kayhan.ir

کد خبر: ۲۲۷۰۶۳
تاریخ انتشار : ۱۰ مهر ۱۴۰۰ - ۲۳:۰۸
گفت‌و‌گوی خواندنی کیهان با پنج نفر از آزادگان و رزمندگان دفاع مقدس

روایت‌هایی از معجزات و اتفاقات شگفت‌انگیز

 

پس از حمله ایادی استکبار به میهن اسلامی در سال 59، همه مردم ایران از فارس و ‌ترک و کرد و لر و عرب و بلوچ عازم جبهه‌ها ‎شدند تا دست نامحرمان را از خاک پاک میهن قطع کنند. صحنه، صحنه نبرد و مبارزه با دست خالی و خیانتی که پنهان بود. آنها که بودند و دیدند می‌دانند مردم نجیب و پاکمان چه روزهای سختی را سپری کردند. روزهای گلوله و خمپاره. جانبازی و شهادت و اسارت. روزهای چشم‌انتظاری و غربت و تنهایی. روزهای فراق مادر از فرزند، فراق دختر و پسر نوپا از پدر. دوری نوعروس از تازه‌دامادش و....
اما این‌ها بخشی از واقعیت‌ آن روزهاست. در پس تمام این وقایع دردناک و مشقت‌بار، حقیقتی بود بس شیرین و دلنشین. حقیقتی که قدرت صبر و استقامت را دوچندان می‌کرد، داغ فراق را به شیرینی وصل تبدیل و راه اوج گرفتن را هموارتر می‌کرد. آری درست همان زمان که پدری از دلبری دردانه‌هایش می‌گذشت، راه آسمان برایش باز می‌شد. آن لحظه که مادری فرزندش را راهی میدان نبرد می‌کرد؛ جگرش هزارپاره می‌شد و برای صلابت دین و وطن دم نمی‌زد، نگاه پرمهر امام عصر(عج) دلش را گرم می‌کرد و صبری زینبی(س) به او عطا می‌کرد. و آیا مگر غیراز این است که دخت مطهر حیدر کرار، شیرزن حادثه عاشورا، در صحنه پُردرد و رنج کربلا تنها زیبایی دید و جز آن ندید. آری 8 سال دفاع مقدس و سال‌های اسارت برای آنان که در راه حسین و زینب و فاطمه(سلام‌الله علیهم) قدم برداشتند جز زیبایی چیزی نبود...
صفحه فرهنگ مقاومت کیهان پای صحبت گروهی از ستارگان دوران پرافتخار دفاع مقدس نشست تا پرتویی از صحنه‌های نورانی آن هشت سال
را به تصویر بکشد.
سیدمحمد مشکوهًْ‌الممالک
زیارت کربلا در لباس عراقی
حمیدرضا اردستانی یکی از رزمندگان دفاع مقدس برایمان از شیوه عاشقی نوجوانان و جوانان آن دوران گفت: در جلسه‌ای در معیت سردار قاسم سلیمانی بودیم. من از ایشان خواستم که خاطره‌ای از شهدا برایمان تعریف کند. ایشان گفتند: در عراق به یک خانواده اعلام می‌کنند که پسر شما در جنگ با ایران کشته شده است. پس از مدتی جنازه او را تحویل خانواده می‎دهند. آنها مشاهده می‎کنند که با وجود اینکه پلاک و لباس‌ها ‎تطبیق دارد، جسد متعلق به فرزند آنها نیست. آنها از این بابت ناراحت می‎شوند؛ اما جرأت نداشتند که چیزی بگویند؛ چرا که می‌ترسیدند صدام بلایی بر سر آنها بیاورد. بعد از مدتی که از پایان جنگ تحمیلی می‎گذرد و اسرا تبادل می‎شوند اعلام می‎کنند که فرزند شما زنده است و برگشته. پدر و مادر از او می‌پرسند که به ما اعلام کردند که در جنگ کشته شده‌ای و جنازه‌ای به ما دادند و ما هم او را دفن کردیم. او‌ گریه می‎کند و می‎گوید: رسم بود که اگر کسی دشمن را می‎کشت وسایلش را به‌عنوان غنیمت بردارد. در یک عملیات یک بسیجی من را اسیر کرد و گفت: فلانی لباس و پلاکت را به من بده. درخواست او برایم عجیب بود. چون معمولا پول یا پوتین و وسایل شخصی طرف مقابل را به غنیمت می‎بردند. از او پرسیدم چرا چنین تقاضایی دارد. گفت: من در این عملیات شهید می‌شوم و دوست دارم پیکرم در کربلا دفن شود. او در همان عملیات به شهادت رسید و پیکرش در کربلا دفن شد.
