اندیمشک همواره قهرمان میماند
در رویاهای کودکانهشان زندگی میکردند و سرخوش از بازیهای وقت و بی وقت در کوچه پس کوچههای شهر. با صدای آب و جاروی مادر و خداحافظی پدر از خواب شیرین بیدار میشدند و در سر، فکر شیطنتی دیگر میپرواندند. اما چشمان پرکینه دشمن دون، دنیای زیبایشان را به ویرانهای تبدیل کرد. پدری که صبح با امید کسب رزق و روزی حلال خانه را ترک میگفت و شب هنگام با پاکتهای میوه و شیرینی پا به خانه میگذاشت، حال باید اسلحه به دست میگرفت و با انبوهی از درد و رنج و نگرانی خانواده را ترک میگفت و چه بسا روزها و شبها به خانه بازنمیگشت. مادری که دغدغهاش شانه زدن بر سر دخترکان و شستن لباس گلی و خاکآلود پسرانش بود و شبهنگام گوش به زنگ صدای در که به استقبال همسر برود، حال باید گوش به زنگ صدای آژیر خطر و سوت بمب و خمپاره میماند تا بتواند به موقع کودکانش را به پناهگاه برساند.
آری با آغاز حمله ناجوانمردانه دنیای استکبار، خواب شیرین کودکان سرزمینمان برهم خورد و دل آرام مادران به دلآشوبهای همیشگی بدل شد. چه پدران و برادران برومندی که به خاک و خون کشیده شدند و چه دخترکانی که چشمانشان در انتظار پدر، به در خشک شد. جنگ با ایثار و مقاومت مردم ایران زمین، به ویژه مردم خوزستان، اندیمشک و خرمشهر و آبادان و دزفول و همه آنها که با پوست و گوشتشان حقد و پستی دشمن را درک کردند، به پایان رسید. اما خاطره قهرمانیهای مردم همچنان در اذهان باقیست. خاطره شهدا و جانبازان اندیمشک که در مبارزه و استقامت لحظهای تردید به خود راه ندادند. همانها که رفتند تا عزت و صلابت ایران و ایرانی همواره پابرجا بماند. همانها که عشق به دین و ناموس و وطن را با تمام وجود معنا کردند. و حال نوبت ماست تا هر روز و هر شب خاطرات ایثارگری این عزیزان را مرور کنیم، تا بدانیم چه جانهای گرانقدری فدای آرامش امروزمان شدند. تا یاد ایمان و ایثارشان چراغ راهمان شود و وِزوِزهای مگسگونه دشمن بیسر و پا نتواند راه رسیدن به قلههای پیشرفت و اقتدار را برایمان ناهموار نماید.
خانم مژگان نظری دختر اندیمشک است. کسی است که دوران کودکی و نوجوانی را همراه پدر و مادر و خانواده خود، در اندیمشک قهرمان زندگی کرده و سختیهای روزهای جنگ و حماسه را با ایثار و صبوری گذرانده است. در ادامه زندگیاش، همسر یک خلبان ارتش جمهوری اسلامی ایران میشود تا رنگ حماسه و ایثار در زندگیاش کم نشود. او فرزند شهید، خواهر شهید و همسر خلبان قهرمانی است که برای تداوم عزت و آزادی ایران اسلامی، نقشآفرینی میکند. او روایت سالهای ایثار و حماسه دفاع مقدس را در یادداشتی کوتاه به رشته تحریر درآورده که در ادامه شما را به خواندنش دعوت میکنیم:
اندیمشک، سرزمین سدهای پر آب خوزستان، میعادگاه عاشقان ایثار و شهادت در پادگان دوکوهه، و ایستگاه مهم راهآهنش، دروازه ورود رزمندگان به کربلای ایران، به خوزستان پرحماسه بود و مردم شریف و شجاعش با دعای خیر، خلبانان پرافتخار کشورمان را که از پایگاه چهارم شکاری دزفول به سوی دشمن پرواز میکردند را بدرقه میکردند.
مردم اندیمشک، در این شهر قهرمان حضور مداوم داشتند تا نقش موثرشان را در دفاع از کشور، ایفا کنند.
پدر من، مثل همه مردم اندیمشک، قهرمانانه ایستاده بود و در تلاش برای پمپاژ نفت و حفظ اقتصاد جنگ، در تلمبهخانه نفتی تنگ فنی، مشغول خدمت صادقانه بود و ما، با همه مشقتها و سختیهای جنگ، در شهر اندیمشک زندگی میکردیم....
