kayhan.ir

کد خبر: ۲۳۳۷۷۲
تاریخ انتشار : ۱۴ دی ۱۴۰۰ - ۲۱:۲۴
به مناسبت دومین سالگرد شهادت محمد شیبانی

راننده حاج‌قاسم در لحظه‌ شهادت چه کسی بود؟

 

زهرا قربانی
جغرافیای سیاسی باعث شده است که کشورها در کنار هم قرار بگیرند اما مردمانشان بعضاً از یکدیگر هیچ اطلاعی نداشته باشند. ما مردمان آسیای غربی به‌خصوص ما ایرانی‌ها و عراقی‌ها به‌خاطر مشترکات فراوان گاهی آن‌قدر در هم آمیخته می‌شویم که برای آرمان‌های مشترک‌مان جان ‌هم می‌دهیم. چه قاسم سلیمانی و چه ابومهدی المهندس همه برای آرمانی واحد در این راه فدا می‌شوند تا اسلام و مسلمین عزیز بمانند. یکی دیگر از این مجاهدین مخلص، شهید محمد شیبانی است. او متولد و بزرگ شده‌ ایران و اصالتاً عراقی بود. شهید شیبانی جهاد خود را تا آخرین لحظه ادامه داد و در لحظات پایان زندگی خود راننده حاج قاسم سلیمانی و ابومهدی المهندس بود و به همراه شهدای امت اسلامی به لقاءالله پیوست. برای آشنایی بیشتر با شهید هم کلام شدیم با خواهر شهید، فاطمه شیبانی تا ناگفته‌هایی از خانواده مجاهد خود را از پدربزرگ تا پدر، برادر و همسر شهیدش که همه در راه انقلاب و اسلام فدا شدند را برای ما بازگو کند. امید که مقبول حضرت حق واقع شود....
مهاجرت خانواده‌‍‌ام
پدربزرگ مادری‌ام قبل از انقلاب با مبارزین ایرانی در ارتباط بود و بعدها با پیروزی انقلاب اسلامی و ورودش به سپاه بدر، ارتباطش با مجاهدین ایرانی بیشتر شد. آن دوره بعثی‌ها شیعیان را بسیار آزار و شکنجه می‌دادند و چون پدربزرگم از شیعیان مبارز بود فضای کشور عراق دیگر برایش امن نبود و به راحتی نمی‌توانست به فعالیت‌هایش ادامه دهد. به همین دلیل با خانواده به ایران مهاجرت کردند. مادرم تعریف کرده است که دوره‌ حاکمیت بعثی‌ها، عراق جای زندگی نبود و حتی محیط مدرسه هم برای دانش‌آموزان مناسب نبود و بدون دلیل معلمان و کارکنان مدرسه که همگی بعثی بودند، دانش‌آموزان را کتک می‌زدند. مادرم می‌گوید که حتی در کلاس قرآن‌شان که برای حفظ احترام قرآن، روسری به سر می‌کردند معلم‌ها اجازه‌ حجاب گرفتن نمی‌دادند ولی الحمدلله عراق اکنون این‌گونه نیست. آنها با قایق از راه هویزه به ایران آمدند. ماه‌های ابتدایی مهاجرت‌شان از شرایط و اسکان خوبی برخوردار نبودند اما مدتی بعد مجاهدین ایرانی متوجه حضور پدر بزرگم در ایران شدند و آنها را به اردوگاه رفیع در خوزستان بردند. ماه‌ها بعد ساکن کرمانشاه شدند.
ازدواج پدر و مادرم
زمانی که پدربزرگ مادری‌ام در سپاه بدر خدمت می‌کرد، پدرم از فرماندهان وی بود. پدرم به دوستان خود گفته بود که قصد ازدواج دارد و دنبال دختر خوب می‌گردد که دوستانش به پدر بزرگم اشاره کرده بودند وگفته بودند که ابوعلی (پدربزرگم) دختران خوبی دارد. آن زمان پدرم 24 و مادرم 14 سال سن داشت و با پدربزرگم صحبت کرد و به خواستگاری مادرم آمد. سال 1366 ازدواج کردند. خانواده‌ کاملاً انقلابی داشتم و پدربزرگم، پدرم، عمو و دایی‌هایم همگی انقلابی بودند و عاشق امام خمینی(ره) بودند.
