شهیدی که در آغوش برادرش جان داد
دکتر هم از او قطع امید کرده؛ اما مادر نه! مانند همیشه درب خانه اهلبیت علیهمالسلام را میکوبد و این بار دست به دامن عباس بن علی، بابالحوائج(ع) میشود تا فرزند بیجانش را جان تازه بخشد. از کرم این خاندان فرزندش نجات مییابد. کسی چه میداند شاید همانجا دردانهاش را نذر راه حق کرده بود که اینگونه در این راه قدم برداشت و جان را فدا کرد. شهید هاشم شیخی را میگویم؛ همان کسی که همچون تمام مردان خانواده وارد میدان مبارزه با دشمن دون شد. کسی که تنها بیست روز پس از ازدواج راهی میدان شد تا تمام دنیا بداند دفاع از جان و مال و ناموس وطن، دفاع از حریت و آزادگی و اسلام بر هر چیز تقدم دارد و برای مردان حق هیچ دلبستگی برتر و بالاتر از ارزشهای الهی نیست. آری شهید هاشم شیخی یکی از هزاران جوان برومند این سرزمین است که وجودش برکت و شهادتش پرافتخار است. و حال پس از گذشت سالها پای صحبت زهره شیخی، همسر گرانقدر این سردار بزرگوار نشستیم تا از همسری بگوید که در محبت و اخلاص کم نظیر بود....
سیدمحمد مشکوهًْالممالک
آشنایی و ازدواج
هاشم در 23 شهريور سال 1344 در شيراز به دنیا آمد. او فرزند چهارم خانواده بود و تا راهنمایی درس خوانده بود. هاشم ابتدا از طريق بسيج عازم جبهه شد؛ اما بعد وارد سپاه شد و به عنوان معاون اطلاعات و عمليات لشکر 19 فجر خدمت میکرد.
ما با شهید نسبت فامیلی داشتیم، در واقع شهید پسردایی پدرم بودند و با هم رفت و آمد داشتیم. فروردین 63 بود.در ابتدا پدرم با ازدواج ما مخالفت کردند. ایشان میگفتند: هاشم شهید و جانباز میشود و تو باید یک عمر سختی بکشی. اما در نهایت به این ازدواج رضایت داد.
البته پدرم فردی انقلابی و معتقد بود. او در بحبوحه انقلاب که من چهارم ابتدایی بودم، سه تا بچه را پیش من میگذاشت و با مادرم به راهپیمایی میرفت و شب برمیگشت. برخی شبها هم که حکومت نظامی میشد، نمیتوانستند برگردند و خانه یکی از عمههایم میماندند. من هم میگفتم: من به شرطی بچهها را نگه میدارم که اجازه بدهید من هم شب برای راهپیمایی بیایم. سردسته ما در راهپیمایی شهید محسن کامیاب بود. من به همین ذوق بچهها را نگه میداشتم و در کارها به مادرم کمک میکردم. پدرم به خاطر علاقهای که به من داشت، میگفت: اگر بیایی سختی میکشی. اما در نهایت راضی میشد که گاهی همراهشان بروم.
در نهایت هاشم برای خواستگاری به منزل ما آمد و هنگامی که برای اولین بار با هاشم صحبت کردم گفت: من یک رزمنده و پاسدار هستم که نه خانهای دارم و نه مالی. پدرم یک اتاق به من میدهد که باید با مادرم و عروس دیگرمان، در یک خانه زندگی کنی. میگفت: ممکن است من بروم و همان ابتدای کار شهید یا جانباز شوم. من هم شرايط را قبول كردم و بحث نامزدي ما رسميت پيدا كرد.
دوران نامزدي ما هم زياد طول نكشيد. چون مرخصي بعدي كه هاشم آقا آمدند، جشن مختصري گرفته شد و به خانه بخت رفتم. آن زمان هاشم هجده ساله بود و من هم بين سيزده و چهارده بودم. هاشم عليرغم سن كمش، در حد يك آدم كامل بود.
اولین نامه از جبهه
بعد از عروسي، كمتر از بيست روز ماند و بعد رفت اهواز. اولين نامهاي كه نوشت، شوكهام كرد. نمي فهميدم كه با آن سن كم من و خودش تا آن حد علاقه به بچه دارد. آن نامه هنوز هم هست که در آن نوشته بود:
«.... با سلام و درود به محضر تمامي اولياء خدا به خصوص امام حسين (ع) سرور و سالار شهيدان. سلام و درود به امام عزيزمان خميني كبير و به ياران با وفايش به خصوص خانوادههاي داغديده شهداء.
