یک شهید، یک خاطره
کنارِ سقاخانه
مریم عرفانیان
سوز سردی بر صورتم میخورد. درست همانجا ایستادم؛ کنارِ سقاخانة حرم؛ اما با آن روز فرق میکند؛ آن روز جمعه که مهدی هم کنارم ایستاده بود. هر دو برای زیارت به حرم امام رضا(ع) آمده بودیم. نزدیکیهای ظهر بود که بعد از زیارت خواستیم برگردیم خانه. مهدی گفت: «صبر کنيم، نماز جمعه رو که خوندیم، برمیگردیم...»
لرزیدم و گفتم: «آخه با این هوا؟ سرما میخوریم...»
کتش را از تن درآورد و روی زمین پهن کرد: «بشین روی لباسم تا سرما نخوری...» خودش هم با همان پیراهن نازکی که بر تن داشت، کنارم روی زمین نشست. آن روز نماز جمعه را با هم خواندیم؛ درست همانجا کنارِ سقاخانه حرم ...
بر اساس خاطرهای از شهید مهدی هنرور باوجدان
راوی: همسر شهید