نَفَس چه زود میرود، بیا که دیر میشود(چشم به راه سپیده)
نه تنها من که دنیا هم
نَمی از چشمهای توست چشمه، رود، دریا هم
کمی از ردّ پای توست جنگل، کوه، صحرا هم
تو از تورات و انجیل و زبور، از نور لبریزی
تو قرآنی، زمین مات شکوهت، آسمانها هم
جهان نیلی ست طوفانی، جهان دل مرده ظلمانی
تویی تو نوح، موسی هم، تویی تو خضر، عیسی هم
نوایت نغمه داوود، حُسنت سوره یوسف
مرا ذوق شنیدن میکشد، شوق تماشا هم
«تو آن ماهی که در پایت تلاطم میکند دریا»
من آن دریای سرگردان دور افتاده از ماهم
اسیر روی ماه تو، هوا خواه نگاه تو
نشسته بین راه تو نه تنها من که دنیا هم
«تمام روزها بیتو شده روز مبادا» نه
که میگرید به حال و روز ما روز مبادا هم
همه امروزها مثل غروب جمعه دلگیرند
که بیتو تیره و تلخ ست چون دیروز فردا هم
جهانی را که پژواک صدایت را نمیخواهد
نمیخواهم نمیخواهم نمیخواهم نمیخواهم
سید محمدجواد شرافت
خواهد آمد باوفاست
خواهد آمد ای دل دیوانهام
او که نامش با لبانم آشناست
من گل نرگس برایش چیدهام
باورم کن خواهد آمد، باوفاست
امشب از فرط جنون در سینه دل
یکنفس تا صبح هو هو میکند
آخر این دل، این دل بیطاقتم
دست احساس مرا رو میکند
نذر کردم لحظه تنگ غروب
نذر، یک شب اشک نیلی ریختن
بر سر هر کوچه شهر خیال
شب چراغی از نگاه آویختن
باز میسایم نگاهم را به راه
خیره بر دروازههای نیمه باز
گامها فرسودهام در کوچهها
کوچههای خاکی دور و دراز
بیقرارم، ناشکیبم، مست مست
امشب از یاد تو لبریزم بیا
آه میخواهم که قبل از مرگ خویش
دست بر دامانت آویزم بیا
خواهد آمد ای دل دیوانهام
او که نامش با لبانم آشناست
من گل نرگس برایش چیدهام
باورم کن خواهد آمد، باوفاست
مژده پاكسرشت
بیا که دیر میشود
خزان ز راه میرسد، جوانه پیر میشود
نَفَس چه زود میرود، بیا که دیر میشود
شب است و باد میوزد، چگونه صبح میکنی؟
دلم چه شور میزند؛ به غم اسیر میشود
چه راهها که بیعبور تو غبار میخورد
چه دشتها که بیحضور تو کویر میشود
همیشه در تخیلم ز شوقِ وصل، خُرّمم
نگو ز هجر با دلم، بهانهگیر میشود
اگر نیایی ای بهار آرزوی فاطمه
مرام تازیانه خدشهناپذیر میشود
که گفت زود میرسی؟ «چه دیر زود میشود»
نَفَس نمانده زود باش! بیا که دیر میشود...
حسین بیاتانی
غصه دلگیری
چه جمعه ای... چه غروب غریب و دلگیری...
چرا سراغی از این جمعهها نمیگیری؟
مسافری که هنوز و همیشه در راهی!
کجای راه سفر ماندهای به این دیری؟
به پیشواز تو آغوش زندگی جان داد
بیا پیاده شو از این قطار تأخیری...
چقدر پیر شدی روی گونههایم اشک!
تو سالهاست که از چشم من سرازیری...
چقدر ماندهای در بند انتظار ای دل!
شدی شبیه به دیوانگان زنجیری...
چقدر شاعر مفلوک! قلبت از سنگ است
چطور از غم دوری او نمیمیری...
سودابه مهیجی
روی حرف آفتاب
نیستی و سالهاست
دانههای برف
این مسافران بیقرار ابرها
با علامت سؤال چترها
مواجهاند
نیستی و کودکانمان
-با کمان-
قاب آفتاب را
نشانه رفتهاند
آسمان
غیر جای خالی
پرندگان مرده را
نشان نمیدهد
هیچکس برایمان
دست دوستی
تکان نمیدهد
نیستی و
موجها هنوز
سنگ خاک را
به سینه میزنند
ابرها هنوز
روی حرف آفتاب
حرف میزنند
محمدحسین نعمتی