خدمت همسر عزيزم سلام گرم و دل نشين دارم. واقعاً نميدانم چطور از تو تشكر كنم؟ زهره مهربان و صبورم! نميداني چقدر از ديدن نامهات خوشحال شدم. مخصوصاً وقتي كه داشتم ميخواندم و رسيدم به جايي كه نوشته بودي خدا با صابران است، بيشتر خوشحال شدم. چون فهميدم كه از من استوارتر و پايدارتري. يا آن جا كه نوشته بودي من هم مثل مردم محروم ايران به وجود شما رزمندهها افتخار ميكنم، اشكم را درآوردي. آخر من كه خاك پاي اين رزمندهها و اين سربازان گمنام امام زمان هم نميشوم.
همسر عزيزم! نميداني اين ده روزي كه از تو دور بودهام چقدر بر من سخت گذشته است. من فكر ميكردم كه وقتي پايم به جبهه رسيد، تو را فراموش ميكنم. اما الان كه در طبقه سوم يكي از ساختمانهاي پادگان شهيد دستغيب اهواز اين نامه را برايت مينويسم، دوستان از شدت سرماي كولر گازي پتو روي خود كشيده و خوابيده اند. اما من با زيرپوش نشستهام و باور كنيد از شدت خجالتي كه تو ميكشم، خيس عرق هستم. چون ميدانم كه شوهر خوبي براي تو نبودهام. ديشب از امشب خيلي ناراحتتر بودم؛ چون دقيقاً يك ماه تمام از ازدواجمان ميگذشت و فكر ميكردم كه بايد در كنار هم بوديم.
اما همسر عزيزم! تو كه خودت ميداني اين جبهه آمدن يك وظيفه ملي است و بايد اميدوار باشيم و صبر كنيم. چون همان طور كه خودت هم نوشته بودي، خدا با صابران است. ديگر نامه را بيشتر از اين طولاني نميكنم. ممكن است همراه برادرم محمد علي بيايم و شما را به اهواز بياورم. اگر هم نيامدم و خودت دلت خواست، ميتواني همراهش به اهواز بيايي. اگر آمدي، مقداري از وسايلت را هم بياوري، بد نيست. اگر هم نخواستي بيايي، حتماً برايم نامه بنويس.
راستي تا يادم نرفته است، سلام مرا به پدر و مادر و خواهران و برادران هر دومان برسان. سلام مرا به خالههايت و خالهام برسان. سلام مرا به عمهات و عمهام برسان. سلام مرا به گلي خانم و زن مجتبي برسان. سلام مرا به عمويت و عمويم برسان. بيشتر از اين سرت را درد نميآورم. آدرسم را پشت پاكت نوشتهام. حتماً باز هم برايم نامه بنويس...
خدا حافظ شما 14/3/63 هاشم شيخي
هاشم شورش را درآورده بود!
خیلی مسئولیت پذیر بود. این مسئله هم در مورد من بود و هم خانوادهها و اقواممان. در مدتی که به شیراز میآمد، باید به دیدار همه فامیل میرفتیم. نسبت به پدر و مادرش محبت زیادی داشت و در کل خانوادهدوست بود. عشق او به من زبانزد بود؛ طوری که میگفتند هاشم شورش را درآورده! احترام زیادی برای من قائل بود. هیچگاه من را به اسم صدا نزد؛ همیشه میگفت: زهره خانم.
آقا هاشم در کربلای 4 و 5 والفجر 8 و اغلب عملیاتها، از سال 63 تا زمان شهادتش حضور داشت. امکان نداشت عملیاتی صورت بگیرد و او در شهر باشد. من هم دوست داشتم در کنارش، در اهواز باشم. دوست داشتم خانهای به او بدهند یا اجاره کند که در کنارش باشم و اینقدر از او دور نباشم؛ چون وقتی هم که به شیراز میآمد، همه تلاشش این بود که دوباره به جبهه برگردد. يك مدت كه از ازدواجمان گذشت، بنا شد كه من هم بروم همان اهواز بمانم.