سن عاشقی پایین آمده
در کتاب خاطرات خوبان لشکر 14 امام حسین(ع) اصفهان، در یکی از خاطرات شهید غضنفر خندان آمده است:
در خاطرات یک سرباز عراقی آمده که یک پسربچه ایرانی را گرفتیم که از او حرف بکشیم. او را به سنگر من آوردند. خیلی کم‌سن و سال بود. به او گفتم: مگر سن سربازی در ایران 18 سال تمام نیست؟ سرش را به نشانه تایید تکان داد. گفتم: تو که هنوز 18 سالت نشده. بعد هم او را مسخره کردم و گفتم شاید به‌خاطر جنگ، امام خمینی(ره) کارش به جایی رسیده که دست به دامن شما بچه‌ها ‎شده و سن سربازی را کم کرده. پاسخش خیلی من را اذیت کرد. با لحن فیلسوفانه گفت: سن سربازی پایین نیامده؛ سن عاشقی پایین آمده.
عبور معجزه‌آسا از اروند خروشان
حاج حسین فداکار یکی از رزمندگان دفاع مقدس و فرمانده گروهان شهادت گردان حضرت قاسم(ع)، از روزهای مبارزه و جهاد با دشمن تا بن دندان مسلح می‎گوید. او از معجزاتی می‎گوید که حاصل نیروی ایمان به خداوند و اهل‌بیت علیهم‌السلام است. از توسل‌ها ‎و نمازهای در حین عملیات و پیروزی که در نهایت نصیب جبهه حق شد:
یکی از معجزات بسیار زیبای دوران دفاع مقدس در عملیات والفجر 8، در فاو اتفاق افتاد. چند روز قبل از اینکه عملیات رزمندگان ما در شهر فاو انجام شود دشمن فهمیده بود که احتمال دارد در این منطقه عملیاتی انجام شود. چون ما همیشه در نیمه دوم سال یک عملیات سنگین اجرا می‌کردیم. به همین خاطر دشمن موانع بسیاری را در منطقه فاو جاگذاری کرده بود. از جمله سیم‌های خاردار حلقوی، خورشیدی، میادین مین، تیربارها، نورافکن‌های روی آب، دکل‌های دیده‌بانی، آواکس‌ها و هلیکوپترها. فقط
200 متر لجنزار در مقابل ما بود و ما چه از طرف خودمان و چه از طرف دشمن باید ابتدا از لجنزار عبور می‌کردیم تا به دیوار برسیم و به دشمن نزدیک شویم.
«وفیق السامرایی» مسئول استخبارات ارتش عراق در کتاب «ویرانه دروازه شرقی» به این موانع و شرایط فاو‌ اشاره می‌کند و می‎گوید که آنها یک عده از مستشاران درجه یک اروپایی، غربی و شرقی را با خود به این منطقه آورده بودند. وقتی که به شهر فاو رسیدند و آن موانع سنگین را دیدند گفتند این حجم سنگین آب با این تحرک و امکاناتی که شما اینجا گذاشتید مانع هر جنبنده‌ای است و هیچ‌کس نمی‌تواند از اینجا عبور کند. گفته بودند این آب، آبی است که نهنگ را با خودش می‌برد، چه رسد به انسان.
ما دستور داشتیم از آب عبورکنیم و خودمان را به آن طرف برسانیم و بساط فتنه‌ای که دشمن در فاو برایمان چیده و مشکلات اقتصادی زیادی برای ما به‌وجود آورده بود را جمع کنیم.
فرماندهان به ما گفته بودند؛ اروند در سال یک شب آرام است و شما باید از این فرصت استفاده کنید و خود را به آن طرف برسانید. رزمندگان اسلام و سربازان امام زمان(عج) وسعت آب و حجم موانعی که دشمن در مقابلشان قرار داده بود را دیدند و با توکل بر خدا و توسل به اهل‌بیت(ع) به‌ویژه مادرمان حضرت زهرا(س)، دل به دریا زدند و عملیات را آغاز کردند. ما هم به‌عنوان طعمه و فریب دشمن حرکت را آغاز کردیم.
در جنگ تحمیلی چند عملیات فریب دشمن اجرا شد؛ عملیات‌های فریب اروند، جزایر مجنون، شلمچه و یک عملیات فریب نیز در منطقه سلیمانیه عراق، بین مریوان و بانه اجرا شد. شهید بزرگوار 14 ساله بهنام عزیز اللهی، تخریب‌چی نوجوان اصفهانی گفت: ما هیچ کاری نکردیم، هر کاری بوده خدا انجام داده و ما فقط یک وسیله بودیم. من هم می‌گویم ما هیچ کاری نکردیم.
