گفتوگو با خانواده سردار شهید مجتبی شیخی
سرداری که ناجی کربلای 5 شد
از نخستین روزهایی که شیپور جنگی نابرابر را نواختند، راهی میدان میشود و تا آخرین روز، صحنه جهاد و مقاومت را ترک نمیکند. در اکثر قریب به اتفاق عملیاتها حضور دارد، حضوری پررنگ که نشان از تعهد و شجاعت دارد. چه آنجا که برای بازپسگیری قایقها به دل دشمن میزند و سختترین موانع را از سر راه برمیدارد و چه آنجا که باید میدان مین را پاکسازی کند. او مرد روزهای سخت است؛ چنانچه وقتی دست ناپاک دشمن از خاک پاک میهن کوتاه میشود، باز هم دست از تلاش و خدمت مخلصانه برنمیدارد و سختترین ماموریتها را به عهده میگیرد.
سردار مجتبی شیخی که مسئول یگان دریایی لشکر 19 فجر را برعهده داشته، سرانجام در 19 رمضان سال 71، حین انجام ماموریت در سد درودزن به شهادت میرسد.
سیدمحمد مشکوهًْالممالک
اگر هزاران بار بمیرم و زنده شوم
باز هم با او ازدواج میکنم
پس از گذشت سالها از شهادت این بزرگمرد، راهی محله همت جنوبی شیراز، و میهمان خانهای میشویم که با دستان مبارک شهید ساخته شده. معصومه دینکانی همسر شهید مجتبی شیخی که به نیابت از شهید پذیرایمان شده و ما را با خود به روزهای پربرکت و خاطرهانگیز زندگی با همسر شهیدش میبرد:
شهید شیخی پسرخاله پدرم بودند. او سال 62 تصمیم به ازدواج میگیرد. جالب اینکه او با لباس بسیجی به خواستگاری آمد.
آن زمان من 15 ساله بودم و عرف بود که دخترها سن 11 یا 12 سالگی ازدواج کنند و با این حساب ازدواج من کمی هم دیر شده بود. به من گفتند: میخواهی با او ازدواج کنی؟ گفتم: نمیدانم. گفتند: آقا مجتبی میخواهد با تو صحبت کند. من هم قبول کردم و او آمد داخل اتاق. صحبتهایش را اینطور آغاز کرد: من 20 سالم است و اهل جبهه و جنگ هستم. ممکن است ما با هم ازدواج کنیم و من بروم اسیر و مجروح و یا حتی شهید یا جانباز شوم و دست و پایم قطع شود. با این شرایط حاضری با من ازدواج کنی؟ من گفتم: بله.
پدر و مادرم میگفتند خانواده شیخی بسیار مهربان و بامحبت و مذهبی هستند. پدرشان اهل مسجد است و نماز جماعتش ترک نمیشود. گفتند به نظر ما خانواده خوبی هستند. اگر با آقا مجتبی ازدواج کنی ضرر نمیکنی. من هم گفتم: چشم. حتی نپرسیدم که قرار است کجا زندگی کنیم.
همه صحبتها همان شب انجام شد و ما با هم ازدواج کردیم و خداوند دو دختر به ما هدیه داد؛ زهرا و زینب.
آن زمان من کمسن و سال بودم و ایشان را قبول کردم؛ اما اگر شهید، هزار بار دیگر زنده شود و باز هم شهید شود و باز زنده شود، باز هم با او ازدواج میکنم.
لشکر 19 فجر
آقا مجتبی 8 سال در جبهه بود؛ یعنی از 15 مهر سال 59 تا پایان جنگ. در این
8 سال مسئولیتهای مختلفی داشت؛ از جمله مسئول دسته، تخریبچی و آرپیجیزن.
او جزء اولین گروهی بود که از شیراز به جبهه رفتند. در همه عملیاتها شرکت داشت؛ تنها در عملیات خیبر نبود که آن هم برای ازدواج به شیراز برگشته بود. در ابتدای جنگ با عنوان بسیجی وارد تیپ 33 المهدی(عج) شد. او در عملیات والفجر 1و2 به عنوان تخریب چی به گروه تخریب تیپ پیوست و توانست خیلی خوب از پس کار بربیاید.
