چگونگی آزاد کردن بردگان (حکایت خوبان)
غلامی یک گرده نان در سفره داشت، سگی هم جلوی رویش ایستاده بود و غلام یک لقمه نان میخورد و یک لقمه هم به سگ میداد. وقتی امامحسن(ع) نزدیک آن مرد رسید پس از سلام و تعارف تبسمی به او کرد و فرمود: گرسنه میمانی و نانت را به این حیوان میدهی؟ غلام گفت: چه کنم؟ خجالت میکشم که من بخورم و آن سگ گرسنه باشد و نگاه کند. از این گذشته من میتوانم در گرسنگی صبر کنم، ولی او نمیتواند و صدا میزند و بچهها را میترساند. امامحسن(ع) او را تحسین کرد و پرسید اینجا چه کار میکنی؟ غلام گفت: باغ از آن فلان کس است و من برده او هستم و برای او کار میکنم. حضرت فرمود: از جایت حرکت نکن. اینجا بمان تا من برگردم حضرت رفت و غلام را از صاحبش خرید او را در راه خدا آزاد کرد و خواست به او سرمایهای بدهد. صاحب باغ از راه رسید و وقتی از کل ماجرا آگاه شد و بزرگواری امام را دید او هم از امامحسن پیروی کرد و باغ را به غلام بخشید و گفت نیکی از نیکی میزاید.(1)
____________
1- قصههای چهارده معصوم(ع) یوسف درودگر، ص 101