روزه میگرفت تا زحمت ما کمتر شود
ما چهار تا جاری بودیم و همه مردهای خانواده به جبهه میرفتند. گاهی پیش میآمد که در یک نوبت 15 نفر را از زیر قرآن رد میکردیم. دلهره و نگرانی همیشه همراهمان بود. وقتی بیموقع زنگ حیاط به صدا درمیآمد، دلمان میلرزید کهای وای الان خبر شهادت یکی را برایمان میآورند. به محض اینک مارش عملیات زده میشد، فقط گریه میکردیم.
سال 64 بود هاشم از اهواز تلفن زد. بعد از سلام و احوالپرسی، برای شرکت در مراسم ازدواج یکی از اقوام از او اجازه گرفتم. او هم موافقت کرد و من با مادرش به مراسم رفتم. فردای آن روز، وقتی به خانه برگشتیم، دلشوره بدی گرفتم. میخواستیم چای بخوریم که در زدند. مادر همسرم رفت و در را باز کرد. یک آقای غریبه پشت در بود. خیلی آهسته با مادرشوهرم صحبت میکرد. تا این صحنه را دیدم توی سرم زدم و گفتمای وای حتما هاشم شهید شده. وقتی مادرشوهرم برگشت، گفت: هاشم زخمی شده و او را به بیمارستان بردهاند. راست میگفت؛ هاشم از ناحیه پا ترکش خورده بود. او را به شیراز انتقال دادند. عمل شد و ترکش را از پایش درآوردند. و من هنوز آن ترکش را به یادگار نگه داشتهام.
یک بار دیگر هم زخمی شد. آن زمان من اهواز بودم. قبل از عملیات کربلای 5 که برای شناسایی رفته بودند تیر به گردنش خورده بود و شرایط خیلی بدی داشت. آن زمان من در اهواز بودم. به من زنگ زد و گفت: من زخمی شدهام. زنگ بزن یک نفر از شیراز بیاید دنبالت و تو را با خودش ببرد. من هم به پدرم زنگ زدم و ایشان آمدند و من را به شیراز بردند. هاشم را هم به بیمارستان یزد انتقال دادند و پدر مادرش به آنجا رفتند. این بار به او گفتم: بگذار زخمت خوب شود بعد برو. گفت: قول میدهم که به خط نروم؛ در پادگان میمانم و یک سری کارها را انجام میدهم. مادرش هم میگفت: نرو، بگذار زخمت خوب شود.
در مدتی که زخمی و در بستر بود ؛ برای اینکه ما اذیت نشویم و کارهای شخصی کمتری داشته باشد مدام روزه میگرفت؛ البته که روزه را هم خیلی دوست داشت.
بار سوم جراحتش به شهادت ختم شد؛ در حالی که هنوز جای زخم قبلی خوب نشده بود.
حرف امام، حرف امام حسین(ع) است
عشق زیادی به ائمه داشت. در وصیتنامه اش نوشته: از پدر و مادرم میخواهم هر وقت خبر شهادت من را شنیدند بگویند یا حسین. به مسجد علاقه داشت و سعی میکرد نمازهایش را در مسجد بخواند و وصیت کرده بود که وقتی شهید شد او را از درِ مسجد تشییع کنیم. میگفت: مسجد حق زیادی به گردن من دارد. ما هم به وصیت او عمل کردیم.
بسیار ولایتپذیر بود و عشق زیادی به امام خمینی داشت. میگفت: باید گوش به حرف رهبری باشیم؛ چون حرف او حرف امام حسین علیهالسلام است. اگر بخواهیم این راه را ادامه ندهیم، همان جریان عاشورا دوباره اتفاق میافتد. شمر همیشه هست و از بین نمیرود؛ بنابراین باید همیشه در صحنه و گوش به حرف امام باشیم. این حرفها را مدام در جمعهای خانوادگی میزد. به من میگفت: نقش شما باید پررنگ باشد. شما همسر یک رزمنده هستید. اگر کسی از او کمک میخواست دریغ نمیکرد. مثلا یک گاری داشت که داده بود یک فرد نیازمند با آن در بازار کار کند.