سال 1363 وارد سپاه شد و از همان ابتدا به لشکر 19 فجر پیوست. شهید پس از گذراندن دورههای مختلف آموزش سکانداری، به یگان دریایی لشکر پیوست. او یک سال قبل از اینکه به شیراز برویم به تبریز و تهران رفت آموزش دافوس دید.
زندگی در پادگان
من نه تنها با جبهه رفتن همسرم مخالف نبودم بلکه با خانمهای خانواده پیگیر این بودیم که برویم پشت جبهه کمک کنیم تا به آنها نزدیک باشیم. ما اصلا آن زمان نمیدانستیم خط چیست و چه اتفاقاتی در آنجا میافتد و درگیریها تا چه حد جدی است. البته منزل ما در پادگان اهواز بود. و حملههای هوایی را میدیدیم یا حرارت کاتیوشا را وقتی هواپیماهای دشمن را میزد شاهد بودیم. اما برایمان مهم نبود. نمیدانم خداوند آن زمان چه جرئتی به ما داده بود که با وجود سن و سال کم، این سر و صداها اصلا برایمان مهم نبود.
ما تا دو سال بعد از قطعنامه در اهواز بودیم. سال 64 دختر اولم زهرا، به دنیا آمد و سال 65 من رفتم اهواز. همانجا ساکن بودیم تا سال 69 که چند ماهی در شیراز بودیم و برگشتیم اهواز و از سال 70 به بعد را در شیراز ماندیم.
فرزند دومم زینب، سال 66 به دنیا آمد. وقتی باردار بودم آمدم شیراز دیدار خانواده. آنجا گفتم: من دیگر برنمیگردم اهواز. گفت: چرا؟ گفتم: همسر سردار اسلامی نسب که الان به شهید زهرایی معروف هستند در پادگان فارغ شد، بدون اینکه کسی در کنارش باشد، یا حتی یک ماما بالای سرش باشد. سردار حتی از بنزین بیتالمال استفاده نکرد که همسرش را به بیمارستان ببرد. گفتم: من هم مانند او میشوم. گفتم: من میخواهم بمانم شیراز و فرزندم را به دنیا بیاورم و بعد از آن بیایم اهواز.
گفت: هرطور خودت صلاح میدانی. من میخواهم بروم اهواز.
رفت و 4 ماه او را ندیدم. من فرزندم را به دنیا آوردم و همسرم به دلیل عملیاتهای پشت سر هم نتوانسته بود بیاید. وقتی آمد که 23 روز از تولد دخترم میگذشت. حتی تلفن هم نبود که بتوانیم با هم در تماس باشیم. تنها گاهی با تلفن همسایه تماس میگرفت و ما با هم صحبت میکردیم.
مقید به حلال و حرام
خیلی مهربان و خوشاخلاق بود. آچار فرانسه بود و همه کار از دستش برمیآمد. همه جا همینطور بود. او برای اسلام و دفاع از ولایت رفت. خیلی حواسش به حجاب، حلال و حرام و نماز بود. حلال خدا را حلال میدانست و حرام خدا را حرام. همرزمانش میگفتند: حتی اگر یک پیچ روی زمین میافتاد، آن را برمیداشت و میگفت: این متعلق به بیتالمال است. او در کربلای 4 به هر زحمتی بوده اجازه نمیدهد قایقهایشان دست عراقیها بیفتد.
ما نزدیک پالایشگاه آبادان بودیم که آنجا را زدند. آقا مجتبی آنجا چند فنجان کوچک پیدا کرده و آورده بود برای بچهها تا با آن بازی کنند. وقتی میخواستیم از اهواز به شیراز بیاییم، من اسباب بازیهای بچهها را جمع کردم، فنجانها را هم گذاشتم. او اینها را برداشت و کنار گذاشت. گفتم: تو که گفتی اینها در گوشهای افتاده بودند و صاحب نداشتند؟! گفت: نه اینها برای بیتالمال است. من مال بیتالمال را نمیبرم. اینجا بمانند که هر کسی آمد و ساکن شد با آنها بازی کند، من اینها را نمیبرم.