آن شب وقتی کنار اروند رسیدیم باران شدیدی می‌بارید. آب دریای وحشی اروند متلاطم بود و حجم وسیعی از آب بالا و پایین می‌‌شد. رزمنده‌ها که اروند را در خروش دیدند آب را قسم دادند به مادرمان حضرت زهرا(س) و این‌گونه نجوا کردند؛ که ‌ای آب شاخه فرات در تو روان است. از کنار بارگاه آقای ما ابالفضل‌العباس(ع) می‌آیی، تو مهریه مادرمان هستی. آن طرف کفتارها و گرگ‌ها برای ضربه ‌زدن به دین رسول خدا(ص) کمین کردند. ما می‌خواهیم از تو عبور کنیم. کاری نکن که فردا شرمنده مادرمان حضرت زهرا(س) شوی. بچه‌ها آب را قسم دادند و وارد اروند شدند.
از آن طرف هم دشمن مکار که نهایت مکر خود را به کار گرفته بود غافل از اینکه «و مکروا و مکر الله و الله خیر الماکرین». دشمن که وضعیت تلاطم و طوفان و باران شدید را دیده بود گمان کرد امکان ندارد کسی از این آب عبور کند؛ به همین خاطر به سنگرهایشان رفته و با خیال راحت خوابیده بودند.
بچه‌ها ‎توانستند بدون کوچک‌ترین سر و صدایی از اروند عبور کنند و خود را به دیوار بالایی دشمن برسانند، دشمن را از بین ببرند و وارد شهر فاو بشوند. دشمن بعثی بعد از سه روز فهمید که عملیات اصلی کجا بوده. این یکی از معجزات بزرگ الهی بود.
امروز اکثر دانشگاه‌های دافوس دنیا وقتی می‌خواهند به افسرانشان درجه ژنرالی بدهند، یکی از مسائلی که افسر را مأمور به تحقیق درباره آن می‌کنند ماجرای فاو و اروند است. اینکه بسیجی‌هایی با 45 روز یا نهایت 6 ماه دوره آموزشی، چگونه توانستند با انواع جنگ در خشکی، عبور از لجنزار، جنگ در آب، رد شدن از آب وحشی اروند، رد شدن از موانع مختلف نبشی‌ها، میلگردها، خورشیدی‌ها و سیم‌خاردارهای حلقوی، مین‌های انفجاری، بشکه‌های انفجاری و سنگرهای کمین مقاومت کرده و خود را به دیوار بالو برسانند. هر کدام از این جنگ‌ها، مانند جنگ در نخلستان، جنگ در شهر و عبور از دریاچه نمک دوره‌های آموزشی مخصوص به خود را می‌طلبد. چگونه تمام چشم‌های بینای دشمن از زمین و هوا، دولول‌ها، دوربین‌ها، هلیکوپترها، آواکس‌ها و دکل‌های دشمن کور شدند. این امکان‌پذیر نبود مگر فرموده خداوند که: «ان تنصروا الله ینصرکم و یثبت اقدامکم». رزمندگان ما با توکل و توسل و عشق و ارادتی که به حضرت زهرا(س) داشتند خود را به آن طرف اروند رساندند و کمر دشمن بعثی را خورد کردند. این عملیات یکی از افتخارات بزرگ ما در دوران دفاع مقدس بود.
ما مرد جنگیم
سال 1364 به منطقه اعزام شدم. آن سال، سالی بود که دشمن از نظر اقتصادی فشار زیادی به کشور عزیزمان آورده بود. تقریبا تمام داد و ستدها از طریق خلیج ‌فارس و راه‌های دریایی انجام می‌شد به همین خاطر صدامی‌ها در کارخانه نمک شهر فاو تعدادی موشک‌های سیار و ثابت گذاشته بودند و تمام کشتی‌های تجاری، سکوها، پالایشگاه‌های ما را می‌زدند. اقتصاد کشور به شدت افت کرد و به زیر صفر رسید. مسئولین مملکتی دست به دامن نیروهای نظامی شدند که بساط موشک دشمن را از این منطقه جمع کنید، دیگر چیزی برای کشور باقی نگذاشتند.
