kayhan.ir

کد خبر: ۲۳۳۴۸۲
تاریخ انتشار : ۱۱ دی ۱۴۰۰ - ۱۹:۴۹
تقدیم به روح پر فتوح شهید سعید، حاج قاسم سلیمانی

کسی که بود به هنگامه مالک اشتر

 

سید حمید رضا برقعی
به واژه‌ای نکشیده‌ست منّت از جوهر
خطی که ساخته باشد مُرکّب از باور

کنون مُرکّب من جوهر است و جوهر نیست
به جوش آمده خونم چکیده بر دفتر

به جوش آمده خونم که اینچنین قلمم
دوباره پر شده از حرف‌های دردآور

دوباره قصۀ تاریخ می‌شود تکرار
دوباره قصۀ احزاب، باز هم خیبر

دوباره آمده‌اند آن قبیلۀ وحشی
که می‌درید جگر از عموی پیغمبر

عصای کینه برآورده باز ابوسفیان
دوباره کوفته بر قبر حمزه و جعفر

به هوش باش مبادا که سحرمان بکنند
عجوزه‌هایِ هوس، مُطربانِ خُنیاگر

مباد این‌که بیاید از آن سر دنیا
به قصد مصلحت دینِ مصطفی، کافر

چنان مکن که کسان را خیال بردارد
که باز هم شده این خانه بی در و پیکر

به این خیال که مِرصاد تیر آخر بود
مباد این‌که بخوابیم گوشۀ سنگر

زمان زمانۀ بی‌دردی است، می‌بینی
که چشم‌ها همه کورند و گوش‌ها همه کر

هزار دفعه جهان شاه‌راه ما را بست
هزار مرتبه اما گشوده شد معبر

خوشا به حال شکوه مدافعان حرم
که سربلند می‌آیند یک به یک بی‌سر

اگر چه فصل خزان است، سبزپوشانیم
برآمد از دل پاییز میوۀ نوبر

به دودمان سیاهی بگو که می‌باشند
تمام مردم ایران سپاه یک لشکر

به احترام کسی ایستاده‌ایم اینک
که رستخیز به پا کرده در دل کشور

نفس نفس همۀ عمر، مالک دل بود
کسی که بود به هنگامه مالک اشتر

بغل گشوده برایش دوباره حاج احمد
رسیده قاسمش از راه، غرق خون، پرپر

به باوری که در اعماق چشم اوست قسم
هنوز رفتن او را نمی‌کنم باور

چگونه است که ما کشته داده‌ایم اما
به دست و پا زدن افتاده دشمن مضطر؟

چگونه است که خورشید ما زمین افتاد
ولی نشسته سیاهی به خاک و خاکستر؟

چه رفتنی‌ست که پایان اوست بسم الله
چه آخری‌ست که آغاز می‌شود از سر

جهان به واهمه افتاد از آن سلیمانی
که مانده است به دستش هنوز انگشتر

چنین شود که کسی را به آسمان ببرند
چنین شود که بگوید به فاطمه مادر

قصیده نام تو را برد و اشک شوق آمد
که بی وضو نتوان خواند سورۀ کوثر

خدا به خواجۀ لولاک داده بود ای کاش
هزار مرتبه دختر اگر تویی دختر

شکوهِ عاطفه‌ات پیرهن به سائل داد
چنان که همسر تو در رکوع، انگشتر

نفس نفس کلماتم دوباره مست شدند
همین که قافیۀ این قصیده شد، حیدر

میان آتشی از کینه، پایمردی تو
نشاند خصم علی را به خاک و خاکستر

فقط نه پایۀ مسجد که عرش می‌لرزید
از آن خطابه، از آن رستخیز، از آن محشر

یهودیانِ مسلمان ندیده‌اند آری
از این سیاهیِ چادر دلیل روشن‌تر

کنون به تیرگی ابرها خبر برسد
که زیر سایۀ آن چادر است این کشور

رسیده است قصیده به بیتِ حُسن ختام
امید فاطمه از راه می‌رسد آخر