kayhan.ir

کد خبر: ۲۲۸۱۷۹
تاریخ انتشار : ۲۸ مهر ۱۴۰۰ - ۲۱:۴۱

فلک بـه نام تو اندر مدار می‌بینم(چشم به راه سپیده)

 


گل روزگار
به بارگاه نگاهت بهار می‌بینم
بهار را بدرت جان نثار می‌بینم
 به بال عشق تو بتوان بر اوج‌ها پر زد
فلک بـه نام تو اندر مدار می‌بینم
 نوای نای دل کعبه جز ولای تو نیست
طواف کوی تو را افتخار می‌بینم
 جمال کعبه ز خال تو آبرومند است
وگرنه سنگ و گِلِ بی‌عیار می‌بینم
 چو سعی بی‌تو یکی پسته‌ایست دور از مغز
نماز بی‌تـو بسی شرمسار می‌بینم
محمد و علی و فاطمه، حسن و حسین
ز چِهر پاک تو مهدی، نگار می‌بینم
 مقام و حجر و حجرناودان و زمزم مهر
چو مُستَجار درت، خاکسار می‌بینم
 به عشق روی تو بوسند حاجیان عرفات
تو را فروغ سماوات یار می‌بینم
 به ‌دور شمع گرانت وقوف و بیتوته است
به سوی خصم تو رمی جمار می‌بینم
 رخ تو چشمه خورشید و دیده‌ام خفاش
ز گرد و خاک معاصی است تار می‌بـینم
 تو آفتاب گران سنگ عرصه امید
جهان به ‌راه تو چشم انتظار می‌بـینم
رخ کریم تو از کعبه می‌دمد فردای
ازین سرای گل روزگار می‌بـینم
 بتاب شمسِ پسِ ابرِ غیب، ‌ای موعود
زمانه در کفِ قومِ شرار می‌بینم
مرحوم استاد شهریار
چرا نيامدي!
از عشق تو گفتيم و نمك گير شديم
تا ساحل چشمان تو تكثير شديم
گفتند غروب جمعه خواهي آمد
آنقدر نيآمدي كه ما پير شديم
میلاد عرفان پور
غروب جمعه
غروب جمعه مرا بی‌قرار می‌نامند
تویی که آمدنت را بهار می‌نامند
بیا که بی‌تو یمین را یسار می‌نامند
که سیب و گندممان را انار می‌نامند
گرفته فتنه جهان را غروب یعنی این
بریده حلق اذان را غروب یعنی این
دلم گرفته از این ندبه‌های طولانی
ز ابرهای پراکنده بیابانی
زنان و دخترکان بد خیابانی
قیافه‌های به‌ظاهر قشنگ ِ شیطانی
بیا که حال و هوای سرودنم باشی
دلیل پاکی و آیینه بودنم باشی
به تنگ آمده دنیا ز جنگ و خونریزی
نمانده بر تن پوشالی جهان ، چیزی
اگرچه از تب و احساس عشق لبریزی
تو خون ظلم و ستم را بگو که می‌ریزی
بیا که منتقمی تو به خون ثارالله
بیا که جلوه کند در شب سیاهم ماه
برای اینکه بیایی چکار باید کرد؟
چه چیز قلب تو را این چنین مردّد کرد؟
خدا دعای فرج را بگو چرا رد کرد؟
نگو که راه تو را جرم‌هایمان سد کرد!
خدا کند که بیایی؛ ولی نمی‌آیی!
به سر رسد من و مایی؛ ولی نمی‌آیی!
به ذوالفقار تو سوگند دردمان کم نیست
دقایقی که شود بی‌تو سردمان کم نیست
به سروقامتی ات.. برگ زردمان کم نیست
که احتمال خدا کرده طردمان کم نیست
به هرکسی که رسیدم در انتظارت بود
ولی نشد که بفهمم چقدر یارت بود!
غزل ترانه بیداری‌ام ببار امشب
غم نبودن خود را بزن کنار امشب
نهال آمدنت را بیا بکار امشب
که بی‌بهانه بگیرد دلم قرار امشب
تو هم به قول و قرارت عمل کنی باید
و کام تلخ زمان را عسل کنی باید
مرا ببینی و من هم ببینمت، خوب است
که عشق لازمه‌اش، هم حبیب و محبوب است
ز دوست هرچه رسد هم، اگرچه مطلوب است
دلم اگر تو نباشی همیشه آشوب است
بیا که عارف و عالِم به بودنت باشم
نخواه باشم و فکر نبودنت باشم
شکیبا غفاریان
منتظر مانده زمین
منتظر مانده زمین تا که زمانش برسد
صبح همراه سحرخیز جوانش برسد
خواندنی‌تر شود این قصه از این نقطه به بعد
ماجرا تازه به اوج هیجانش برسد
پرده چاردهم وا شود و ماه تمام
از شبستان دو ابروی کمانش برسد
لیله‌القدر بیاید لب آیینه درک
سوره فجر به تاویل و بیانش برسد
نامه داده‌ست ولی عادت یوسف این‌ست
عطر او زودتر از نامه رسانش برسد
شعر در عصر تو از حاشیه بیرون برود
عشق در عهد تو دستش به دهانش برسد
ظهر آن روز بهاری چه نمازی بشود
که تو هم آمده باشی و اذانش برسد
قاسم صرافان