عملیات زیبای والفجر 8 و فتح فاو انجام شد. یکی از رموز پیروزی عملیات والفجر 8 و فتح شهر فاو این بود که مسئله بسیار مهم حفاظت اطلاعات به درستی انجام شد. تمام مسائل به‌صورت کاملاً سری و محرمانه زیر نظر مستقیم فرماندهان عالی رتبه انجام می‌شد. تمام رفت و آمدها، داد و ستدها و برنامه‌های مختلف با دقت و حساسیت کامل رصد می‌شد.
فریب دشمن رمز دیگر پیروزی عملیات والفجر 8 بود. قبل از اینکه عملیات اصلی انجام شود. ما رزمندگان لشکر 10 و نیروهای دیگر ابتدا در منطقه ام‌الرصاص در مقابل خرمشهر عمل کردیم، سپس از آنجا بیرون آمده و در منطقه فاو ادامه دادیم. در این مرحله تعداد زیادی از رزمندگان اسلام شیمیایی شدند. پس از خروج از فاو در منطقه کلهر، مقابل پادگان دوکوهه، نزدیک سد دز استراحت کردیم. تعداد زیادی از نیروها مجروح شده بودند. از گردان ما که گردان حضرت قاسم(ع) بود شاید نزدیک 150 نفر باقی مانده بود. اردیبهشت ماه بود کم کم آماده می‌شدیم که به مرخصی برویم. بچه‌ها استراحت کرده، لباس‌های خود را شسته و مرتب آماده شده بودند. اتوبوس‌ها برای انتقال ما به تهران آمده بودند که عملیات سیدالشهداء(ع) پیش آمد.
فرماندهان اعلام کردند که دشمن در شمال فکه توانسته است منطقه‌ای را از رزمندگان ما بگیرد و اگر بخواهد حرکتی انجام دهد می‌تواند خود را دو ساعته با ‌تانک‌ به جاده اندیمشک برساند. فرماندهان پرسیدند بچه‌ها حاضر هستید که عملیات کنید؟ یکی از جلوه‌های بسیار زیبایی که من در طول دفاع مقدس دیدم همین صحنه بود. بچه‌هایی که دو عملیات را پشت‌سر هم انجام داده بودند و پدافندی در منطقه فاو و ام‌الرصاص داشتند، شهید، مجروح و شیمیایی شده بودند و حال می‌خواستند به مرخصی بروند، در پاسخ فرماندهان، دست‌ها را با مشت‌های گره کرده بالا آوردند و یک صدا فریاد زدند: «ما مرد جنگیم/ ما برمی‌گردیم»
فرماندهان دستور دادند بچه‌ها سریع اعزام شوند؛ اما وسط راه با بیسیم اطلاع دادند که یک لشکر مکانیزه تازه نفس دیگر هم آمد و در کنار آن لشکر قرار گرفت. باز از ما سؤال کردند که آیا شما حاضر هستید ادامه بدهید و در مقابل دشمن ایستادگی کنید؟ بچه‌های دلیر و غیرتمند ایران زمین، سربازان حضرت روح الله(ره) و عاشقان اهل‌بیت(ع) در مقابل دشمن با صلابت کامل ایستادند و گفتند ما عاشورایی می‌جنگیم و تا آخر هستیم.
آن شب ما به خط دشمن زدیم و درگیری تا صبح ادامه داشت. خواسته ما انجام شده بود و صبح اعلام کردند برادرها می‌توانند برگردند. یکی از نکات بسیار خاطره‌انگیز من در آن عملیات این است که وقتی عقب‌نشینی را شروع کردیم هوا گرگ و میش بود. صدا زدم بچه‌ها نماز، بچه‌ها نماز! در حال عقب‌نشینی شروع کردیم به نماز خواندن. آن روز یادم هست که سه بار نماز صبحم شکست؛ چون در حال دویدن بودیم و دشمن هم‌تانک‌هایش را در خاکریزهایی که در تصرفش بود مستقر کرده بود. وقتی تیر مستقیمی‌به سمت بچه‌ها می‎زد، می‎گفتند بخوابید. همین‌ها باعث شد سه بار نماز صبحم را بشکنم. بچه‌ها با پای پوتین پوشیده، بدن‌های خسته، زیر آتش توپ و خمپاره و گلوله‌های دشمن نماز صبح می‌خواندند. این نماز صبح بسیار برای من دلچسب و دوست داشتنی بود و یکی از خاطرات بسیار زیبای من شد.
