مـادری برای رزمندگان
سمیه همتپور
اولین ضربهای که جنگ به ما زد
اولین ضربهای که جنگ به ما زد، چهاردهم مهر سال پنجاه و نُه،
دخترم نسرین در ستاد مقاومت مسجد جوادالائمه(ع) بود که مسجد مورد اصابت گلوله توپ بعثیها قرار گرفت و سقف آبدارخانه و شیشههای مسجد ریختند و در آن روز شش شهید و ۳۶ مجروح به جای ماند که یکی از آنها نسرینِ من بود که از ناحیه صورت و فک، لثه، زبان، سینه، دست راست و پای راست آسیب وحشتناکی دید و مُنجر به این شد که حدود پنج سال در بیمارستانهای ایران و یک سال دربیمارستانی در آلمان تحت درمان قرار گیرد. اما هنوز با وجود اینکه بیش از ۵۰ بار زیر تیغ جراحی رفته وضعیت مناسبی ندارد و این یادگار دردناک را با خود به همراه دارد.
چند روز بعد از اصابت گلوله توپ به مسجد جوادالائمه(ع) یعنی هفدهم مهر سال پنجاه و نُه، صدام لشکر 92 زرهی را نشانه گرفت و بسیاری از ادوات جنگی که در آن محل بودند منفجر شدند. فردای آن روز اسماعیل از من خواست تا با او و تعدادی از دوستانش به لشکر 92 زرهی بروم مُتعجب شدم و وقتی علت را پرسیدم گفت که در بین اسلحهها و مهماتی که دیشب منفجر شده تعدادی سالم هم وجود دارد که میتوانیم از آنها استفاده کنیم. من هم پذیرفتم!
این پسر من نیست!
اسماعیل اسلحهها را با گازوئیل تمیز کرد و نحوه استفاده از آنها را به دوستان و بچههای مسجد آموزش داد. بعد از آن یک تیم مُسلح تشکیل داد و با همین امکانات قلیل مقابله جانانهای با نیروهای رژیم بعث کرد. چند روز بعد اسماعیل به همراه چند نفر از بچههای اصفهان به خرمشهر میرود و با اختفا در یک ساختمان مشغول تیراندازی به دشمن میشود که در نهایت بعثیها پی به حضور آنها میبرند و ساختمان را بمباران میکنند. وقتی خبر مجروحیت اسماعیل را به من دادند با سختی و مشقت فراوان خود را به بیمارستان نمازی شیراز رساندم و دیدم یک تکه گوشت متورم و سیاه و کبود روی تخت افتاده؛ اصلا او را نشناختم! بهپرستار گفتم خانم جان! اشتباه آدرس دادید این پسر من نیست. من مادر اسماعیل فرجوانی هستم.پرستار گفت همین است خانم! خدا را شکر کنید که زنده مانده. این اتفاق سرآغاز مجروحیتهایش بود. بعد از آن هر بار که به جبهه میرفت زخم و جراحتی با خود به ارمغان میآورد؛ هشت مرتبه مجروح شد و در هر نوبت عضوی از بدنش را از دست داد.
تصاویری که بعد از چهل سال فراموش نشده است!
اسماعیل در عملیات خیبر شیمیایی شده بود و دورتا دور گلویش تاول زده بود و این تاولها میترکید و گوشتها از زیر پوست بیرون میآمدند؛ چشمهایش نیز در اثر شیمیایی خوب نمیدید و از عینک مخصوص استفاده میکرد؛ با این حال حاضر نبود دست از جبهه و جنگ بردارد.
یک بار دیگر بعثیها مُچِ دستش را با تیر دوشکا کالیبر 75 طوری زده بودند که فقط به پوست آویزان بود؛ وقتی خودم را به بیمارستان رساندم و وضعِ او را دیدم فهمیدم که این دست دیگر برای اسماعیلِ من دست نمیشود؛ او را برای جراحی به مشهد اعزام کردند. من هم برای اینکه تنها نباشد همراه او عازم سفر شدم. هواپیمایی که با آن مجروحین را منتقل میکردند صندلی نداشت و بهگونهای تعبیه شده بود که مجروحین طبقه طبقه بودند. قریب به چهل سال از آن روزها میگذرد اما هرگز آن پرواز از خاطرم محو نمیشود!
خودم را جای خدمه بیمارستان جا زدم!