محمد دهه هفتادی بود
من اولین فرزند خانواده‌ و متولد 1368 هستم. برادرم آذر سال هزار و سیصد و هفتاد و چهار در بیمارستان امام حسین‌(ع) کرمانشاه متولد شد. محمد اولین پسر خانواده بود و نزد همه‌ ما عزیز و مادرم او را نذر امام حسین‌(ع) کرده بود.
دوران نوجوانی
پس از سقوط صدام یک سالی در ایام اربعین در نجف بودیم و عراق هم از لحاظ امنیتی شرایط چندان خوبی نداشت. متوجه شدیم محمد نیست. نبودش ساعت‌ها طول کشید. پدرم قسم خورد که اگر محمد برگردد حتماً او را تنبیه می‌کند؛ به ناچار از خانه بیرون زد تا محمد را پیدا کند. در نهایت محمد را در یکی از موکب‌های مسیر نجف به کربلا پیدا و مشاهده کرد که محمد در حال خدمت به زوار امام حسین‌(ع) است. هنگامی که با محمد به خانه بازگشت بسیار ناراحت بود و مادرم جویای ناراحتی‌اش شد و گفت: حالا که پیدا کردی دیگر چرا ناراحتی؟ که پدرم گفت: قسم خورده‌ام که محمد پیدا شد، تنبیه‌اش کنم. مادرم پیشنهاد کرد که به جای تنبیه، پدرم روزه بگیرد و به محمد هم گفت: «از این به بعد هر کجا که می‌روی، قبلش به ما اطلاع بده». برادرم هم فکر کرده بود اگر اجازه بخواهد خانواده‌ام به خاطر شرایط به او اجازه نمی‌دهند. محمد خدمت به زوار اباعبدالله‌(ع) را خیلی دوست داشت و عاشقانه خادم زوار امام حسین‌(ع) بود.
اعزام به سوریه
پدرم سال 1389 بر اثر عوارض شیمیایی به جای مانده از دفاع مقدس به شهادت رسید. محمد از شهادت پدر بسیار ناراحت بود و با آغاز جنگ سوریه تصمیم گرفت به سوریه برود و راه پدر را ادامه دهد. سن زیادی نداشت و اول دبیرستان بود به همین دلیل ابتدا مادر مخالفت کرد البته نه برای جهادش؛ بلکه می‌گفت درس‌ات را تمام کن و بعد برو. محمد پس از اصرارهای متوالی، مادرم را راضی کرد تا برگه‌ رضایت‌نامه را امضا کند. در ایران نزد عموهایم آموزش‌های لازم را دید و از کتائب سیدالشهدا به سوریه اعزام شد. هنگامی که به سوریه ‌رفت خیلی خوشحال بود. زمانی که در مأموریت بود به خاطر مسائل امنیتی به هیچ عنوان با ما تماس نمی‌گرفت و می‌گفت از لحاظ امنیتی درست نیست. عموماً از مسائل و اتفاقات سوریه با ما حرف نمی‌زد و همیشه فقط سعی می‌کرد خاطرات شیرینی که برایش آن‌جا اتفاق افتاده بود را تعریف کند. یک‌بار تعریف می‌کرد؛ روزی در مقری مستقر بودند که کار خاصی نداشتند و تصمیم گرفتند برای گشت و گذار به محیط اطراف بروند. هنگامی که رفتند، چشم‌شان به کندوی زنبور عسل می‌خورد. محمد با دوستانش برای این‌که عسل بخورند، نزدیک کندو شدند. تا نزدیک شدند تعداد بسیار زیادی زنبور به دنبال‌شان افتادند و نیش‌شان زدند. پس از این اتفاق هنگامی که از مأموریت بازگشت، تمام صورتش جای نیش زنبور بود.
همسرم مدافع حرم بود
همسرم، سجاد شیبانی، پسر عمویم بود. سجاد در کشورمان عراق مغازه‌ شیشه‌بری داشت که با آغاز جنگ سوریه تصمیم می‌گیرد برای دفاع از حرم آل‌الله به سوریه اعزام شود. مأموریت آخرش با محمد اعزام شد اما محمد پس از پایان مأموریتش به ایران بازگشت. سجاد چون نیروی جایگزین نداشت، در سوریه ماند. دو روز پس از بازگشت محمد، سجاد به شهادت می‌رسد و اول از همه هم محمد این موضوع را متوجه می‌شود و به من اطلاع می‌دهد.