عملیات سیدالشهدا(ع) در 12 و 13 اردیبهشت ماه سال 1365 اجرا شد. وقتی که برگشتیم کل لشکر به مرخصی رفت. گردان ما که گردان حضرت قاسم(ع) بود، ماند که بعد از یکی دو روز استراحت برود. اما باز هم دشمن در یکی از محورها در منطقه پیچ‌انگیزه فشار آورده بود. فرماندهان گفتند این منطقه مقداری خلأ دارد، برادرها می‌شود برای کمک بیایند؟ قرار شد ما یکی دو روزه برویم و به رزمندگان آن منطقه کمک بدهیم. ما به مرخصی نرفتیم و با فاصله کمی‌از عملیات سیدالشهدا(ع) با وجود مجروحیت تعدادی از نیرهایمان به سمت منطقه پیچ‌انگیزه رفتیم. آنجا نزدیک 14 روز در خط پدافندی در کنار برادران عزیز ارتش ایستادیم.
سگی که واسطه پیروزی شد
یکی از خاطرات بسیار شیرین من که درواقع یکی از معجزات زیبای الهی است، در جبهه‌های نور علیه ظلمت اتفاق افتاد.
سال 1361 بود. ما بعد از عملیات زیبا و غرورآفرین الی بیت‌المقدس و عقب‌نشینی دشمن به منطقه قصر شیرین آمدیم. وقتی خرمشهر فتح شد مداح عزیز ما آقای کویتی‌پور شعر زیبای «ممد نبودی ببینی شهر آزاد شد» را خواند. اما آزادی خرمشهر فقط آزادی خرمشهر نبود؛ با فتح خرمشهر و بعد از عملیات زیبای الی بیت‌المقدس، قصر شیرین، گیلانغرب، سر پل ذهاب، نفت شهر، سومار و مناطق وسیعی که به دست دشمن افتاده بود آزاد شدند و دشمن بعثی پا به فرار گذاشت.
دشمن برای اینکه بتواند فرار موفقی از دست رزمندگان اسلام داشته باشد، یک هفته آتش سنگینی روی سر بچه‌ها ریخت و بعد از آن عقب‌نشینی کرد. پس از آن دشمن به بالای ارتفاعات آقداق، مشرف به شهر خانقین و قصر شیرین رفت و با تعدادی از نیروهای کمین در آن منطقه مستقر شد.
به ما گفتند بروید جلو، سنگر بزنید و مواظب تحرکات دشمن باشید. در آن نقطه تقریبا سه پایگاه درست کردیم و چون دشمن از بالای ارتفاع روی ما، دید تیر کامل و کافی داشت روزها از سنگر بیرون نمی‌آمدیم. از این جهت تصمیم گرفتیم با حفر کانال‌هایی، ارتباط بین سنگرها را تسهیل کنیم. کانال هم از نظر امنیتی و هم از نظر اختفاء و استتار پوشش خوبی برای ما ایجاد می‌کرد. علاوه بر کانال، برای اینکه امنیت بهتری به مواضع خود بدهیم، مقداری از زمین‌های اطراف خود را مین‌گذاری کرده بودیم تا دشمن نتواند به‌راحتی به مواضع ما نفوذ کند.
یک روز بعدازظهر با یکی از دوستانم مشغول حفر کانال بودیم که مشاهده کردیم سگی از سمت مواضع عراقی‌ها آرام آرام به سمت ما آمد و وارد میدان مین شد. آن قسمت پر از سنگ‌های قلوه‌ای ریز و درشت بود. من به دوستم گفتم الان است که سگ روی مین‌ها برود و انفجار شروع شود. بنشینیم که اگر انفجار صورت بگیرد،‌ترکش مین‌ها یک طرف و پرتاب سنگ‌ها هم از یک طرف، حسابی به ما آسیب می‎زنند.
من و دوستم در کانال نشستیم و سنگر گرفتیم. چند دقیقه‌ای گذشت و خبری از انفجار نشد. آرام سرمان را از کانال بیرون آوردیم و به موقعیتی که سگ وارد شده بود نگاه کردیم. در کمال تعجب دیدیم که سگ مشغول بازی با مین‌ها است. به عقب برگشتیم و ماجرا را به مسئول مربوطه و فرمانده پایگاه گفتیم. آنها هم به سرعت با پادگان ابوذر تماس گرفتند. قرار بر این شد که با تاریکی هوا بچه‌های تخریب‌چی و اطلاعات عملیات، از پادگان و مناطق دیگر بیایند و منطقه را بررسی کنند. بعد از بررسی‌ها مشخص شد همه مین‌ها توسط دشمن بعثی خنثی شده. آنها مواضع ما را پاکسازی کرده و آماده ضربه‌زدن به ما شده بودند. تخریب‌چی‌های عزیز مین‌ها را دوباره مسلح کردند. از قضا همان شب، تقریبا ساعت 1 و 2
نیمه شب، دشمن دست به کار شد و برای غافلگیر کردن ما و زدن پاتک جلو آمد. وقتی وارد میدان مین شدند، انفجارها شروع شد. دو سه
ساعتی درگیری ادامه داشت و دشمن با تعدادی کشته و مجروح، مفتضحانه عقب‌نشینی کرد. این تنها یکی از معجزات الهی بود که در جبهه‌ها رخ می‎داد و من با چشم خودم شاهد آن بودم. خداوند متعال آن سگ را وسیله کرده بود تا ما را از خطر دشمن آگاه کند.