بیمارستان خیلی شلوغ بود و حتی جا برای مجروحین هم نبود؛ چه برسد به همراهِ بیمار. از یک طرف دوست داشتم کنار اسماعیل باشم و از طرف دیگر به هیچ عنوان اجازه نمیدادند که کسی بیمار را همراهی کند بنابراین به ذهنم خطور کرد که کاری کنم تا همه تصور کنند من از خدمه بیمارستان هستم؛ با این کار هم میتوانستم شبانهروز پیش اسماعیل باشم و هم خدمتی به مجروحین جنگ کرده باشم.
اَمیر بهـارِ خانهام بود
خرداد سال 60 در حالی که اسماعیلم 17 سال سن داشت پای سفره عقد نشست؛ درست روزِ میلاد امام حسین علیهالسلام؛ خودش دوست داشت این روز تاریخ عقدش باشد؛ همان شب هم عروسش را گذاشت و به جبهه رفت.
چندماه بعد از عقدش یک جشن مختصری گرفت و چند نفر از دوستانش را دعوت کرد. اتفاقاً آن شب ابراهیم هم از جبهه آمده بود. ابراهیمِ من سروقامت بود و خوشچهره. خوشطبعیهای مخصوص به خودش را داشت. شجاعتی مثال زدنی داشت طوری که به جرأت میتوانم بگویم از اسماعیل هم شجاعتر بود. سن و سالی نداشت؛ مُحصل بود که به جبهه رفت. در خانه او را امیر صدا میزدیم همیشه میگفتم وقتی امیر به خانه میآید انگار بهـار به خانه آمده است. ابراهیم که آمد به او گفتم: مامان! خوب کردی آمدی؛ دوستان شما و اسماعیل دور هم جمع هستند. گفت: وای مادر! شما هم چقدر از این دنیا راضی هستید. برای دیدن دوستان و خوردن شام فرصت بسیار هست. من اول به خاطر نماز جمعه آمده بودم و بعد هم آمدهام تا شما و پدرم را زیارت کنم. امیر با همان شوخطبعیِ همیشگیاش گفت: مامان! میدانی من در جبهه چه کاره هستم؟ گفتم: نه عزیزم چه کاره هستی؟ خندید و گفت: معلوم است دیگر! خوشگلها و خوشتیپها را میگذارند آرپیجیزن. گفتم: تصدقت شوم! میدانم که کارت را خوب انجام میدهی. لُپهایش گُلانداخت و گفت: وقتی آرپیجیزن دارد تانکهای دشمن را شکار میکند، ممکن است یکتانک دیگر شلیک کند و در چشم بههم زدنی سَرَت را بر باد بدهد.
شهادتش را برایم روایت کرد
مامان جان! من از الان به شما میگویم که وقتی تو پیشم میآیی من روی یک تپهای افتادم و پاهایم از پشت آویزون شدهاند. حرفش را نشنیده گرفتم و در پاسخ به جمله بعدی اش که گفت وقتی آرپیجی شلیک میکنی انگار سر آدم باز و بسته میشود به دخترم گفتم برایش پنبهای بیاورد که در گوشهایش بگذارد. امیر پنبهها را در جیبش گذاشت و دوباره حرف را به شهادتش کشاند و گفت: مامان وقتی من شهید شدم ممکن است پیکرم قابل شناسایی نباشد، یادت باشد که من را از پنبههایی که در جیبم گذاشتهام و وصیتنامهای که در جیب زانوی راستم هست، شناسایی کنید. بعد از آن بلند شد و از من قرآنی بزرگ خواست که در جبههها و در مواقع تاریکی بتواند به راحتی قرآن را تلاوت کند. وقتی دخترم قرآن را آورد من جلوی قرآن قیام کردم و گفتم خدایا خودت شاهدی که من چه قدر فرزندانم را دوست دارم و چیزی به جز این جگرگوشهها ندارم. بُغض راه گلویم را بسته بود و فقط اشک میریختم. دست به آسمان بلند کرده بودم و میگفتم: خدایا این جگرگوشهها را به من ببخش، امیر گفت: عزیـز دلم! این بار هم بگو خدایا من این بچهها را به تو هدیه میدهم ولی تو آنها را به من ببخش. گفتم: مامان جان من تسلیم امر خدا هستم. بعد از اینکه این را گفتم، امیر آنقدر بغلم کرد و بوسید و گفت: پس آخر رضایت دادی شهید شوم.
