نجاه؛ شیرزن بیباک
روایتی از زندگی شهیده نجاه احمد(از بنیانگذاران و اولین فرماندهان بانوان پیشاهنگ جمعیت «المهدی(عج)» مقاومت اسلامی لبنان)
محمدجواد مهدیزاده
روز یکشنبه 16 تیر 1342 در منطقه «حوش الأمراء» از توابع غربی شهر «زَحله»، مرکز منطقه بقاع در شرق لبنان، چشم به جهان باز کرد. پدرش «فوزی أحمد» و مادرش «ذیبه سرغانی» نام این هدیه الهی را «نجاه» (معادل نجات در فارسی) گذاشتند. چهارمین دختر از یک خانواده پرجمعیت 13 نفره بود.
***
مثل تمام کودکان به بازی کردن علاقه داشت. با این حال به پدر و مادرش در نگهداری و مراقبت از برادران و خواهران کوچکترش کمک میکرد. در حقیقت، مدت بازی و سرگرمی زیاد طول نکشید. جنگ داخلی هم شروع شده بود و خانواده بین بیروت و زحله در رفت و آمد بود. این خانواده مومن که از نظر اقتصادی جزو طبقه مستضعف بود، به اعمال مذهبی تقید داشتند اما کاری به مسائل سیاسی آن روز نداشتند.
***
از زمان کودکی نماز و روزه را نه تنها ترک نکرد بلکه شاید از بسیاری از اطرافیانش مداومت بیشتری نسبت به دعا و مناجات داشت. در کنار اینها، توجه ویژهای به مادرش داشت. این حس، متقابل بود و مادرش هم بین فرزندانش به او توجه بسیار ویژهای داشت.
***
وقوع جنگ داخلی اجازه ادامه تحصیلات بیشتر از دبیرستان را از او گرفت. با این وجود، اتفاقی که افتاد این بود که توانست گروهی از خواهران شیعه طرفدار انقلاب اسلامی و مقاومت علیه صهیونیستها و عوامل مزدورشان در جنگ داخلی را در جنوب بیروت ملاقات کند. کار اعضای این گروه برگزاری مراسم دینی و مذهبی و ضمن آن جمعآوری کمکهای مالی و غیرنقدی برای خانوادههای فقیر و آسیب دیده از آتش جنگ داخلی بود. نجاه غیر از مشارکت در کمک به جمعآوری و رساندن کمکها، از طریق مهارتش در خیاطی هم برای تهیه لباس و پوشاک برای خانوادههای نیازمند مشارکت میکرد.
***
مدت زیادی از همکاری او و خواهران همفکرش در گروه خیریه نمیگذشت که ارتش اسرائیل با تشویق و درخواست مستقیم شبه نظامیان راستگرای مسیحی تروریست وابسته به حزب «کتائب»، حمله همهجانبه به خاک لبنان را آغاز کرد و در کمتر از یک هفته به حومه بیروت رسید.
مقاومت رزمندگان داوطلب موسوم به «خمینیون» به همراه جوانان جنبش امل در مناطق «خلده» و «الزهراء» در ورودی جنوبی بیروت و موفقیت نیروهای ارتش سوریه در توقف پیشروی زرهی ارتش رژیم صهیونیستی در نبرد منطقه «سلطان یعقوب» در بقاع غربی باعث تقویت روحیه مقاومت در بین بسیاری از مردم، خصوصا زنان طرفدار ایستادگی در برابر اشغالگران، شد.
این واقعه نقطه عطفی در زندگی نجاه به شمار آورد. از آن روز به بعد او به کمکهای خیریه و خیاطی اکتفا نکرد. سطح دانش دینی و سیاسی خود را ظرف مدتی کوتاه به شکلی قابل توجه بالا برد تا جایی که با کمتر از 20 سال سن در جلسات فرهنگی بانوان و دختران جوان شیعه در بیروت سخنرانی میکرد. این مسئله باعث حیرت اطرافیان، دوستان و حتی دشمنانش شد.
کار به اینجا محدود نشد و او حتی در دورههای رزمی توانست شیوه کار با سلاحهای تهاجمی را هم یاد بگیرد. غیر از این بعدها به صورت داوطلبانه در فعالیتهای مجموعه تازه تأسیس «بنیاد شهید لبنان» هم همکاری میکرد. با این حال، برای کارهایی که در مورد مقاومت اسلامی انجام میداد هزینهای نمیگرفت (حتی دوخت و دوز لباسهای رزمندگان مقاومت اسلامی) و تمام درآمدش از راه دریافت سفارشهای خیاطی و دوخت و دوز لباس، پوشاک و... تأمین میشد. با درآمد همین کار و در آن وضعیت اقتصادی سخت ناشی از جنگ داخلی، توانست مادرش را ابتدا راهی حج تمتع و سپس زیارت امام رضا(ع) در حرمهای مقدس در ایران کند.