و من، فرزند اندیمشک بودم...
من دخترک نوجوانی بودم که همراه خانوادهام در اندیمشک زندگی میکردیم تا بجنگیم.
همراه پدری که برایم از کوه ها، سربلندتر بود و بمباران دشمن، پایش را از او گرفت، همراه مادری که اسطوره صبرم بود، همراه خواهری که سنگصبور مادرم در تحمل سختیها و مرارتها بود، همراه برادری که بهواسطه شهادتش نتوانستم برایش خواهری کنم و در پناه برادر دیگرم که درد بمباران شیمیایی دشمن در فاو و ترکشهای به جامانده در بدنش از عملیات قهرمانانه نصر و نبرد در محور ماووت و ارتفاعات گردهرش، هنوز بوی جنگ و ایثار و شرف میدهد.
ما در اندیمشک زندگی کردیم تا روح زندگی، تلاش و مقاومت در شهر زنده بماند و خوزستان، هر چند مظلومانه، اما صبورانه در مقابل دشمن تاب بیاورد و بایستد و بجنگد تا ایران اسلامی پیروز شود... .
هر روز، یک چشمم به آسمان بود تا پرندگان نیروی هوایی و هوانیروز قهرمان کشورم را در حال پرواز به منطقه نبرد دعا کنم، تعداد آنان را به خاطر بسپارم و در برگشتشان، با شمارش دوباره، از سلامتشان مطلع شوم و چشم دیگرم به خیل بیشمار رزمندگان و بسیجیان و پاسداران و تکاوران ارتشی بود که از طریق ایستگاه راهآهن اندیمشک، از سراسر میهن اسلامی عازم سرزمین حماسه و شهادت شده بودند تا عزت مردم کشورشان را تضمین کنند.
من دخترکی بودم که اندیمشک، همه جهانم بود. جهانی پر از حضور، سرشار از ایثار و مملو از رشادت، همراه با اضطراب
و من جهانم را دوست داشتم. ..
در حالی که حملات دشمن بعثی به تلمبهخانه حساس نفتی تنگ فنی، دلهره آسیب به پدر را در دلمان زنده نگه میداشت، برادر بزرگم لباس بسیج و سپاه به تن کرده بود و در جبهه جنوب عاشقانه میجنگید.
در اواخر سال ۱۳۶۴ و در عملیات والفجر۸ و فتح فاو، در اثر حمله ناجوانمردانه شیمیایی دشمن بعثی، برادرم بهشدت آسیب دید و جانباز شیمیایی شد.
برادرم بیقرار بهبود و برگشت به میدان جنگ بود و مادرم صبور و دلسوخته، در پی بازگشت سلامتی پسرش.
و دشمن بعثی در پی شکست سنگینش در فاو و برای انتقام از اندیمشک قهرمان در پشتیبانی از دفاع مقدس، در ۴ آذر ماه سال ۱۳۶۵، بزرگترین حمله هوایی تاریخ دفاع مقدس را به اندیمشک ترتیب داد.
۵۴ فروند هواپیمای جنگنده دشمن، بیش از یک ساعت و نیم در آسمان اندیمشک، جنایت آفریدند.
از آسمان بمب میبارید، از زمین آتش میرویید و بر زمین خون جاری میشد.
ایستگاه راه آهن و پایگاه هوایی و پادگان نظامی و مدرسه و مسجد و خانه مردم برایشان تفاوتی نداشت. فوجفوج بر فراز شهر پرواز میکردند و بمب میریختند و راکت شلیک میکردند و میرفتند و دور میزدند و با موقعیت جدید حمله میکردند. اندیمشک به خاک و خون کشیده شد. اندیمشک و مردم مقاومش، داغدار شدند و بیش از سیصد نفر از مردم این شهر، شهید و هفتصد نفر زخمی شدند.