آذر سال ۱۳۶۰ بود؛ امیر برای انجام عملیات طریقالقدس که مُنجر به آزادسازی شهر بستان و ۷۰ روستای هم جوار آن شد به جبهه رفت. لحظه خداحافظی دستش را به نشانه شرمندگی روی پیشانیاش گذاشت. من همان لحظه، شهادتش را دیدم و به همسرم گفتم: آیا ما لیاقت داشتنِ این زیبایی، نورانیت این جوان را داریم؟ این جوان مال ما نیست. او بهشتی است. من میدانم امیرم دیگر بر نمیگردد. حاج آقا خیلی ناراحت شد و گفت: این چه حرفی است که میگویی؟ به جای این حرفها برو و برای سلامتیاش قرآن بخوان.
چایخانه سنتی اهواز مقر خدمات زنان به جبهه بود
بعد از عملیات طریق القدس تعداد زیادی لباس و پتوی خونین از جبهه آورده بودند. با بیبی علمالهدی مادرِ شهید حسین علمالهدی ماجرا را در میان گذاشتم و پیشنهاد دادم که خودمان یک جایی جمع شویم و لباسها را بشوریم. همان موقع بیبی را سوار ماشین کردم و به سمت رودخانه کارون رفتیم. آن قدر مسیر رودخانه را بررسی کردیم تا بالاخره یک فضای بسیار مناسب برای این کار پیدا کردیم. تخته سنگ بزرگی به ابعاد دو در سه متر کنار رودخانه بود که از همان استفاده کردیم؛ تنها عیبی که داشت اختلافِ ارتفاعِ آن با سطحِ رودخانه بود که البته برای آن هم چارهای اندیشیدیم؛ سنگهای کنار رودخانه را جمع کردیم و با آنها یک پله ساختیم تا کار آسان شود. شش نفر بودیم امااندازه شصت نفر کار میکردیم.
صحنههای دل خراش شستن البسه رزمندگان
کارِ نفر اول از همه دشوارتر بود؛ لباسها را در یک تشت میتکاند و گاه با صحنههای بسیار دردناک و دل خراشی مواجه میشد که همه ما را مُنقلب میکرد. گاه تکههای انگشت رزمندگان و یا بقایای اجزایی که از بدنشان جدا شده بود را لا به لای لباسها و پتوها پیدا میکردیم. تکههای گوشتی که به رنگ سیاه و کبود درآمده بودند. این اجزا بیشتر در پتوها و برانکاردهایی که مجروحین و یا شهدا را با آن حمل میکردند مشاهده میشد. به جز شستن لباسها تمیز کردن پوتینها را هم بر عهده داشتیم؛ خاطرم هست یک بار پوتینی را از زمین برداشتم تا گِل و خاکش را بزدایم و اگر نیاز به تعمیر دارد دست به کار شوم؛ اما در کمال حیرت و تعجب متوجه شدم که پوتین سنگین است. آن را در تشتی که تعبیه کرده بودیم تکاندم. آن صحنه تا ابد از ذهنم پاک نمیشود. بهاندازهای که پوتین پا را میپوشاند، استخوانِ پای رزمنده جدا شده بود و داخل پوتین گیر کرده بود! بعد از آن به کَرات با این صحنهها مواجه میشدیم. خیلی از خانمها هم در اثر تماس با این لباسها شیمیایی شدند اما با وجود روحیات لطیف زنانه و حساسیتهایی که وجود داشت دست از کار نکشیدیم؛ چون شرایط کشور اقتضا میکرد که بایستیم و شانه خالی نکنیم اما دریغ از اینکه بعد از جنگ فوری صحنه را پاک کردند و نگذاشتند که این محل چایخانه به یک موزه برای سراسر دنیا تبدیل شود. اکثر این حمایتها وکمکها را هم زنان تشکیل میدادند. هر چند که کار برای رضای خدا بوده و خود خدا هم جزای کارهایمان را خواهد داد اما به رغم حضور زنان درآن زمان و همه تلاشها و مجاهدتهایشان آن طور که باید مورد توجه قرار نگرفتند.
مشکلات شستوشو در بسترِ رودخانه کارون خیلی زیاد بود بنابر این تصمیم گرفتیم که به محلی در نزدیکی رودخانه برویم که بتوانیم کارها را ساماندهی کنیم چون روز به روز تعداد وسایلی که برای شست و شو از جبهه میرسید بیشتر میشد. در نزدیکی رودخانه محلی وجود داشت به نام چای خانه که از بعد از انقلاب بلااستفاده مانده بود.
