خبر شهادت
مریم عرفانیان
خواب دیدم که غلامعلی در بیابان بزرگی راه میرود! دویدم طرفش. پرسیدم: «علی جان! چرا در این بیابان هستی؟»
ایستاد و نگاهم کرد، گفت: «مادر! حلالم کن...»
صبح که بیدار شدم، عجيب دلشوره داشتم. کبوتری روی در خانه نشسته بود! همسرم را بیدار کردم و گفتم: «بلند شو که علی شهید شد ...»
یک لحظه مکث کرد و گفت: «چرا این حرف رو میزنی؟ علی حالش خوبه و قراره برگرده پیش ما...»
باورش نمیشد! تاب نیاوردم و به سپاه رفتم. گفتم: «پرونده پسرم رو بهم نشان بدید.»
آنها گفتند پروندهای ندارد! دوباره گفتم: «حداقل با منطقه تماس بگیرید و ببینید چه خبره؟» هر چه تلاش کردند تماس برقرار نشد. عصر دوباره خبر گرفتم؛ ولی بازهم خبری نبود!
شب جمعه میخواستند جنازهها را به نیشابور بیاورند. به همسرم گفتم: «اگر علی سالم بود، حتماً تا حالا به ما زنگ میزد...»
آن شب را هر طور بود گذراندیم. صبح به دوستش تلفن کردم و احوال غلامعلی را از او پرسیدم، گفتم: «شما با سپاه تماس بگیرید و ببینید چه خبره؟»
گفت: «چیزی نیست، شما ناراحت نباشید.» فقط همین! ولی مگر میشد؟ چند روزی بود که خبری از غلامعلی نداشتیم.
گوشی تلفن را که گذاشتم، صدای زنگ بلند شد. دویدم توی حیاط. کبوتری به آسمان پرید. ماشین بنیاد پشت در خانهمان توقف کرده بود! میخواستند خبر شهادت علی را به ما بدهند ...
خاطرهای از شهید غلامعلی کاوشی
راوی: فاطمه پاکدامن، مادر شهید