و تو کوچیدی ...
مریم عرفانیان
یک یاکریم روی دیوار بین پرهای خاکستریاش فرورفته بود.
به صف ایستادی؛ کنار سربازها. رو در روی مردمی که هرلحظه به تو نزدیک و نزدیکترمیشدند. فریاد: «مرگ بر شاه.» در گوشات پیچید. نگاهت از چهرهها به چهرهها دوید؛ از چشمها به دهانها؛ از مشتها به قدمهای استوار...
نگاهت روی دیوارها چرخید، انگار دیوارها هم شعار میدادند؛ روی خشتهای فرسوده رد پنجانگشت سرخ نقش بسته بود. با فریادِ فرمانده به خود آمدی: «هدف...» قنداق تفنگت را به شانه تکیه زدی و نشانه گرفتی، زنی از تیررس هدفت نزدیک میشد. کودکی در بغل داشت؛ پسرکی که تفنگ اسباببازیاش را بهسوی تو نشانه گرفته بود. مشتهای کوچک و بزرگ در هوا تکان میخوردند. صدای خشن فرمانده که رو به جمعیت فریاد میزد، در گوشات پیچید: «سه دقیقه مهلت دارید تا متفرق بشید.» نگاهت بالاتر از آدمها، دیوارها و بامها دوید. آسمان کبود و خاکستری بود. باد میوزید، بادی سرد که بوی برف میداد.
مردم از کوچههای باریک به خیابان هجوم آوردند، ضربآهنگ قدمها و شعارهایشان در فضا طنینانداخت. فرمانده دوباره فریاد زد: «آماده...آماده...» انگشتت روی ماشه نشست؛ سرد شدی، لرزیدی، لبهایت خشک شدند و در عمق نشان تفنگت خودت را با کفن دیدی که رد پنجانگشت سرخ جای قلبت نشسته بود؟! سرت گیج رفت، آدمها، دیوارها، خانهها و بالاتر از همه یاکریمها در آسمان کبود میچرخیدند! جمعیت یکصدا فریاد زد: «توپ،تانک، مسلسل، دیگر اثر ندارد.» نگاه از نشان تفنگت گرفتی، سربلند کردی و به مردم چشم دوختی، خودت را نمیدیدی؟! فرمانده بلندتر از قبل، با عصبانیت فریاد زد: «هدف...» دوباره نشانه گرفتی و بازهم خودت را دیدی که کفن پوشیده بودی و نزدیک میشدی؟! از رد پنجانگشت سرخی که جایِ قلبت نقش بسته بود، خون میچکید!
تمام تنت لرزید. نفسنفس میزدی. انگشت از روی ماشه برداشتی. تفنگت را بر زمینانداختی و درجا ایستادی. دستهایت را مشت کردی و به جمعیت نگاه کردی. حس کردی بینشان جایِ یک مرد خالیست، جایِ مردی با کفنی سفید.
به طرف جمعیت دویدی، صدای دو رگه فرمانده مثل پتکی روی سرت فرود آمد: «سرباز! برگرد سرجات... سرباز!» اما تو بیاعتنا به فریاد فرمانده به سوی مردم دویدی و مردم بهسوی تو. مشتهای گرهکردهات را بالای سر بردی و لبهای خشکیدهات فریاد زدند: «مرگ بر شاه... مرگ بر...» صدای فرمانده دوباره در گوشات پیچید: «آتش... آتش...» فریاد ناتمامت در سینه حبس شد؛ دهانت باز ماند و سوزشی گرم در قلبت حس کردی... سرد شدی، زیر پاهایت خالی شد و بر زمین افتادی. نگاهت به جایی دور در آسمانِ کبود خیره ماند. تصویر ابرهای خاکستری در مردمک چشمهایت منعکس شد. صدها یاکریم در برابر نگاهت به آسمان پریدند؛ و تو همراهشان کوچیدی...
تقدیم به شهدای انقلاب