روزهای غمانگیز شهادت رزمندگان
در عملیات کربلای 4 من اهواز بودم. ما روی پنجرهها قسمتی را به صورت دایره درست کرده بودیم که بتوانیم از آن بیرون را ببینیم؛ چون همه شیشهها را رنگ زده بودند. من داشتم از آنجا بیرون را نگاه میکردم. میدیدم که رزمندهها در حال تکاپو هستند و این طرف و آن طرف میدوند. همه ماشینها آماده بودند. به دوستم گفتم: حتما عملیاتی در راه است. گفت: فکر نمیکنم، گفتم: چرا من هیچ وقت این حالت را ندیده بودم؛ دارند ماشینها را از زیر قرآن رد میکنند. چیزی طول نکشید که مارش عملیات کربلای 4 را زدند. ما ساکن ساختمان 14 بودیم و خیلی از ساکنان آن ساختمان شهید شدند. آقای ابراهیمی، اسلام نسب،
اسکندری و مهدی زارع؛ که همگی فرمانده گردان بودند. همسر من معاون اطلاعات عملیات بود و کارش شناسایی بود. با شهادت این عزیزان، ساختمان را غم فراگرفته بود. خانوادهها را یکی یکی میبردند. صحنههای غمانگیزی بود؛ کلی گریه و زاری میکردیم. همیشه استرس داشتم که نکند این بلا سر من هم بیاید و من را هم به همین صورت ببرند. همیشه به همسرم میگفتم: اگر شهید شوی، من متوجه میشوم و از اینجا نمیروم؛ چون میبینم که چطور هر کسی را به بهانهای به شهرش میبرند. گفت: «من به تو قول میدهم تو را طوری میبرند که متوجه نمیشوی من شهید شدهام.» گفتم: من مدلهای مختلفی را که خانمها را بردهاند، دیدهام؛ محال است که من متوجه نشوم.»
از مرگ تا شهادت
اوایل فروردین سال 66 بود که مادر شهید و تعدادی از اقوام آمده بودند اهواز که بچهها را ببینند. شب ششم فروردین ماشین گرفته بودند که به همراه مهمانها، برای زیارت به شوش دانیال برویم؛ اما هاشم گفت: ماشین را نبرید لازم داریم.
صبح معمولا برای صبحانه میرفتیم منزل جاری بزرگم. هشتم فروردین نمازصبح را که خواندیم بلند شدم بروم که دیدم در قفل است. به همسرم گفتم: کلید را ندیدی؟ گفت: بیا بنشین نمیخواهد بروی.» گفتم: خوب نیست. آنها سر سفره هستند. گفت: وقت زیاد است حالا بیا بنشین. گفتم: خدایا چرا اینطوری میکند. اصلا یک حالت دیگری داشت. گفت: طلاهایت را به من میدهی؟ طلاها را یکی یکی به او دادم. گفت: میخواهم اینها را دوباره به تو بدهم. گفتم: این چه کاری است که میکنی؟ گفت: هیچی همینطوری. گفتم: بلند شو برویم صبحانه بخوریم. گفت: باشد. بلند شدیم و رفتیم. همین طور که داشتیم صبحانه میخوردیم، به پشت من زد و گفت: اگر من شهید شدم به حرف پیرزنها گوش نده و زود ازدواج کن. به حرف اینها یک عمر ننشینی. مامان این را زود شوهرش بدهید. مادرش گفت: این چه حرفی است. گفت: حالا من گفته باشم. این را گفت: و رفت پادگان. یک تاب وسط هال بسته بودیم تا بچهها با آن بازی کنند. او هم هر از گاهی سوار تاب میشد و آنقدر تاب میخورد که پایش به سقف میرسید. همیشه میگفتیم میافتی؛ اما به حرفمان گوش نمیداد. آن روز وقتی از پادگان برگشت سوار تاب شد. آنقدر تاب خورد تاب پاره شد و هاشم پرت شد وسط هال. از حال رفته بود و برای 50 ثانیه حتی نفس نمیکشید. همه صدایش میزدند. نمیدانم در این چند ثانیه چه دیده بود؛ اما وقتی به هوش آمد گفت: من مرده بودم و دوباره برگشتم.
ما ناهار را خوردیم. برادرش قرار بود به جزیره مجنون برود؛ او که بلند شد برود، هاشم گفت: من هم میآیم جزیره کار دارم. گفت: تو بمان من ماشین گرفتهام، فردا اینها را ببر شوش دانیال. گفت: نه من کار دارم. گفتیم شام برمیگردی؟ گفت: بله. ماهی درست کنید برمیگردیم. آنها رفتند.