من فرزند اندیمشک بودم. من در اندیمشک بودم و اثر تلخ خاطره آن روز اندیمشک برای همیشه با من است. آن روز از وحشت صدای بمب، به زیر راهپله خانه پناه بردم. پدرم آنجا را بهعنوان پناهگاه خانه به ما معرفی کرده بود.صدای گریه برادر ۵ سالهام، در میان صدای وحشتناک بمب و راکت و شکستن شیشهها و خاک گم میشد. راکت دشمن به کوچه پشت خانهمان اصابت کرد و دیوار فرو ریخت و موج انفجار برادرم را گرفت و به مغزش آسیب زد. خون از بینی و گوشهایش جاری شده بود و مادرم در حالی که مستاصل مانده بود، تمام تلاشش را میکرد تا در مدت یک ساعت و نیم بمباران، از وحشت ما بکاهد و پناهمان باشد.
بمباران تمام شد. خانهمان آسیب دیده بود. پدرم ما را به خانه بستگانمان در اندیمشک برد و خودش به یاری آسیبدیدگان شتافت.
و مادرم، مادر صبورم در حالی که نفس پسر بزرگترش از بمباران شیمیایی دشمن تنگ بود، مصدوم بمباران صدام؛ فرزند ۵ سالهاش را در آغوش گرفت و با همراهی عمهام، دوید تا به فرزندش جان دوباره ببخشد. اما موج انفجار و آسیب مغزی، در ۱۶ سالگی این مرد کوچک را شهید کرد و مادرم همچنان صبوری میکرد.
من فرزند اندیمشک بودم و همه این سختیها را دیدم. دیدم که چگونه مردم اندیمشک، خیلی زود بر شرایط غلبه کردند و به پشتیبانی از جنگ برخاستند. هر چند حس بویایی برادر بزرگترم هرگز برنگشت، اما حالش بهتر شده بود. لباس سبز سپاه، برازنده قامت رعنایش و سربند یا حسین، گویای آتش عشق درونش بود. در حالی که مادرم گرفتار موجگرفتگی پسر کوچکترش بود، پسر بزرگش را بدرقه میدان نبرد کرد...
و پدرم که در همه این سالها، با وجود مجروحیت دو پسرش، سنگر خدمت را در تلمبهخانه تنگ فنی رها نکرده بود، در ۱۷ شهریورماه سال ۱۳۶۶ و در حمله هوایی دشمن به سنگر خدمتش، از ناحیه دو پا بهشدت مجروح شد، یک پایش قطع شد و ۳۶ ترکش در بدنش باقی ماند تا خاطره تلخ زجرهای پدری با ۷۰ درصد جانبازی، در ذهن دخترک اندیمشک باقی بماند و در نهایت، پدر با شهادت از دنیا رخت بربندد.
و چند ماه بعد، در آذرماه سال ۱۳۶۶، برادرم در محور ماووت و ارتفاعات گردهرش و در صحنه نبرد عملیات پیروزمندانه نصر۸، به شدت مجروح شد تا در نهایت بیش از ۱۳ ترکش از آن روزها را در بدن به یادگار نگهدارد.
و باز هم در همه این روزها، مادر صبورم بود که جراحت فرزندان و همسرش، زخم دشمن بعثی بر دلش میشد، اما باز هم همپای مردم اندیمشک در شهر و دیارش ایستاده بود و از سرزمینش دفاع
میکرد...
و من به عنوان فرزند اندیمشک، همه این سختیها را به چشم دیدم و صدها بار به ایثار و پایمردی اندیمشک صبور و مظلوم و سربلند و خوشنام افتخار کردم.
سالهای بعد، زندگیام را با یک خلبان ارتش جمهوری اسلامی ایران شریک شدم تا برای همیشه زندگی و چشمم به آسمان میهنم باشد و برای نگهبانان و سربازان و حافظان نظام و انقلاب و کشورم دعا کنم.
اندیمشک برای یک تاریخ، در آزمون سخت صلابت و عشق و ایثار، سربلند باقی ماند.
مردم اندیمشک پا به پای مردم ایران اسلامی، از دین و میهن و انقلاب و سرزمین خود دفاع کرده و حماسه آفریدند.
در سالروز شهادت شهدای اندیمشک، به روح پرفتوح شهدا درود و رحمت میفرستیم و از همه آنانی که در روزهای سخت کشورمان، ایثار کردند و حماسه آفریدند، ممنونیم.
از مادرانی که فرزند دادند و از دخترانی که پدر دادند، از جوانانی که جان دادند و از پدرانی که همسر و فرزند خود را به خدا سپردند و برای دفاع از ایران اسلامی، به شهادت رسیدند.
من فرزند اندیمشک هستم و اندیمشک جهان من است...
سید محمد نورایی