آقا مجتبی معلم من بود. من کم سن و سال بودم و همه چیز را از او یاد گرفتم. او کتاب «همسرداری در اسلام» علامه امینی را برای من گرفت. همه احکام دینی را به من آموخت. او به من گفت که باید مرجع انتخاب کنم. وگرنه من چیزی نمیدانستم. و امروز بچههای من از خودم بشاشتر و شادابتر هستند. من دینداری را به آنها آموختم. آنها ولایتی و باحجاب هستند. در راهپیمایی و رای دادن ما در صف اول قرار داریم. آنها خیلی کوچک بودند که ما عکس پدرشان را برمیداشتیم و با هم میرفتیم رای میدادیم. در روز قدس سعی میکردیم بادکنک بگیریم و به دستشان بدهیم.
امدادرسانی به سیلزدگان
در ماه مبارک رمضان سال 71 در شیراز سیل آمد و حدود 50 روستا در محاصره سیل قرار گرفتند. و هلال احمر برای کمک به مردم خیلی تلاش میکرد. آقامجتبی میگفت: اینها به تنهایی نمیتوانند به مناطق سیل زده کمک کنند. از فرماندهی سپاه گفتند ما نمیتوانیم فرد دیگری را برای مدیریت امداد بفرستیم؛ اما شما میتوانی بهتر کار کنی. میتوانی بروی؟ او هم در پاسخ گفته بود: حتما میروم. باید به منطقه بندامیر میرفت. سردار شیخی فرماندهی نیروهای سپاهی را به عهده میگیرد. ما هم هنوز در حال ساخت خانه بودیم. تویوتا زیر پایش بود و میتوانست شبها به خانه برگردد خانه؛ اما این کار را نمیکرد. من هم مدام گلایه میکردم که چرا هیچگاه در کنار ما نیستی و مدام ما را تنها میگذاری. میگفت: نگاه کن تو یک سقف بالای سرت داری و باران هم زیر پایت نیست. نان و آب و زندگیات سر جایش است. درست است که در یک اتاق زندگی میکنی اما جای گرم و نرم داری. اما آن مردم در گرسنگی و سیل به سر میبرند. تو حاضری که من نروم و حواسم به اینها نباشد و شما در راحتی و خوشی زندگی کنید و من هم کنارتان باشم. گفتم: نه. برو به امید خدا.
شهادت در راه خدمت
یک روز گفتند سد دورودزن سرریز شده و مردم پشت سد، در خطر هستند. او مسئول یگان دریایی لشکر 19 فجر بود. نامه داده بود که چند قایق موتوری دریافت کند. یکی از بچهها گفته بود من قایقها را میبرم. او گفته بود نه خودم آنها را میبرم. آب به حدی زیاد بوده که فقط قسمتی از درختان 20، 30 متری مشخص بوده. موتور قایق به دهانه پل برخورد میکند و تعادلش را از دست میدهد. سر مجتبی به لبه قایق برخورد میکند و به پایین پرت میشود. با اینکه خودش غواص بود؛ اما غرق میشود. پیکرش هم گم شد. به برادرش سردار شیخی که از ابتدای جنگ فرمانده بوده، زنگ میزنند و میگویند که چنین اتفاقی افتاده. او هم به همراه آقای حائری شیرازی امام جمعه شیراز میروند و دو روز با هلیکوپتر روی آب را جستوجو میکنند تا شاید او را پیدا کنند. آنها تا دریاچه نمک هم میروند؛ اما به نتیجه نمیرسند.
برای همیشه رفت
روز جمعه بود که با خودم گفتم: چرا مجتبی چند روز است که با من تماس نمیگیرد. دلشوره داشتم. از تلفن عمومی به پادگان زنگ میزدم و میپرسیدم آقای شیخی نیامده؟ میگفتند نه. آنها هم خبر داشتند؛ اما به من نمیگفتند.
تا اینکه یک روز دامادشان آمد و گفت: عمه فوت کرده و میخواهند او را از تهران به اینجا بیاورند. عمه آقای شیخی مسن بود و آن زمان حدود 70 سال داشت. گفت: میخواهند مراسم ختم او را در منزل پدر برگزار کنند. مردها موضوع را میدانستند و با چشمانی که ازگریه سرخ شده بود، با حالت خاصی من و بچهها را نگاه میکردند. من متوجه نگاهشان میشدم؛ اما میگفتم: حتما اشتباه میکنم.