به جز لباسهای خونی و خاک آلود؛ برخی لباسها هم پاره بودند و نیاز به ترمیم داشتند ولی ما چرخ خیاطی نداشتیم. تعداد خانمهایی که با ما همکاری میکردند هر روز بیشتر میشد و از میان آنها خیاطهای ماهری هم وجود داشت؛ برای همین چند چرخ خیاطی جور کردم و لباسهای پاره را به واحد ترمیم لباسها سپردم. خانمهای خیاط ترمیم لباس را با چنان مهارت و ظرافتی انجام میدادند که نمیشد جای وصله پینهها را تشخیص داد. بعد از آن لباسها اتو کشیده میشدند و هربار که میآمدند لباسها را ببرند کمتر از چهار هزار دست تحویل نمیگرفتند و فردای آن روز دوباره لباسها را غرقه به خون و خاک آلود تحویل ما میدادند و این چرخه ادامه داشت.
بی سر و جان تا لقاءالله رفت
خودم را مشغول این کارها کرده بودم اما دلم بیقرار بود؛ مدتی از عملیات طریق القدس گذشته بود و از امیر هیچ خبری نداشتم. پنجشنبه رفتم گلزار شهدا و دلتنگی ام را با آنها که زندهاند و نزد خدا روی داده میشوند در میان گذاشتم در حال و هوای خودم بودم که یک نفر از پشت سر صدایم کرد. حسین مُحبی بود. سراغ امیر را گرفت و وقتی دید از او بیاطلاعم گفت: من شب عملیات با او بودم؛ مادر جان! امیرت همان شبِ عملیات به شهادت رسیده است. به هر والذاریاتی بود خودم را به منزل رساندم؛ اسماعیل و دوستانش جلوی در ایستاده بودند وقتی حال و روزم را دید فهمید که از ماجرا مطلع شده ام. من را در آغوش گرفت و گفت: مادر! تو یک شیرزن هستی! نباید خودت را ببازی! تو حُرِ زمانت را در راه خدا دادی... هق هق میکردم و میگفتم: اسماعیل! چرا به من چیزی نگفتی؟ او هم همان طور که اشک میریخت گفت: هنوز پیکرش پیدا نشده... منتظر بودم تا خبری از او بیاید و بعد به شما اطلاع دهم.
سرت سلامت اگر سر نماند روی تنت
چند روز بعد، حاج فتح الله نظریان که از بازاریان بنامِ اهواز بود به منزل ما آمد و بعد از مقدمه چینی سرش را پایینانداخت و گفت: همشیره! شما شماره تماس منزل ما را در جیب ابراهیم گذاشتی؟ گفتم: نه! قدری تامل کرد و بعد با صدایی آرام گفت: امروز با ما تماس گرفتند و گفتند شهیدی پیدا شده که شماره تلفن شما در جیبش بوده، الان هم در سردخانه بیمارستان امام است. پاهایم انگار تابِ ایستادن نداشت، به زحمت خود را به گوشه خانه رساندم و روی زمین نشستم. بهت زده بودم و توان انجام هیچ کاری را نداشتم؛ همان طور نشستم تا همسرم آمد؛ وقتی
حاج آقا آمد و ماجرا را برایش گفتم رنگ از رخسارش پرید و پاهایش سست شد به سختی او را به سمت ماشین بُردم و خودم هم پشت فرمان نشستم و به سمت بیمارستان امام راه افتادم.
وقتی به بیمارستان رسیدیم سراسیمه از ماشین پیاده شدم و به سمت سردخانه رفتم؛ اما در سردخانه را به روی من باز نمیکردند؛ میگفتند شما یک زنِ تنها هستی و تحملِ دیدن این صحنه را نداری برو و با چند نفر بیا که تو را هم راهی کنند. گفتم: برادر! من را این طوری نبینید! من دلم دریاست؛ قول میدهم شیون و زاری نکنم! فقط آمده ام امیرم را ببینم و بروم. همان طور که داشتیم با هم بحث میکردیم یکی از مسئولین بیمارستان که من را میشناخت از راه رسید و خطاب به نگهبان سردخانه گفت: این زن با بقیه فرق میکند، در را برایش باز کن! وقتی در را باز کردند بدون اینکه دنبال پیکرش بگردم به سمت ردیف آخر رفتم و گفتم دومین نفر امیرِ من است! همین طور هم بود. آمدم سرش را در آغوش بگیرم... دیدم سری به تن ندارد... پیکر را روی زمین گذاشتند و من و حاج آقا همان طور که وعده کرده بودیم بدون هیچ شیون و زاری برای او زیارت عاشورا خواندیم و آرام آرامگریستیم... زیارت عاشورا که تمام شد خم شدم و رگهای بُریده گردنش را بوسیدم و از نوکِ پا تا سرِ شانه اش را چندین بار غرق بوسه کردم؛ از او خواستم که من را حلال کند و بعد خداحافظی کردم و رفتم.