فدک، دختر محمد
من در روزهای سختی بودم و محمد با من تماس گرفت و گفت که می‌خواهد ازدواج کند. گفتم هر چه صلاح می‌دانی همان را انجام بده. همسر برادرم اهل بصره است. مدتی پس از ازدواج محمد برادرخانم محمد، داماد ما شد و با یکی از خواهرانم ازدواج کرد. محمد برای ماه عسل همسرش را به ایران آورد. مدت زیادی از ازدواج‌شان نگذشته بود که خداوند فدک را به آنها هدیه کرد. محمد، فدک را خیلی دوست داشت. ما هم او را خیلی دوست داریم و احساس می‌کنیم روح محمد در بدن او است. این اواخر محمد خیلی علاقه داشت که به ایران برگردد اما به خاطر شرایط کاری‌اش نمی‌توانست در ایران بماند. او مدتی بود در فرودگاه بغداد، در تشریفات حشدالشعبی فعالیت می‌کرد و کارش استقبال از میهمانان حشدالشعبی و خانواده‌های شهدا بود.
شهادت
پنج‌شنبه شب دلم خیلی گرفته بود و با مادرم هم تلفنی صحبت کردم تا کمی آرام شوم. در تلویزیون در شبکه‌های عربی دیدم که سه موشک به فرودگاه بغداد اصابت کرده است. نگرانی‌ام دو چندان شد و با گوشی محمد چندین بار تماس گرفتم ولی جواب نداد. به خودم دلداری دادم و گفتم کمی استراحت کنم تا محمد خودش تماس ‌بگیرد. تازه چشم‌هایم را بسته بودم که صدای تماس گوشی همسرم را شنیدم و دیدم بسیار عصبانی است. گفتم چه شده است؟ چیزی نگفت. گفتم: «من یک خبری در تلویزیون دیده‌ام، بگو چه اتفاقی افتاده؟» و مجدداً گفت: هیچی. تلفن را از او گرفتم و به دوست محمد زنگ زدم و گفتم از محمد خبر داری؟ گفت: «خواهر، محمد شهید شده است». به همسرم گفتم: محمد شهید شده... همسرم گفت: همه شهید شدند؛ حاج‌قاسم، ابومهدی و چند نفر دیگر.... شهادت حاج‌قاسم و ابومهدی برای‌مان خیلی سخت‌تر بود. آن شب شیفت محمد نبود و برادرم به جای دوستش در فرودگاه مانده بود. او به دیدار ابومهدی رفت و متوجه شد که ابومهدی قصد دارد به استقبال حاج‌قاسم برود که او هم به همراه ابومهدی به استقبال می‌رود. پس از آن‌که شهید سلیمانی به فرودگاه می‌رسد و سوار ماشین می‌شود، محمد پشت فرمان می‌نشیند. مدتی پس از حرکت، موشک‌ها به خودروها اصابت می‌کنند.
روزهای تشییع
فردای آن روز به عراق رفتیم و متوجه شدیم محمد تکه تکه شده است. پیکر در کاظمین بود و به ما گفتند که برویم آن‌جا. متأسفانه به ما اجازه ندادند که پیکر را ببینیم. فقط همسر برادرم پس از حادثه به بیمارستان بغداد رفته بود و او پیکر محمد را از روی کاور لمس کرده بود و به ما گفت: پیکر نه سر داشت و نه دست‌ و پا. در حقیقت پیکری نمانده بود... ما به دلیل ازدحام جمعیت در تشییع نبودیم. به ما گفتند به نجف برویم چرا که پیکر به آن‌جا می‌آید. در حرم امیرالمومنین‌(ع) مستقر شدیم و چندین ساعت منتظر ماندیم تا پیکرها بیاید. تقریباً ساعت یازده بود که پیکرها آمدند. آیت‌الله بشیر نجفی، مرجع تقلید شیعیان بر پیکر شهدا نماز خواند. نتوانستیم نزدیک پیکرها شویم چون جمعیت بسیار زیاد‌ بود. ما فقط در وادی السلام هنگام دفن، تابوت محمد را دیدیم.