ما هم سریع آماده شدیم. فرشها را شسته بودیم که در منزل جدید استفاده کنیم؛ سریع آنها را پهن کردیم و خانه را مرتب کردیم.
در آشپزخانه قفل بود و دستگیره در از آن طرف افتاده بود. آقا محمد گفت: وسیلهای ندارید که این دستگیره را درست کنم؟ آقای حائری از اینجا عبور میکرده و میخواهد اینجا وضو بگیرد. من گفتم: آقای حائری میخواهد اینجا وضو بگیرد؟! اینهمه منزل و مسجد و حسینیه! اینها را میگفتم و همزمان هم داشتم دنبال قاشق میگشتم که آن را بدهم که در را باز کنند. بعد با خودم گفتم: درست فکر کن! مگر میشود به طور اتفاقی چنین شخصی بیاید اینجا وضو بگیرد؟! حتما اتفاقی افتاده. گویا حس ششمم خبردار شد؛ نکند برای مجتبی اتفاقی افتاده. به مادر همسرم گفتم: خاله نکند اتفاقی برای مجتبی افتاده. یکدفعه مانند کسانی که تازه متوجه قضیه شده باشند، با هم شروع کردیم به جیغ کشیدن. گفتیم برای عمه اتفاقی نیفتاده این مجتبی است که 4 روز است از او بیخبریم. خیلی بیتاب بودم. ما لیلی و مجنون بودیم و این عشق در زندگی ما سرازیر بود. من فقط به خاطر شرایط و استدلالاتی که میآورد قبول میکردم او برود.
روزهای تنهایی
من را برای روزهای تنهایی آماده کرده بود. همیشه به من میگفت: فکر نکن وقتی لباسی را میپوشی، خودت آن را بیرون میآوری. شاید غسال این کار را انجام دهد. زمانی که شهید شد من 24 سالم بود و در خانه ما، هر روز از صبح تا شب صحبت شهدا و شهادت بود.
سال 71 گفتیم دیگر جنگ تمام شده بهتر است که برای خودمان خانه بسازیم. چون قبل از آن با مادر همسرم و خانواده دو برادرش، در یک خانه زندگی میکردیم. در واقع هر کداممان یک اتاق داشتیم. در نهایت شروع به ساخت خانه کرد و خیلی برای آن زحمت کشید. او خودش همه کارهای ساختمان را انجام میداد. هنوز هم در همان خانه زندگی میکنیم.
دعای روز عرفه
و پیدا شدن پیکر شهید
پیکر همسرم به لطف خدا بعد از 83 روز پیدا شد. قبل از پیدا شدن پیکر او، نوبت حج پدر و مادر همسرم فرا رسید. آقای حائری گفتند باید این سفر را بروید و در روز عرفه دعا کنید، شاید او پیدا شد. لذا آنها به مکه رفتند و برای پیدا شدنش دعا کردند.
من هم روز عرفه وضو گرفتم و زیر آسمان خیلی دعا کردم. شاید دعاهای ما ثمر داد که همان روز، یک چوپان که گوسفندانش را برای چرا برده بوده، میبیند که کلاغی در حال نوک زدن به زمین کنار رودخانه است. آب رودخانه هم پایین آمده و گل و لای بوده. او نزدیک میشود که ببیند کلاغ به چه چیزی نوک میزند. متوجه میشود که پای انسانی از گل بیرون زده است. میرود به مردم روستا خبر میدهد. مردم روستا هم سردار را به خاطر کمکهایی که کرده بود میشناختند و از جریان اطلاع داشتند. آنها میروند و پیکر سالم او را بیرون میآورند.