بعد از شهادت امیر من به کار خود ادامه دادم. ما در جنگ همه کار یاد گرفته بودیم. اکثر مواقع، کار من هم بُرش لباس بود و هم تهیه غذا و هم پخش آنها مخصوصاً شبهای عملیات و البته سخنرانی برای رزمندگان اسلام. به عنوان مادر شهید برای صحبت و سخنرانی با بچهها به سنگر رفتم با رزمندگان حرف میزدم و روحیه آنها را تقویت میکردم. بیشتر فعالیتم در کارگاه تولیدی بود. اسم تولیدی مان را گذاشته بودیم فرجوانی و نام طریق القدس را نیز برای دفتر خودم انتخاب کرده بودم. عکس پسر شهیدم را هم گذاشته بودم روی دیوار. بیش از صد نفر پرسنل داشتم که همگی از خیاطان ماهر و درجه یک و دختران جوان و کارآزموده و همسران شهدا بودند.
زخم بر تن و خون در دل
در آن ایام اسماعیل جراحتهای زیادی در جبهه دیده بود و در عملیات رمضان هم پاهایش زیرتانک رفت اما علاوهبر زخمهای بدنش گویی زخمی عمیق هم در دل داشت. یک روز کاسه صبرم لبریز شد و به او گفتم تو که دست نداری، پایت هم که آسیب دیده، با این اوضاع در جبهه چه کاری از تو ساخته است؟ چرا چند روز نزدِ زن و بچه ات نمیمانی؟ ساکت بود و هیچ نمیگفت. با گلایه و ناراحتی گفتم: اسماعیل! این قدر خودت را مشغول جبهه و جنگ کردهای که حتی سری به مزار برادرت هم نمیزنی... همان موقع سرش را بالا آورد و گفت: بلند شو همین الان برویم بهشت آباد. وقتی رسیدیم آنجا با نرمی و مهربانی به من گفت: مادر عزیزم! این صدا را میشنوی؟ صدا میگوید:ای اسماعیل! ما جان دادیم و رفتیم؛ تو چه کار کردی؟ من هم احساسات مادرانه ام گُل کرد و گفتم: کی گفته تو کار نکردی؟ به آن صدا بگو من دست دادم، پا دادم، شیمیایی شدم. اسماعیل لبخند حزینی بر لب نشاند و گفت: مادرِ من! نمیگویند چه دادی میپرسند چه کردی؟ من خجالت میکشم از این شهدا... من شرمنده شهدا هستم، شرمنده برادرم هستم... یاد برادر که افتاد چشمهایش بارانی شد، آهی از سویدای دل سر داد و گفت: فردای قیامت همین برادرم امیر نمیپرسد تو چه کار کردی؟ من جز خجالت و شرمندگی چه پاسخی دارم بدهم. اگر سر مزار امیر و بقیه دوستان شهیدم نمیآیم به همین خاطر است...