نگاهمان به ستاره‌ها ‎بود
آزاده مجتبی جوادی شریف، پنج سال از عمر خود را در اسارت رژیم بعث عراق به سر برده است. او معتقد است دوری از مادیات باعث آرامش خاطر رزمندگان و اسرا بوده است؛ لذا از آن دوران به‌عنوان شیرین‌ترین برهه زندگی خود یاد می‌کند، و حال قطره‌ای از آن خاطرات را برایمان بازگو می‌کند:
ما در اردوگاه موصل2 بودیم. در ماه مبارک رمضان وعده ناهار را برای سحری و صبحانه را هم برای افطارمان نگه می‌داشتیم. سال اول که اسیر شدیم چون در آسایشگاه مجروحان بودیم نتوانستیم سحری بگیریم. برای سال دوم از بچه‌ها ‎خواهش کردیم که خودمان نوبتی برویم و سحری بگیریم. فاصله آسایشگاه ما تا آشپزخانه حدود 35 متر بود. تا آن زمان، دو سال بود آسمان شب و ستاره‌ها ‎را ندیده بودیم. بچه‌ها ‎نوبتی می‌رفتند و غذا می‌گرفتند تا به این بهانه بدانند آسمانی هم وجود دارد. برای همین هم از در آسایشگاه تا آشپزخانه نگاهشان به آسمان بود. آن دوران واقعاً دوران شیرینی بود. برای اینکه ما از مادیات به دور بودیم.
نجات از تیر خلاص
این خاطره مربوط به عملیات خیبر است؛عملیاتی که 18 اسفند سال 62 انجام شد. من در این عملیات از سه ناحیه مجروح شدم. یکی از این نواحی جیب پیراهنم بود که داخل آن یک قرآن قرار داشت. وقتی عراقی‌ها ‎پیشروی کردند؛ به همه مجروح‌ها ‎و حتی شهدا تیر خلاص زدند. یک سرباز آمد سمت من که تیراندازی کند؛ متوجه جیبم شد و تصور کرد داخل آن پول است. وقتی آمد آن را بردارد دید قرآن است. با تعجب گفت: انت مسلم؟ گفتم بله. گفت حرام، منظورش این بود که کشتن مسلمان حرام است. نمی‌دانم در مورد ما به این‌ها ‎چه گفته بودند که چنین سؤالی پرسید. فرمانده‌شان متوجه قضیه شد؛ لذا فرد دیگری را فرستاد که کار را تمام کند. از صحبت‌هایشان فهمیدم که آن سرباز گفت: «اگر می‌خواهی به او تیر خلاص بزنی اول باید من را بکشی.» همین کار او باعث شد من به اسارت دربیایم و وقتی هم که می‌خواست من را به گروه بعدی تحویل دهد چشمانش پر از غم بود. بعد از آن من به دست کسانی افتادم که دیگر مانند او با رافت و رحمت برخورد نمی‌کردند.
چهلمین نفر
غلامرضا کاشی، جانباز 40 درصد و آزاده‌ای که در عملیات خیبر به اسارت درآمده از خاطرات تلخ و شیرین دوران اسارت برایمان می‌گوید:
وقتی از بصره به بغداد رفتیم پذیرایی خیلی خوبی از ما کردند. در جابه جایی‌ها ‎برنامه به این صورت بود که در مبدا تعداد و اسامی ‌را در برگه‌ای می‌نوشتند و تحویل فرمانده مقصد می‌دادند. وقتی اسامی ‌ما را به فرمانده‌ای که در بغداد بود تحویل دادند، او یکی یکی اسامی‌ را با نام پدر و با حالت خاصی می‌خواند. مثلا می‌گفت علی، رضایی، حسن. نام هر فردی را می‌خواند، از ماشین پیاده می‌شد و چند نفری حسابی او را می‌زدند. نفر چهلم، احمد جم بود. هرچه نامش را خواند دید صدایی نمی‌آید. به درجه‌دار گفت اینها ‎که
39 نفر هستند. گفت نه من 40 نفر را آوردم. چند سرباز وارد اتوبوس شدند و همه جا را گشتند. احمد جم، نوجوانی
13-14 ساله بود و جثه ریزی داشت. در نهایت او را لابه‌لای صندلی‌ها ‎پیدا کردند. تصور کنید یک سرباز دو متری احمد جم را بلند کرده بود و می‌آورد. آمد و گفت: احمد جم. او را از بالای اتوبوس به پایین پرت کرد و سربازان عراقی به شدت او را کتک زدند.