سهم فرزند من از انقلاب
گهوارهای از جعبه مهمات بود
من به همسرم افتخار میکنم. دلتنگش هستم؛ اما نمیگویم چرا رفت که این بلاها سر من بیاید. از این ناراحتم که او رفت؛ اما برخی مسئولین به فکر مردم نیستند. تنها این مشکل من است. غصه من مردم است. من فقط از فساد اخلاقی و اقتصادی ناراحتم. چرا اینقدر بیحجابی رواج پیدا کرده؟ چرا مسئولین توجه نمیکنند. من خیلی سختی کشیدم که همان خانه را درست کنم. گوشواره دخترم را فروختم و خانه را درست کردم، حتی حمام هم نداشتیم؛ اما از آن سختیها ناراحت نیستم؛ بلکه وقتی فسادی را میبینم خیلی نارحت میشوم. دوست دارم حضرت آقا را ببینم و بگویم ما پشتتان هستیم. همسرم در فیلمی میگوید: پشت سر ولایت فقیه باشید. نماز جمعه را ترک نکنید. ببینید رهبر چه میگوید و به حرفش گوش دهید. اما مسئولین ما به حرف رهبری گوش نمیدهند. آنها فقط شعار میدهند. میگویند میرویم دیدار خانواده شهدا؛ بعد فیلمبرداری میکنند و مدام نشان میدهند و ما را کوچک میکنند. مردم به ما میگویند مسئولین برای شما همه کاری میکنند؛ در صورتی که اینطور نیست. ما فقط میگوییم رهبر را ناراحت نکنید، همین.
وقتی فرزندم به دنیا آمد او فقط سه روز شیراز ماند. گفتم: تو بعد از چهار ماه آمدهای شیراز، سه روز میمانی؟ حداقل ده روز بمان، خودت هم آب و هوایی عوض کنی. به خاطر خودش هم میگفتم که کمی هم به خودش برسد. گفت: نه من آنجا بیشتر میتوانم کار کنم. به اندازه 5 یا 10 دقیقه به هر کدام از اقوام سر بزنم و سلامی بکنم کافیست. گفتم: باشد، برویم؛ اما آنجا عقرب زیاد است، این گهواره را بیاور پایین تا با خودمان ببریم. گفت: نه خودم برایت گهواره میخرم. من هم خوشحال شدم. رفتیم اهواز، چند روزی گذشت و گفتم: مجتبی گهواره نگرفتی. گفت: نه. چند روز بعد در خانه را زدند. دخترم رفت در را باز کرد و گفت: باباست. دیدم با یک گهواره آمده. او با صندوق مهمات گهواره ساخته بود. گفتم: شاید این شیمیایی باشد یا آلودگی داشته باشد، بچه بیمار میشود. گفت: نه نگران نباش. من این را شستهام و نجاری کردهام. میخواهم فرزندم اینگونه بزرگ شود. الان دخترم خیلی ولایی و مومن شده.
اما الان آقازادهها چطور زندگی میکنند؟ آنها با پول مردم زندگی کردند و میگویند: سهم ما از انقلاب بوده است! سهم آنها از انقلاب چقدر بوده؟ سهم فرزند من که پدرش از ابتدای جنگ در جبهه بوده، از انقلاب چقدر است ؟ سهم او تنها یک گهواره بود که از صندوق مهمات ساخته شد.
آرزویی که برآورده شد
اردیبهشت سال 87 که حضرت آقا به شیراز تشریف آوردند به منزل پدر شهید شیخی هم آمدند. من از خدا خواستم که آقا بدانند که همسرم که بوده و چکار کرده. اینها را به کسی نگفتم و تنها در ذهنم بود. ما نمیدانستیم که قرار است ایشان به منزل پدر همسرم بروند؛ لذا دیر رسیدم و ایشان را ندیدم. در آن دیدار حضرت آقا از شهید هاشم شیخی پرسیده بودند. بعد هم از
آقا مجتبی پرسیده بودند و برادرشان پاسخ داده بود و آرزوی من برآورده شد.
او یک وسیله به موتور قایقها جوش داده بود و عراقیها مانع داخل آب ریخته بودند که باعث میشد موانع به موتور قایقها گیر کنند و مانع حرکت قایق شوند. او موتور را طوری درست کرده بود که هر گاه قایق به ته رودخانه میرسید به صورت فنر به سمت بالا میآمد. خود سردار این را درست کرده بود.
در عملیات کربلای 5، لشکر 19 فجر و یکی دیگر از لشکرها میتوانند محور را باز کنند و بقیه لشکرها قیچی میشوند. تیپ و لشکرهای دیگر از بچههای لشکر 19 میپرسیدند شما چطور توانستید محور را باز کنید! آنها هم گفته بودند کار آقای شیخی باعث شده که بتوانیم موفق شویم.
سردار محمد شیخی در آن دیدار، این مسائل را برای آقا شرح داده بود.