محمد عاشق آقای خامنه‌ای بود
برادرم حضرت آقا را خیلی دوست داشت و می‌گفت هنگامی که آقا بگوید جهاد واجب است همه باید اطاعت کنیم. محمد چند ماه قبل از شهادتش با آقا دیدار داشت. آن زمان آقا دیداری با مسئولین و خدام مواکب اربعین داشتند که محمد هم در آن جلسه حضور داشت. هنگامی که از این دیدار برگشت چشمانش از خوشحالی برق می‌زد و می‌گفت آقا مدام من را نگاه می‌کرد؛ نمی‌دانم چرا! شاید آقا چیزی در من دیده است. حقیقتاً ما هم خیلی دوست داریم آقا را از نزدیک ببینیم. به شهید سلیمانی هم نتوانستیم این خواسته‌مان را بگوییم تا دیداری برایمان فراهم کند و حتی الان هم در حسرت این دیدار هستیم و امیدواریم ما هم روزی مانند محمد توفیق این دیدار شیرین را داشته باشیم. شهید سلیمانی هم از زمانی که پدرم در قید حیات بود به خانه‌ ما رفت و آمد داشت و ما او را عمو صدا می‌کردیم. او ما را بسیار دوست داشت و حتی زمانی که همسرم به شهادت رسید با منزل‌مان تماس گرفت و گفت: فاطمه خانم ناراحت نباش و سعی کرد دلداری‌ام بدهد. ما پس از شهادت حاجی و برادرم از عراق که برگشتیم به دیدار خانواده شهید سلیمانی رفتیم. منزل بسیار ساده‌ای داشتند و آرامش خاصی در آن‌جا حاکم بود.
وصیت نامه
محمد زمانی که به سوریه می‌رفت یک کاغذ به من داد و گفت فاطمه این را نگه دار و هنگامی که شهید شدم آن را باز کن؛ چشم گفتم و در جایی امن قرار دادم. او یک ماه قبل از شهادتش به ایران آمده و عمل لیزیک چشم انجام داده بود. روزهای خوبی بود و من افتخار داشتم،‌پرستار برادرم باشم. آن زمان به من گفت فاطمه وصیت نامه کجاست؟ گفتم: چطور؟ جایش امن است. گفت: هیچی؛ همین‌طوری پرسیدم. هنگامی که شهید شد یاد این موضوع افتادم و وصیت‌نامه را باز کردم. محمد وصیت کرده بود که مزارش در جوار مزار دوستان شهیدش باشد. قبری که محمد در آن است بارها برای افراد دیگر باز شده بود اما خوب روزی‌شان نشد و محمد و دوستانش همیشه به شوخی دعوا می‌کردند که آن قبر برای کدام یکی از آنها است که الحمدلله در نهایت روزی برادرم شد.
متن وصیت نامه عربی و ترجمه آن از این قرار است:
بسم الله الرحمن الرحيم
فلا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتاً بل احياً عند ربهم يرزقون
براى مادر عزيز و مهربانم؛ من براى دفاع از اسلام ودين محمدى رفته‌ام پس فكر نكن كه من مرده‌ام؛ من زنده هستم و در كنار شما هستم. از شما مي‌خواهم كه از دينت تا زمان ظهور امام مهدی(عج) محافظت كنى. مادر از خواهران و برادر عزيزم خوب مراقبت كن، براى آنها هم پدر باش و هم مادر و هم برادر ومن مي‌دانم كه همان خواهى بود، خيلى خيلى مراقب آنها باش. مادر به حق زينب (س) قسمت مي‌دهم اگر شهيد شدم گريه نكن هلهله بكش و شكلات پخش كن. اما خواهران و برادر عزيزم (فاطمه، سكينه، رقيه، بتول و مهدي) من در كنار شما هستم درست است بدنم پيش شما نيست ولى روحم با شماست. اين تقدير و سرنوشت خداوند متعال برايمان رقم زده شما را وصيت مي‌كنم كه از دين‌تان محافظت كنيد كه اول خداوند پدر خدا بیامرزمان را در این راه هدایت کرد و بعد ما را. هميشه با هم متحد باشيد و مادر را اذيت نكنيد و از بتول و مهدى، خواهر و برادر كوچك‌تر مراقبت كنيد مي‌دانم كه غم بزرگي است ولى خداوند اين تقدير را رغم زده وقتى كه شهيد شدم قبرم در كنار دوستان شهيدم باشد و به حضرت زينب (س) قسمت‌تان مي‌دهم گريه نكنيد و خوشحال باشيد و الگوى خوبى باشيد من راه پدرم را ادامه مي‌دهم. والسلام عليكم و رحمه الله و بركاته. پسرت محمد، برادرتان محمد!