ساعت دو عصر بود. مادرشوهرم خوابید؛ اما من دلشوره عجیبی داشتم و نتوانستم بخوابم. مادرشوهرم بیدار شد و گفت: خواب بدی دیدم. خواب دیدم دو تا انگشترم از دستم افتاده. یک آقایی آمد یکی را داد؛ اما دیگری را نه. میترسم اتفاقی در راه باشد. همه گفتیم چیزی نیست و انشاالله خوب است. اما انگار یک دنیا غم روی دل مادرشوهرم ریخته بودند؛ یک گوشه نشسته بود و حرف نمیزد. من هم میرفتم و میآمدم و از دایره پنجرهها بیرون را نگاه میکردم. شب شد، تا ساعت 10 صبر کردیم اما آنها نیامدند. گفتیم جنگ است دیگر حتما کاری دارند، بالاخره میآیند. ما هم شام را به مهمانها دادیم.
رفتم خانه مسواک و مقداری وسیله برداشتم. آب خنک هم آماده کردم که وقتی میآید، با هم برگردیم خانه. خوابیده بودم که متوجه شدم صدای ماشین میآید. بلافاصله بلند شدم و یک نگاهی به بیرون انداختم و دیدم یک آمبولانس وارد پادگان شد. فکر کردم یکی از همسایههاست که آمبولانس را آورده؛ اما دیدم یکی از پسرعموهایم از آمبولانس پیاده شد. تا او پیاده شد من به سمت در دویدم. گفتم: حتما اتفاقی افتاده. قبل از اینکه او در بزند من در را باز کردم. گفتم: چطور شده؟ گفت: آقای حمیدی هست؟ گفتم: بله خواب است. گفتم: چکارش داری؟ او را صدا زد و تا آقای حمیدی رفت پایین، من هم پشت سرش رفتم.
مادر همسرم بیدار شد و بلافاصله گفت: یا اباالفضل (ع). ما داشتیم میرفتیم پایین که آقای حمیدی به پشت مادر همسرم زد و گفت: حاج خانم شما باید مانند یک کوه استوار باشید. محکم باشید. وقتی این را گفت: من گفتم: حتما یکی از آنها شهید شده. البته چون دلشوره داشتم حدس میزدم برای هاشم اتفاقی افتاده باشد. همینطور که گریه میکردم، رفتم پایین که دیدم سرمی به دست برادر همسرم وصل است و ترکش هم به کنار لب و دستش خورده و درست نمیتواند درست صحبت کند. فقط آمده بود که به ما دلداری بدهد. گفت: هاشم زخمی شده. گفتم: خب چرا تو آمدی اما هاشم نیامد. هاشم کجاست؟ گفت: کمی حالش بد بود؛ برای همین او را به بیمارستان دیگری انتقال دادند. چون حال من بهتر بود، آمدم بیمارستان سینا نزدیک پادگان. حالا هم آمدم که خبری به شما بدهم. گفتم: تو را به خدا راستش را بگو. گفت: تو استوار باش. تو نباید گریه کنی. گفتم: مگر میشود. تو را به خدا بگو چه شده. گفت: وسایلت را جمع کن و برو شیراز، هاشم را هم از بیمارستان میآورند. به تو قول میدهم زخمی شده. فقط کمی حالش نامساعد است.
من که دیدم قول میدهد کمی امیدوار شدم. رفتم منزل؛ اما نه من و نه مادر همسرم درست نخوابیدیم و تا صبح مدام بیدار میشدیم. روز بعد وسایلم را جمع کردم. بعد از ظهر راه افتادیم. چند تا از اقوام هم همراه ما سوار مینی بوس شدند و به سمت شیراز حرکت کردیم. تا آنجا هم چیزی به من نگفتند. وقتی رسیدیم شیراز گفتند که همسرم شهید شده. لحظات خیلی سختی بود. همان مسئلهای که همیشه انتظارش را داشتیم اتفاق افتاد. هاشم قبلا یک نوار صوتی به من داده بود و گفته بود اگر شهید شدم این را گوش بده. من آن نوار را همراه وسایلم برداشته بودم. نوار را گذاشتم و گوش دادم. یک سخنرانی بود و من در حین گوش دادن به آن همینطور اشک میریختم.