قهرمان کربلای 5
خاطرهای از حماسهسازیهای سردار شهید مجتبی شیخی که از زبان برادر شهید، سردار محمدعلی شیخی تقدیم میشود:
بچهها درگوشی پچپچ میکردند و یواشکی مشغول آماده کردن مهمات و وسایل دفاعی خودشان بودند. از حرکات و جنب و جوش بچهها برمیآمد که اتفاق عجیبی در راه است.
مجتبی هم بود. دشمن هرچه آتش داشت، مسلسلوار بر زمین و زمان میریخت، آتشبارهای سنگین دشمن زبون، آب و خاک را جهنمی از دود و آتش ساخته بود و کسی را یارای ادامه عملیات نبود. ناچار و ناخواسته، فرمان عقبگرد صادر شد. اوضاع بسیار ناجور بود. خیلی از شناورها پشت سیمهای خارداری که دشمن به عنوان موانع در مسیر آب نصب کرده بود، گیر کرده بودند. تعدادی از قایقها هم ترکش خورده، از کار افتاده بودند. تعداد دیگری هم سکانشان در رفته بود و بطور کلی در آن موقعیت جهنمی، قابل استفاده نبودند. خلاصه از وضعیت خطرناک پیش آمده، ناچار بودیم قید خیلی از ادوات جنگی و همچنین شناورهای خود را بزنیم و به سرعت عقبنشینی کنیم. هنوز ما کاملا به عقب بازنگشته بودیم که دشمن به سرعت وارد منطقه عملیاتی شد و منطقه را زیر نفوذ خود گرفت. و درست همانجاییکه ادوات جنگی و شناورهای ما جا مانده بود، زیر آتش مستقیم دشمن قرار گرفت و همین موضوع باعث میشد امیدی به برگرداندن آن وسایل نداشته باشیم. هنوز مدتی از این حادثه تلخ نمیگذشت که باز زمزمه کربلای 5 به گوش رسید. لشکر تصمیم گرفت قبل از اجرای کربلای 5 در فاصله کوتاه هفت روزهای که از عملیات کربلای 4 میگذشت، برای شناسایی منطقه و همچنین ضربه زدن به دشمن و بازپس گرفتن ادوات جنگی خود، حمله کوچکی در منطقه به مرحله اجرا درآورد. تصمیم نهایی گرفته شد و همه بچههای نیروی دریایی در طی جلساتی که با حضور فرماندهان و مسئولین لشکر تشکیل میشد توجیه شدند. مجتبی که همیشه منتظر چنین فرصتهایی بود، از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید. من آنچه را که لازم بود و همچنین دستورات فرمانده لشکر را به او گوشزد کردم. مجتبی مامور بود تا پیش از حمله، برآوردی دقیق از ادوات و وسایل مورد نیاز خصوصا از قایقها که وسیله اولیه برای حمله نیروها بودند، داشته باشد. طبق گزارش و آماری که مجتبی ارائه کرد شناورهای موجود از نظر تعداد و نیز از نظر سالم بودن، جوابگوی این حمله نبود و چون دسترسی به شناورهای بیشتر و مورد نیاز در آن موقعیت برایمان امکانپذیر نبود، اجرای عملیات با شک و تردید همراه شد.
اما مجتبی! مجتبایی که من میشناختم هیچگاه تردیدی به دلش راه نمیداد و این بار مصمم بود به هر ترتیبی شده، عملیات را به مرحله اجرا درآورد و همینطور هم شد. هنوز جر و بحثها بر سر اجرای عملیات به نتیجه نهایی ختم نشده بود که مجتبی با روحیهای امیدوار و بیباک و منحصر به فردی رو به من کرد و گفت: تعدادی از شناورهایمان در زیر آتش دشمن است و ما باید به هر طریق ممکن آنها را برای استفاده در این عملیات بازگردانیم. نمیشود که ما به همین سادگی آن همه شناور را به امان خدا در دست دشمن رها کنیم و امروز خودمان به آنها نیاز داشته باشیم. من میدانم چکار کنم!