***
یکی از کارهایی که همیشه به انجام آن مداومت داشت، سر زدن مداوم به خانههای شهدا و بررسی نیازهای آنها بود. رسیدگی به وضعیت خانوادههای شهدا در آن زمان چیزی بود که بسیاری از مردان در آن کوتاهی میکردند. به همین دلیل، فعالیت پیگیرانه یک زن جوان در این مورد برای بسیاری از افراد خارج از تصورشان بود.
***
حزبالله لبنان به تازگی اعلام موجودیت کرده بود و همزمان با آن تشکیلات مختلف مرتبط با مقاومت اسلامی هم وارد صحنه شدند. یکی از این تشکیلات بسیار مهم، که هستههای اولیه آن را جوانانی مانند «سمیر مطوط» بنیانگذاری کرده بودند، جمعیت پیشاهنگی «حضرت مهدی(عج)» (کشافهًْ المهدی(عج)) بود. واحد خواهران این تشکیلات هم همزمان با واحد برادران به عضوگیری مشغول شد.
تجربه نجاه در دوران فعالیت مخفی مقاومت اسلامی و همزمان آشنایی با کار فرهنگی باعث شد که فرماندهی یکی از اولین گردانهای تشکیلات پیشاهنگی خواهران به او واگذار شود. او در این سمت هدایت و آموزش بیش از 70 دختر از سنین مختلف را در حالی به عهده داشت هنوز به 22 سالگی نرسیده بود.
با این حال به خوبی توانست این وظیفه را انجام دهد. او در این جایگاه با فرماندهان زیرگروهها و اعضای آنها به خوبی ارتباط گرفت، به آنان آموزش داد و آنها را در کار فرهنگی مدیریت کرد.
***
مداومت زیاد به فعالیت و کار در بخش زنان حزبالله و فرماندهی در کشافهًْ المهدی(عج) باعث نشد که از خانواده غافل شود. از آنجا که همسر یکی از خواهرانش فوت کرده بود، در اوقات بیکاری به خانه او میرفت و در نگهداری خواهرزادههایش به او کمک میکرد.
مادرش با وجود ایمان به فعالیت و تلاش او از اینکه اقدام کمسابقهاش در پیوستن به حزبالله باعث باز شدن دهانهای نااهل شده بود (در آن زمان حضور یک زن در فعالیتهای حزبی بین مردم سنتی و محلی رایج نبود و آن را کاری بیهوده به حساب میآوردند) از نگرانی خود به او خبر داد. با این حال نجاه مثل تمام موارد سخت، در این مورد هم به او گفت: «خدا با من هست!»
***
مدت زیادی نمیگذشت که مادرش برای شتاب در ازدواج به او اصرار کرد. پیشنهاد ازدواج از طرف چند جوان با او مطرح شده بود اما همه را رد کرد. عقیده داشت تنها با کسی میتواند ازدواج کند که در زندگی و اعتقاد او تأثیر مثبت بیشتری داشته باشد. با این حال تقدیر الهی چیز دیگری بود.
روز یکشنبه پنجم مردادماه، پنجمین ماه سال 1365 (27 جولای 1986) نجاه در حالی که 20 روز بیشتر از جشن تولد 23 سالگیاش نمیگذشت همراه خانواده، برادرها، خواهرها و فرزندانشان در منزل نشسته بود. از مناطق دورتر صدای اصابت خمپاره میآمد. شبهنظامیان مسیحی طرفدار اسرائیل با وجود گذشت بیشتر از چهار سال از عقبنشینی صهیونیستها از بیروت، هنوز در حال درگیری با گروههای مسلمان و مخالف اسرائیل بودند. آتش جنگ داخلی بعد از 10 سال هنوز با قدرت شعلهور بود.
در آن وضعیت نجاه تصمیم گرفت که به محل کارش در دفتر بخش خواهران کشافه در منطقه صنایع برود. خواهر کوچکش هم تصمیم گرفت که همراهش بیاید.
مدت کوتاهی از حضورش در دفتر نگذشته بود که خواهرش تصمیم گرفت به منزل برگردد. لحظاتی بعد از رفتن خواهر کوچکترش ناگهان صدای اصابت خمپارهها بلند شد. از ترس اینکه مبادا اتفاقی برای خواهرش افتاده باشد، سراسیمه خودش را به در ورودی ساختمان دفتر رساند. تا در را باز کرد ناگهان یک خمپاره در مقابل او به زمین اصابت کرد.
اصابت ترکشها فورا او را به زمین انداخت. با این حال در همان لحظات شهادتین را گفت و پس از چند لحظه به آرزوی قدیمیاش (شهادت) رسید.