هاشم زنده است
فکر میکنم 8 فروردین بود که گفتند پیکر را آوردهاند و میخواهند آن را غسل دهند. آنجا او را دیدم. فردای آن روز هم که مراسم تشییع بود، پیکر را برده بودند شلمچه شیراز. شلمچه درواقع خانه شهید بود و وداع خانواده شهدا با عزیزشان آنجا صورت میگرفت. من رفتم آنجا. پای تابوت نشسته و چادرم را جلو کشیده بودم و با گریه با او صحبت میکردم. قبلا به من گفته بود برایم دعا کن که شهید شوم. دو بار زخمی شدم و هر دو بار تو جلوی چشمانم بودی و احساس میکنم تو نمیگذاری من شهید شوم. برایم دعا کن. من گفتم: به شرطی دعا میکنم که من خبر شهادت تو را نشنوم و زودتر از تو بمیرم. گفت: قبول. من به تو قول میدهم. شنیده بودم آقای انصاری در مقام شهید میگوید: زمان شهادت شهدا هر خواستهای از خداوند داشته باشند برآورده میشود. خداوند ابتدا آنها را راضی میکند و بعد جانشان را میگیرد.
آن روز به او گفتم: تو به من قول داده بودی این صحنهها را نبینم. یک لحظه دیدم تابوت روشن شد. قسمتی از پرچم روی پیکر کنار رفت و هاشم بلند شد. تا این صحنه را دیدم حالم بد شد. من را از تابوت دور کردند. گفتم: او زنده است. گفتم: ببینید حالش خوب است. گفتند نه اینطور نیست.
شهادت در آغوش برادر
برادرش تعریف میکرد: «داخل سنگر بودیم که خمپاره به سنگر اصابت کرد. گرد و غبار زیادی همه سنگر را فراگرفته بود و همه زخمی و خونین روی زمین افتاده بودند.
من ترکش خورده بودم. گفتم ای وای حتما هاشم شهید شده است. دیدم صدایش میآید و من را صدا میزند. خوشحال شدم و وقتی گرد و غبار کم شد، رفتم سراغ بچهها و دیدم همه شهید شدهاند، از 7 نفری که در سنگر بودیم
5 نفر به شهادت رسیده بودند و فقط من و هاشم زنده مانده بودیم. هاشم صدا میزد محمد. ترکش به چندجای بدنش، از جمله چشمش برخورد کرده و چشم کاملا بیرون آمده بود. یک چشمم هم کاملا از بین رفته بود. او را بلند کردم و در آغوش گرفتم. گفتم: چیزی نیست. گفت: محمد من را ببر بیرون. او را از سنگر بیرون بردم و سوار ماشین کردم. به علت اصابت ترکش، چرخهای ماشین هم پنچر شده بود. اما در هر صورت او را گذاشتم داخل ماشین و خودم پشت فرمان نشستم و ماشین را روشن کردم و حرکت کردیم. هاشم هر از گاهی بلند میشد و سرش را از ماشین بیرون میبرد و نفس خیلی عمیقی میکشید و میگفت:
یا زهرا (س). بعد دوباره سرش را میآورد داخل ماشین و روی پایم میگذاشت و با محاسنم بازی میکرد. میگفت: محمد بگو
یا زهرا (س). او میگفت: و من هم اشک میریختم و رانندگی میکردم. دیدم یک آمبولانس به سمت ما میآید. او را سوار آمبولانس کردیم. سرش را روی پایم گذاشت و نفس آخر را کشید. تا لحظه آخر هم میگفت: بگو یا زهرا یا حسین
یا اباالفضل علیهمالسلام.»
ارادت خاصی به حضرت اباالفضل (ع) داشت. چون در کودکی بیمار میشود و دکتر او را جواب میکند. دکتر به مادرش میگوید بستری کردن این بچه هم برای شما زحمت دارد و هم خودش را آزار میدهد. او زنده نمیماند، او را ببرید.
مادرش میگوید هاشم را به خانه بردم و به حضرت اباالفضل (ع) متوسل شدم و نذر کردم. روز بعد حال او بهتر شد. لذا ذکر لب هاشم یا اباالفضل (ع) بود. میگفت: دوست دارم مانند حضرت اباالفضل در آغوش برادرم شهید شوم. یکی از آرزوهایش این بود. و خداوند او را به آرزویش رساند.