فورا دستش را خواندم. گفتم: نکند یک مرتبه به سرت بزند دست به کار خطرناکی بزنیها! ما اگر بخواهیم برای بازگرداندن شناورها به سراغشان برویم، هیچی که شهید نداشته باشیم دست کم هفت هشت نفری باید شهید بگذاریم و دست خالی بازگردیم. مگر یادت رفته که همین چند روز قبل از آنجا عملیات شده، میدان مین هم دست خورده، سیم خاردار و هزار کوفت و زهرمار دیگری نیز هست که بازگرداندن شناورها را غیرممکن ساخته است. اصلا فکرش را هم نکن.
من هرچه بیشتر میگفتم او کمتر میشنید. مثل اینکه اصلا گوشش بدهکار این حرفها نبود. فقط در جوابم گفت اخوی، ما برای عملیات کربلای 5 به شناورهای زیادی احتیاج داریم. وانگهی برای همین حمله هم شناور کافی در دسترسمان نیست. هیچ کار دیگری از دستمان برنمیآید مگر آنکه هر طور شده شناورها را بازگردانیم. «چطوری راضی میشوی دشمن از همین شناورها علیه خودمان استفاده کند؟»
هر چه میخواستم که قانعش کنم مگر دست از این کار خطرناک بردارد، نمیتوانستم. با یکدندگی خاصی که داشت فقط همان حرفهای اولش را تکرار میکرد. وقتی دیدم هنوز اصرار بر رفتن دارد با جدیت بیشتری به او گفتم: اخوی، من اجازه این کار را به شما نمیدهم. دیگر هم اصرار نکن. مجتبی وقتی دید که نمیتواند من را راضی کند و مرا در تصمیم خود جدی دید، دیگر صحبتی از رفتن و اصرار کردن به میان نیاورد. در حالی که سرش پر از سودای رفتن بود و عزمش را جزمتر، با تواضع همیشگی خود خداحافظی کرد و از من جدا شد.
در عصر همان روز که چشم من را دور دیده بود، یکی از بچهها را که تقریبا همفکرش بود، برداشته، بیمحابا راهی آن منطقه خطرناک شده بودند. بعدها از زبان خودش شنیدم که میگفت با پشت سر گذاشتن موانع زیاد، در زیر آتشبارهای شدید دشمن با مشقات و زحمات زیادی توانستیم خود را به شناورها برسانیم. آنها برای رسیدن به شناورها، درست به معبر اصلی دشمن، همانجایی که تلههای انفجاری و در تیررس مستقیم قرار داشت قدم گذاشته بودند.
فردای آن روز همزمان با طلوع آفتاب که با عدهای از برادران در گوشهای جمع شده بودیم و برای چگونگی اجرای حمله بحث میکردیم و هر کسی نقشهای داشت، یکباره و بطور ناخودآگاه قایقی که در چند قدمیمان قرار داشت نظرم را جلب کرد. در حالی که گوشم به صحبتهای بچهها بود به اطراف خود نگاه کردم. دیدم چند قایق دیگر نیز در اطرافمان به طور پراکندهای رها شده است. یک مرتبه وسط حرفهای دوستان پریدم و گفتم بچهها! این شناورها کجا بودهاند؟ کی اینها را هنوز هیچی نشده اینجا آورده؟ هنوز که خبری از حمله نیست؟ آنهایی که مثل من از هیچ جا خبری نداشتند با تعجب میگفتند ما هم نمیدانیم. ولی بعضی از بچهها که از جریان خبر داشتند گفتند: مگر خبر نداری؟ همین دیروز عصر مجتبی رفته و شناورها را بازگردانده است. اولش باورم نمیشد. خوب که دقت کردم دیدم که از نوع همان شناورهای بازمانده است. با یک شمارش سرانگشتی متوجه شدم حدود 10 تا 12 شناور برگردانده شده است. نمیتوانستم باور کنم که آن دو نفر با وجود آن همه مواضع و استحکامات دفاعی دشمن، چگونه توانسته بودند در آن آبهای سرد با شنا آن همه شناور سنگین را با خود حمل کنند. مجتبی میگفت شناورها را با کشیدن از تحت نفوذ دشمن خارج کردیم. آنها شناورها را در حالی که با بند به هم بسته بودند آرام آرام پشت سر خود کشیده به منطقه خودی آورده
بودند.
به راستی این کارها همگی دال بر رشادتها و دلسوزیهای آن شهید عزیز است و چه بسا که در عملیات کربلای 5 با رشادتهای امثال او به پیروزیهای بزرگی دست پیدا کردیم.