت داشت.
برخی افراد در موقع عصبانیت کنترلشان را از دست می‌دهند؛ اما تا به حال از کسی نشنیدم که بگوید پدرت با کسی برخورد بد یا تندی داشته. امکان نداشت یک ریال حق و ناحق کند.
یادم هست که آن زمان شرایط مالی خوبی نداشتیم؛ اما پدر نمی‌خواست فرزندانش در سختی بزرگ شوند به خاطر همین هم به تهران رفت و آنجا کار کرد و طبق گفته مادرم، آن زمان
18 هزار تومان پول جمع کرده بود. وقتی به روستا برگشت، خانه و گاو و گوسفند خریده بود. تازه دوران خوشی ما شروع شده بود که به جبهه رفت. درواقع او همه این کارها را برای آسایش و آرامش ما انجام داد؛ اما خودش‌اندک دلبستگی به اینها نداشت. او نه به دنبال دریافت امتیاز بود و نه هیچ سهمی؛ بلکه به خاطر عقایدش رفت. زمانی که اصلا بنیاد شهیدی به این شکل وجود نداشت و نمی‌دانستند ممکن است حمایتی صورت بگیرد. یک بار برای کاری به بنیاد شهید اردبیل رفته بودم. یکی از کارمندان وقتی نام من را دید گفت: تو پسر الدر هستی؟ گفتم: بله. او به من زل زده بود و‌گریه می‌کرد. گفت: خدا الدر رو رحمت کنه. خیلی مرد بود. حیف شد، حیف شد.
مبارزه با دشمن داخلی و خارجی
زمان انقلاب در محیط روستا کسانی بودند که به طرفداری از انقلاب، فعالیت می‌کردند؛ پدر یکی از این افراد بود.
آقای داداش قلی‌زاده یکی از ساکنین روستای ما بود که هم فعالیت انقلابی داشت و هم اینکه 8 سال در جبهه حضور مستمر یافت و اخیرا از دنیا رفته است. او برای جذب نیرو و کمک‌های مردمی تلاش می‌کرد و در بین مردم حضور می‌یافت و شرایط کشور و جبهه‌ها را برای آنها شرح می‌داد.
یک گروه 15 نفره داوطلب شدند که از روستا به جبهه بروند. موقع اعزام یک مینی بوس آبی رنگ
آمده بود که رزمنده‌ها را ببرد. من این صحنه را هیچ گاه از یاد نمی‌برم. رضا برادرم حدود سه ماهه بود و در آغوش مادرم.
شهادت در کربلای 4
پدر گاهی آرپی جی زن بود و گاهی هم در امداد کمک می‌کرد. او چند بار به جبهه رفت. یک بار شیمیایی و یک بار هم زخمی شد؛ اما با این حال دست از اهدافش برنداشت و وقتی کمی بهتر می‌شد به جبهه می‌رفت.
وقتی شیمیایی شد، بدون اینکه ما متوجه شویم او را به اهواز برده و بستری کرده بودند. پس از آن به تهران منتقل شده بود. و ما وقتی متوجه موضوع شدیم که به خانه برگشت. مدتی در خانه ماند و استراحت کرد و وقتی بهتر شد به جبهه برگشت. در کل سه، چهار ماه بیشتر نماند. هر چه اصرار کرده بودند که برای جانبازی‌اش تشکیل پرونده بدهد قبول نکرده بود.
پدر در چند عملیات از جمله کربلای 4 شرکت داشت. متاسفانه عملیات کربلای 4 لو رفت و منطقه را بمباران کردند. زمانی که هواپیماهای بعثی نزدیکشان شده بود، اینها صدای آن را نشنیده بودند. هر چه همرزمانشان فریاد می‌زنند و می‌گویند سنگر بگیرید، متوجه نمی‌شوند؛ لذا هواپیما اینها را بمباران می‌کند و ترکش به پای پدر می‌خورد و به شهادت می‌رسد.
خبر دردناک
خانواده و اهل محل از طریق دایی‌ام که ساکن تهران بود از جریان مطلع می‌شوند. گویا وقتی به خانه ما می‌آید که خبر شهادت پدرم را بگوید خیلی دست دست می‌کرده. مادرم متوجه می‌شود و می‌گوید: هر اتفاقی افتاده بگو. در نهایت او می‌گوید که الدر شهید شده.
آن زمان من حدود 9 سالم بود. در مدرسه شیطنت می‌کردم. مبصری داشتیم که وقتی شلوغ می‌کردیم اسممان را می‌نوشت و اگر اعتراض می‌کردیم، یک ضربدر هم جلوی آن می‌زد. یک روز دیدم می‌گوید: تو هر چقدر دوست داری شلوغ کن. وقتی این را گفت من شک کردم. گفتم: حتما طوری شده؛ اما چیزی نگفتم. یک همکلاسی داشتیم که از اقوام بود. آن روز در راه برگشت به خانه حرف نمی‌زد. گفتم: چی شده؟ تو چرا امروز این‌قدر ساکتی؟! گفت: اگر یه چیزی بگم ناراحت نمی‌شی؟ گفتم: نه، بگو چی شده. گفت: پدرت شهید شده.
مادر می‌گفت: تا یک هفته مدام‌گریه می‌کردی و هیچ کس نمی‌تونست تو رو آرام کنه. هر ترفندی زدیم فایده نداشت.
من صحنه تدفین پدر را به خاطر دارم. شاید بیش از 10 اتوبوس برای تدفین از شهرها و ارگان‌های مختلف آمده بودند. برادرم در مدرسه شبانه‌روزی نیر درس می‌خواند. عده‌ای هم از شهر نیر آمده بودند. آن روز تشییع باشکوهی برپا شد و پدر را در همان روستا دفن کردند.