جرمِ خواندن دعای قرآنی!
حاج صادق مهماندوست یکی از آزادگان میهن اسلامی از دوران اسارت گفت:
در یکی از شب‌ها ‎که برادر «ع-ک» از آزادگان عزیز ورامینی در حال اقامه نماز بود و در ذکر قنوت خود دعای قرآنی «ربنـا افرغ علینا صبرا و ثبت اقدامنا...» را می‌خواند، به ناگاه سرباز نگهبان عراقی که در پشت پنجره در حال گشت‌زنی بود، توقف کرد و مناجات آن برادر را شنید.
سرباز بعثی با شنیدن جمله «وانصرنا علی القوم الکافرین»، به‌شدت ناراحت شد و پس از اتمام نماز آن برادر، با سروصدای بسیار و پرخاشگری، او را فراخوانده و در حضور مسئول آسایشگاه و مترجم، از پشت پنجره شروع به ناسزا گویی کرد و گفت: چرا در نماز خود این آیه را خواندی؟ مگر ما کافریم که این آیه را می‌خوانی؟! لذا اسم او را نوشت و صبح روز بعد، پس از باز شدن درب آسایشگاه، آن فرد را به بیرون آوردند و به زندان انفرادی بردند و چند روز به شکنجه و آزار او پرداختند تا او باشد در نماز خود دعای قرآنی نخواند !؟
دیدار با چمران
مهدی کریمی ‌یکی دیگر از رزمندگان دفاع مقدس از نخستین تجربه عملیاتی خود در جبهه‌ها ‎می‎گوید:
خاطره من به اولین عملیات قبل ازحصر آبادان برمی‌گردد. شکست حصر آبادان اولین عملیات ایران در جنوب بود. این عملیات برای ایران بسیار جدید بود. تا آن زمان عملیاتی انجام نشده بود و نیروها تجربه چندانی نداشتند.
نیروهای چریکی باید قبل از عملیات، آموزش‌های خاصی درخصوص جمع‌آوری مین و سایر نکات رزمی‌ می‌دیدند تا در زمان مناسب، در عملیات از آنها استفاده کنند. ما به‌عنوان نیروهای چریکی همراه با رزمندگان دیگر وارد عملیات شدیم و نیمه‌های شب با آن آرایش و نظم خاص نیروهای عملیات، به سمت تپه‌های
الله اکبر حرکت کردیم. وظیفه ما این بود که نیروهای عراقی را سرگرم کنیم تا عملیات حصر آبادان به خوبی انجام شود.
ما تجربه خاصی نداشتیم؛ لذا جمع‌آوری مین برایمان خیلی تعجب‌آور بود و تازگی داشت. باید مواظب راه رفتن خود در میدان مین می‌بودیم و مین‌ها را خنثی می‌کردیم تا معبری باز شود و رزمندگان بتوانند از آن عبور کرده و وارد میدان اصلی نبرد شوند. به لطف خداوند کارها خوب پیش رفت. مین‌ها خنثی شد و رزمندگان با فریاد الله اکبر وارد میدان شده و به یک‌باره به سمت سنگرها و مقرهای عراقی یورش بردند؛ طوری که عراقی‌ها غافلگیر شدند و نمی‌دانستند چه اتفاقی افتاده است.
عملیات چریکی و نامنظم بود. نیروهای عراقی نیز مانند ما بی‌تجربه بودند و نمی‌دانستند با چه عملیاتی مواجه هستند. درواقع ما نیمه‌های شب وقتی همه نیروهای عراقی با لباس راحت در سنگرهایشان خواب بودند، رسیدیم و حمله را آغاز کردیم. وقتی نیروهای عراقی را دیدیم برایمان بسیار عجیب بود که آنها چقدر از نظر هیکل از ما درشت‌تر هستند.