هم سوخته شمع ما، هم سوخته پروانه
بعد از آن روز دیگر گلایهای به اسماعیل نکردم؛ میدانستم در دلش غوغایی بپا شده و روی زمین آرام نیست. یک شب که کارهای تولیدی تا دیروقت طول کشید از حاج آقا خواستم که شب را همان جا سپری کنیم؛ صبح که شد زنگِ در را زدند. اسماعیل بود؛ حال و هوای عجیبی داشت. سرخوش و شاد بود. با همه بگو و بخند میکرد و سر به سر پدرش میگذاشت. به من که رسید سلام بلندی کرد و با لبخندی به پهنای صورت گفت: مادرجانم! من دارم به جبهه میروم، شما چرا نورانی شدی؟ با همان یک دستی که داشت، دستم را گرفت و بر آن بوسه زد. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم اشکها خودشان راه گونه را میلغزیدند و من فقط محو اسماعیل بودم... یک مرتبه گفتم: اسماعیل! مادرم! اگر تو شهید شدی من با یتیمهایت چه کار کنم؟ اسماعیلم خنده زیبایی به لب نشاند و بعد سرش را تکان داد و گفت: مادرم! اصلا غم به دلت راه نده! بچههای شهدا عیال الله هستند و به شما آزاری نمیرسانند. بعد هم به سرعت بحث را عوض کرد و گفت: حالا بگو ببینم شام چه داریم؟ آمده ام تا شب یلدا را کنار هم باشیم. آن شب آبگوشت سادهای پخته بودم و همه دور هم نشستیم و خوردیم. شبِ یلدای آن سالها برخلاف آنچه امروز مرسوم است؛ در کمال سادگی برگزار میشد؛ حداقل برای ما این طور بود. جنگ، دل و دماغی برای مان نگذاشته بود تا فرصتی برای این مراسمات داشته باشیم. اسماعیل بلند شد و قاب عکس برادرش را برداشت و نزدیک من نشست؛ قاب عکس را گذاشت روی زانوانش و بچهها را صدا کرد تا در کنار او بنشینند؛ دوربین را آماده کرد و گفت: مادر! بیا با هم یک عکس یادگاری بگیریم. گفتم: مادر به قربانت اسماعیلم! شما آسمانی هستی و من زمینی... مگر میشود زمینی با آسمانی در یک قاب باشد؟ دوباره حرف را به شوخی و خنده کشاند و عکس را گرفت. شب موقع خداحافظی گفت: مادر اگر میتوانی فردا صبح به خانه ما بیا. من هم قبول کردم.
خداحافظ؛ ای همنشینِ همیشه!
وقتی رسیدم دیدیم کت و شلواری را به تن کرده که دوسال قبل برایش دوخته بودم و هیچ وقت آن را نپوشیده بود؛ جای خالی دستش نتوانسته بود بهاندازه سرسوزنی از زیبایی و ابهتش بکاهد. با هم سوار ماشین شدیم و گرم صحبت کردن. اسماعیل با مهربانی گفت: مادر جان! ممنون که این کت و شلوار را برایم دوختی. گفتم: مبارکت باشد مادر من از دیدنِ تو در این لباس لذت میبرم. اسماعیلم سر به زیرانداخت و با لحنی دوست داشتی پاسخ داد: مادر باید وقتی از دیدن فرزندش لذت ببرد که فرزندش برای رضای خداوند در خونِ خود غوطه ور شده است؛ آن وقت درختی که سالهال برایش زحمت کشیده به بار مینشیند و ثمره میدهد. شهادت ثمره زحماتِ خالصانه یک مادر مومن است. مادرجانم! من چند وقت است که در قنوتِ نماز شبم دعا میکنم خدا به شما صبر بدهد تا استوار و راسخ بمانید. مگر خدا در قرآن نگفته که انا لله و انا الیه راجعون؟ ما همه از خدا هستیم و باید به سمت خدا برگردیم؛ شهدا هم به سمت خدا میروند و در کنار خدا روزی داده میشوند. گوشهای ایستاد، ماشین را خاموش کرد و گفت: مادر... من از شما و پدرم خیلی شرمنده هستم چون نتوانستم حقِ فرزندی را برایتان ادا کنم. جنگ بین من و شما فاصلهانداخت و من جهاد را که سفارش خداوند است بر همه چیز ارجح دانستم و همین باعث شد حق والدین بر گردنم سنگینی کند.
دستش را روی شانه امانداخت و صدا کرد: مادر! گفتم: جانم عزیزم؟ دوباره صدا کرد و چیزی نگفت. میخواست چیزی بگوید اما حرفش را میخورد بار سوم که صدایم کرد گفتم: حاج اسماعیلم! دردت به جانم! اتفاقی افتاده است؟
به آرامی و با حالتی شرمنده گفت: مادر جان! اگر روزی دیدی مادر و پدری پیر شدند و پسرهایشان به امور آنها رسیدگی میکنند یک وقت دلت نگیرد وگریه کنی و بگویی که چرا من دو پسر داشتم و هیچ کدام برایم نماندند. من همین جا شهادت میدهم که تو به بهترین شکلِ ممکن دو پسرت را برای خودت نگه داشتی.