همیشه به فکرتان هستم
من تا قبل از اینکه وارد دانشگاه شوم هر چه می‌خواستم در خواب می‌دیدم. مثلا می‌خواستم ببینم فلان شخص چگونه است یا اینکه خودم چگونه انسانی هستم و آیا در مسیر درستی حرکت می‌کنم یا نه. یک بار به فکرم رسید که آیا پدر حواسش به ما هست یا نه؟ اصلا کجاست و چه می‌کند. خواب دیدم در روستا نشسته‌ام و پدر با یک دوچرخه، از یک طرف آسمان به سمت من می‌آید. وقتی به من رسید، من را ترک خودش سوار کرد و با هم با دوچرخه به آسمان رفتیم. یک دفعه یادم افتاد قرار بود من از پدر بپرسم کجاست و چه می‌کند. سؤالم را مطرح کردم. گفت: به فکرتون هستم که الان اومدم. ولی اینکه الان کجا هستم و چه می‌کنم را نپرس؛ چون نمی‌تونم بگم!
این را گفت و دور زد و برگشت همان‌جایی که من را سوار کرده بود، پیاده کرد و رفت.
به پدرم افتخار می‌کنم
وقتی حرف از خوبی می‌زنیم این خوبی در همه جای دنیا تعریف شده است. تعریف ظلم مشخص است. عقیده‌ای که پدر به خاطر آن رفت دائمی و انکارناپذیر است. راه پدر تا همیشه حق است و ما از این لحاظ دغدغه‌ای نداریم. یقین داریم که او بهترین راه را انتخاب کرد؛ هر چند که شهادت و دوری از پدر برایمان خیلی سخت بود و متحمل مشکلات زیادی شدیم. دلمان گرم است که پدر سعادتمند شد و همچنان به او افتخار می‌کنیم.
تحت هر شرایطی باید بروم
مادرم تعریف می‌کرد: هنگامی که پدرتان می‌خواست جبهه برود من مخالف بودم چون رسیدگی به امور زندگی با داشتن 9 فرزند برایم سخت بود و گاهی او را تهدید می‌کردم که اگر بروی من طلاق می‌گیرم. اما او آن‌قدر مصمم بود که در جوابم گفت: تحت هر شرایطی باید جبهه برم. می‌گفتم: این همه جوان داریم چرا تو با این سن و سال و بچه‌های کوچک باید بری؟ می‌گفت: عمری از من گذشته، مهم این نیست که چند سالمه، مهم اینه که از مملکت و ناموسم دفاع می‌کنم. ما باید به جوانها کمک کنیم تا راه پیشروی براشون هموار بشه.
سه روز قبل از شهادتش چهره‌اش بسیار نورانی شده بود اما می‌گفت: من لیاقت شهادت را ندارم. موقع رفتن به من گفت: هر چی که توی این خونه هست مال خودته. یک گاو بزرگ داشتیم، گفت اگر شهید شدم برای مراسم ختم اونو بفروش و خرج احسان کن. سفارش کرد که بچه‌ها نباید از هم پراکنده بشوند. هنگامی که سوار اتوبوس شد مدام بالا می‌رفت و دوباره پایین می‌آمد و به ما نگاه می‌کرد و مرتب سفارش بچه‌ها را می‌کرد. وقتی که به جبهه رفته بود هواپیماهای دشمن منطقه را بمباران می‌کنند و ترکش بمب به کمر و پایش اصابت می‌کند و در اثر خونریزی زیاد به شهادت می‌رسد. دکترها گفته بودند وقتی به او می‌رسند که در دریاچه‌ای از خون غرق شده بود. من خودم چند روز قبل از شهادتش در خواب دیدم که کسی ستون‌های خانه را می‌سوزاند و این زمانی بود که من مخالف رفتنش بودم و آن شخص به من گفت تا تو اجازه ندهی و رضایت بر رفتنش نداشته باشی ما این کار را ادامه می‌دهیم و همین باعث شد که برای جبهه رفتنش رضایت کامل داشته باشم. همسرم تعجب کرد و به من گفت: بالاخره خوف خدا در دلت قرار گرفت. تو که راضی نبودی!
مادر فداکار
بعد از شهادت پدر، مسئولیت اصلی زندگی به دوش مادر بود. حتی زمانی که پدر در قید حیات بود، مدام دنبال کار بود. گاهی تهران بود و گاهی هم در روستا بود، که باز هم درگیر کار بود. لذا مادر مدیریت امور منزل را برعهده داشت. او با اینکه سواد آنچنانی نداشت، خیلی خوب از عهده این مسئولیت برآمد.
الان می‌بینم که مادرها با یک فرزند چه سختی برای تربیت و آموزش می‌کشند. من به یاد دارم که مادرم کنار تک تک ما می‌نشست تا درسمان تمام شود. تشویقمان می‌کرد. نمی‌دانست چه می‌نویسیم و می‌خوانیم؛ اما تشویقمان می‌کرد که بنویس، بخوان. حواسش به ما بود که کمبودی نداشته باشیم، لباس مرتبی داشته باشیم تا مبادا احساس کنیم چیزی نسبت به بقیه کم داریم. وقتی بازی می‌کردیم از دور مراقبمان بود. مواظب بود با چه کسانی نشست و برخاست داریم. مادرمان فقط برای خودش زندگی نکرد. او همه زندگی‌اش را به پای ما ریخت. ما 9 فرزند بودیم که زمان شهادت پدر، تنها دو خواهر بزرگترم ازدواج کرده بودند. او هیچ گاه ازدواج نکرد و به فکر خودش نبود. در صورتی که ما در شهرکی زندگی می‌کردیم که 25 همسر شهید در آن سکونت داشتند و غیر از مادر من، همه آنها ازدواج کردند.