تپه‌های الله اکبر در دشت بلندی قبل از آبادان و اهواز قرار گرفته بود. بار اول بود که رزمندگان ما که می‌خواستند برای وسایل جنگی مانند توپ و خمپاره سنگر درست کنند و خود را برای مقابله با تک عراقی‌ها آماده کنند. علی‌رغم بی‌تجربگی، در مدت کم موفق شدند برای تمام وسایل جنگی اعم از ارابه توپ، خمپاره‌اندازها و سایر وسایل سنگر بسازند و پشتیبانی خوبی از نیروهای عملیات انجام دهند. از آن طرف نیروهای عملیات نیز به خوبی در حال پیشروی بودند. تقریبا نزدیک به یک ساعت مانده بود به اذان صبح که عملیات انجام شد. وقتی به سنگرهای عراقی رسیدیم اذان صبح شده بود و ما مجبور شدیم نماز صبحمان را در حال حرکت بخوانیم. تعداد زیادی از نیروهای عراقی در این عملیات اسیر شدند. مقر عراقی‌ها و تمام مناطقی که در اختیار آنها بود، تصرف شد.
هوا گرگ و میش و نزدیک طلوع آفتاب بود که عملیات تمام شد و ما تقریبا مطمئن شدیم که دیگر نیروی عراقی در منطقه وجود ندارد، که ناگهان دیدیم کمی‌جلوتر یک گروه به صف، به سمت ما در حال حرکت هستند. فرماندهان اعلام کردند که کسی شلیک نکند، اینها نیروهای ایرانی هستند. وقتی این عزیزان نزدیک شدند، متوجه شدیم اولین نفر در این صف، مرد جنگنده بزرگوار شهید چمران است. شهید چمران عزیز به همراه نیروهایش قبل از اینکه ما برسیم به منطقه آمده، نیروهای عراقی را دور زده بودند و همگام با ما، از پشت‌سر جنگ نامنظم را علیه دشمن بعثی آغاز کرده بودند. عملیات تپه‌های الله اکبر با هماهنگی بین همه رزمنده‌ها به خوبی انجام شد و همین باعث شد نیروهای بعثی تمام فکر و ذهنشان به این سمت کشیده شده و از عملیات اصلی حصر آبادان غافل شوند. به لطف خدا عملیات حصر آبادان نیز با موفقیت انجام شد.
شهادت ساختگی
این خاطره‌ مربوط به یکی از دوستان رزمنده است که بعد از عملیات رمضان و سمت جبهه اهواز و خرمشهر اتفاق افتاده:
قبل از عملیات اصلی رمضان به مقر عراقی‌ها حمله کردیم. آنها هم با برنامه‌ریزی‌هایی که کرده بودند سنگرها را ‌ترک کردند. صحنه‌سازی‌هایی هم کرده بودند که نیروهای رزمنده اسلام یقین کنند که نیروهای عراقی از این محیط فرار کردند و آنجا را تحویل نیروهای ایرانی دادند.
زمانی که عملیات تمام شد تقریبا ظهر بود و خیلی خسته بودیم. عراقی‌ها هم برای اینکه نیروها را بیرون سنگر نگهدارند داخل را پر از آب کرده بودند و قرار بوده بعد از عملیات ما پاتک بزنند و نیروهای ما را اسیر کنند. تا حدودی هم موفق شده بودند نیروهایی که کف سنگرها را پوشانده بودند از فرط خستگی مشغول استراحت بودند را اسیر کنند.
ما هم با تعدادی از دوستان داخل سنگر نشسته بودیم که متوجه شدیم بعثی‌ها ‎حمله کردند. من به نحوی خودم را تنها دیدم و گفتم با این کاری که عراقی‌ها انجام می‌دهند به اسارت درخواهم آمد. طوری صحنه‌سازی کردم که فکر کنند سنگر منفجر شده و من هم کشته شده‌ام. البته دو سه نفر از نیروها هم که به شهادت رسیده بودند در کنار من بودند و خون بدن آنها روی من هم ریخته بود و فکرکردند من هم کشته شده‌ام؛ لذا سنگر را‌ ترک کردند و رفتند. یک ساعتی که گذشت حس کردم که دیگر نیروهای دشمن ‎در محل نیستند و از سنگر بیرون آمدم. مشاهده کردم که عراقی‌ها ‎همه محیط را پاکسازی کرده‌اند و تعدادی از نیروها هم به شهادت رسیده‌ا‌ند. من از تاریکی شب استفاده کردم و از بین نیروهای عراقی که آنجا مستقر بودند آمدم به سمت نیروهای خودی. طولی نکشید که ایران توانست نیروها را بازسازی کند و عملیات رمضان را انجام دهد و موفق شد مناطقی که سمت پادگان حمید بود را فتح کند و به عراقی‌ها ‎ضربه بزند.