بعد از شهادت هاشم، با خوابهایم زنده ماندم
بعد از شهادت هاشم، پدر و مادر همسرم اجازه ندادند که به منزل پدری بروم. دوست داشتند من در کنار آنها بمانم. برادرهای همسرم همگی در جبهه بودند؛ لذا مدتی در کنارشان ماندم که تنها نباشند. بعد از 8 ماه پیشنهاد ازدواج با برادر همسرم را به من دادند. در طول این مدت خیلی به من سخت گذشت و خیلی تنها بودم. یک بار ساعت 3 نیمه شب حالم بد شد. آن زمان هم مانند الان ماشین و آمبولانس در دسترس نبود؛ برای همین هم پدر همسرم من را با موتور به بیمارستان رساند. تنگی نفس شدیدی گرفته بودم و بیتابی میکردم. شبانه روز گریه میکردم؛ برای همین هم بیمار شدم. هفتهای 4 یا 5 بار میرفتم سر مزار
شهید.
بعد از شهادت همسرم با خوابهایم زنده بودم. وقتی خواب او را میدیدم، حس میکردم که در کنارم است و من را میبیند و این به من آرامش میداد. یک شب گوشم به شدت درد میکرد. فقط من و مادر همسرم در خانه بودیم و مردهای خانه، در جبهه بودند. خیلی گریه کردم. گفتم: من یک زن 16 ساله هستم و درد شدیدی دارم؛ اما هیچ کس نیست که به دادم برسد. با همان حال خوابم برد. خواب دیدم هاشم آمد و گفت: چه شده؟ گفتم: هیچی گوشم درد میکند و تو هم من را رها کردی و رفتی. گفت: من هستم. بعد یک چیزی شبیه به سیگار را جلو آورد، آن را با کبریت روشن و کرد و دودش را داخل گوشم دمید. همان کار که ما برای درمان گوش درد انجام میدهیم. من همان لحظه از خواب بیدار شدم؛ در حالی که گرمای دود را در گوشم حس میکردم. بعد از آن جریان دیگر خبری از در گوش نبود و تا چندین سال به این درد مبتلا نشدم.
یک زمان قرار بود منزلمان را بازسازی کنیم. وقتی وسایل خانه را جمع میکردم، چمدان شهید را مرتب کردم. لباسهایش را شستم و اتو کردم. یاد ازدواجمان افتادم و خاطراتش برایم مرور شد. نامهها و وصیتنامهاش را خواندم. درست است که من ازدواج کردم و سرگرم زندگی هستم؛ اما هیچگاه شهید، شجاعت، گذشت و ایثارگری او را فراموش نمیکنم.
ماجرای چفیه رهبری
با دعاهای شهید، ما توفیق میزبانی رهبر عزیزمان را در 17 اردیبهشت 87 پیدا کردیم و به آن روز و ساعت افتخار میکنیم. ماجرای آن دیدار به این صورت بود که ابتدا به ما گفتند از بنیاد شهید تهران میخواند برای مصاحبه بیایند. خودتان را آماده کنید. گفتیم کجا میآیند. گفتند منزل پدر شهید. ما منزل را مرتب کردیم و نشستیم تا مسئولین بیایند. قبل از آمدن مسئولین، چند نفر آمدند و یک صندلی آوردند. به اطرافیان گفتم: برای مسئولین بنیاد که صندلی نمیآورند؛ احتمالا رهبر تشریف میآورند. داشتیم متعجب به هم نگاه میکردیم که گفتند گوشیهایتان را بدهید. تا این را گفتند مطمئن شدیم که مهمان عزیزی داریم.
آنقدر صحنه حضور رهبری در منزلمان برایم زیبا و حیرتآور بود که هرگاه به آن فکر میکنم اشکم سرازیر میشود. جالب اینکه قبل از این قضیه من خوابی در این ارتباط دیده بودم. خواب دیدم ایشان در ماشین ما نشستهاند و من آرام به همسرم چیزی گفتم. آقا فرمودند: او چه میگوید؟ گفت: چفیه شما را میخواهد. آقا هم چفیه را درآوردند و به من دادند. خواب را برای همسرم تعریف کردم. گفت: قرار است رهبر به شیراز تشریف بیاورند.
وقتی ایشان به منزلمان آمدند، من خواب را برای آقا تعریف کردم. ایشان هم چفیه را از گردنشان باز کردند و به من دادند و گفتند این هم بهخاطر خوابی که دیدید.
ایشان با پدر و برادر همسرم صحبت کردند. یک قرآن و سکه هم به ما هدیه دادند. فرزندانم را صدا زدند و در گوششان دعا خواندند. از خاطرات آقا هاشم برایشان گفتم. واقعا از ایشان ممنونم که چنین لطفی در حق ما کردند و تشریف آوردند.