حرفهایش مرا بهگریهانداخت. با صدای بلند گفتم: بس است اسماعیل! کافی است! آمدهای اینجا تا با من وداع کنی؟...بلند بلندگریه میکردم و اجازه نمیدادم تا بقیه حرفش را بزند. من را در آغوش گرفت و سرم را روی سینه اش گذاشت. خم شد و دستم را بوسید و گفت: مادرم! همه ما رفتنی هستیم؛ بعد هم ماشین را روشن کرد و به سمت خانه رفت. دخترش معصومه
10 روزه بود؛ برای اولین و آخرین بار او را دید و نوازشش کرد. در میان اشکهای ما، اسماعیل وداع گفت و رفت. دو روز بعد از آن صدای مارش در شهر پیچید. من و حاج آقا به سرعت خود را به معراج شهدا رساندیم. از هرکس میپرسیدم که آیا اسماعیل
شهید شده است یا نه پاسخ سربالا میداد. به خانه که برگشتم دیدم حاج صادق آهنگران آمده است. گفت: آمدهام سری به شما بزنم. خوش آمد گفتم و پرسیدم: میدانم آمدهای خبر شهادت حاج اسماعیل را بدهی. دیری نگذشت که رزمندهها، دوستان و فرماندههان سپاه به خانه ما آمدند و همه شهر از شهادت حاج اسماعیل خبردار شدند.
خبر آمد نشانی از تنش نیست
از او حتی بهجا پیراهنش نیست
این طور که روایت کردهاند چهارم دی سال 65، اسماعیل آماده شرکت در عملیات کربلای چهار میشود اما سردار رئوفی اجازه عملیات و همراهی با غواصها را به او نمیدهد. حاج اسماعیل که متوجه مخالفت سردار میشود، زبان به اصرار میگشاید و میگوید: من را از این فیض محروم نکنید؛ این آخرین دیدار ماست. سردار رئوفی تعریف میکرد که همانجا احساس کردم اسماعیل به شهادت رسیده و این روح اوست که با من حرف میزند. گفتم: ما کارهای نیستیم. جبهه و جنگ مال شماست. آن شب طی عملیات و در رگبار نارنجکی که به سمت بچهها پرتاب میشود؛ اسماعیلم از ناحیه سر هدف قرار میگیرد و تیر چشمش را سوراخ میکند. در اثر برخورد تیر به حالت سجده در میآید و همان طور هم به شهادت میرسد. معبری که اسماعیل در آن به شهادت میرسد بسیار باریک بوده و برای اینکه آب پیکرش را با خود نَبَرَد رزمندهها او را در سینه خاکریز عراقیها در جزیره الرصاص میگذارند و پیکر او 18سال همان جا میماند.
بیا ای قهرمانپرور که در صحرای خوزستان
گل سرخت شده پرپر
وقتی شهدا را در امالرصاص عراق تفحص کردند و پیکرهای مطهرشان به خاک وطن بازگشت، چندین شهر میزبانپرستوهای از سفر برگشته شد و ایران اسلامی معطر به شمیم شهدا گشت. یکی از این شهرها که سعادت میزبانی از شهدا را داشت باغ بهادران اصفهان بود؛ شهری که خودم در آنجا به دنیا آمدم و خواهرهایم هنوز آنجا زندگی میکنند. روزی که شهدا را برای تشییع به باغ بهادران برده بودند به خواهرم حس عجیبی دست داده بود، به من زنگ زد و گفت: پیکر یکی از این شهدا انگار پیکر حاج اسماعیل است و من خیلی دور تابوت او گشتم. دو روز بعد از تماس خواهرم، به من زنگ زدند و خبر پیدا شدن اسماعیل را دادند.
مرگ بر آمریکا!
حاج اسماعیل به من گفته بود که جفت پلاکی که به تو دادم را روی گردن خودمانداختم و از طریقِ این پلاک میتوانید پیکر مرا شناسایی کنید. وقتی جنازه اش را به اهواز آوردند، به خاطر اینکه پیکر، سر در بدن نداشت، بچهها اجازه نمیدادند من بالای سرش بروم اما کوتاه نیامدم و گفتم: هرطورشده من باید بچه ام را ببینم. همه منتظر بودند، صحنههای دل خراش و مویه مادر را ببینند، اما من فقط سه بار بلند گفتم: مرگ بر آمریکا. مرگ بر اسرائیل. هنوز هم همین را میگویم تا زنده ام و جان در بدن دارم میگویم: مرگ بر آمریکا، مرگ بر اسرائیل.