یک شهید، یک خاطره
توفیــق
مریم عرفانیان
نیمههای شب بود و میبایست از خط خودی سرکشی میشد. آقا ولی پتوی یکی از دوستان را به آرامی کنار زد و گفت: «باید از خاکریزها سرکشی کنی، بلند شو.» او که خسته و عصبی به نظر میرسید با صدایی بلند گفت: «آخه مگه من از فولادم؟ این مقدار پوست و استخوان چقدر تحمل داره؟ بذار یک ساعت استراحت کنم، ساعت ۳ نصف شب کجا برم! من که تازه از خط اومدم.»
آقا ولی بدون اینکه در مقابل تمرد او ناراحت شود، دستی به سرش کشید و گفت: «راحت بخواب این توفیق رو از دست دادی.»
بعد پتو را روی سر او کشید و یکی دیگر را بیدار کرد...
خاطرهای از شهید ولیالله چراغچی مسجدی
راوی: سید حسین حسینی، همرزم شهید