مسیـح گمنـام خـوزســتان
«مالک» سر پرسودایی داشت. اما نه سودای جاه و مقام، بلکه سودای وطن، در روزهای پرتزویری که آبستن حوادث بسیار بود و تمییز مرد از نامرد دشوار. گمنامی را برگزید. اعتقاد داشت کار باید برای رضای خدا و مردم باشد.
فاصله حضور در میدان نبرد و عروجش به قدری کوتاه بود که فرصتی برای ظهور و بروزش مهیا نشد. هر چند که در این مجال اندک با رشادتهایی که از خود نشان داد. معتمد فرماندهان نظامی عالی رتبه کشور شده بود. چه بسا اگر تیر کین دژخیمان طومار سرنوشتش را در هم نمیپیچید روزهای روشنی را در پیش رو داشت.
اما شهادت «آقا مالک» و فقدان یک بارهاش کاریترین زخم را بر پیکر خانوادهاش وارد کرد. زنی که در چشم بر هم زدنی شوهر و فرزندش را از دست داده بود و کاخ آمال و آرزوهایش یک شبه به ویرانهای مبدل شده بود. حالا باید گوشه چادرش را محکمتر میبست و سه طفل صغیر را به دندان میکشید.سالهای سال سختی کشید اما نام «آقا مالک» از دهانش نیفتاد حتی در روزهایی که آلزایمر فراموشی را برایش به ارمغان آورده بود. «آقا مالک» فراموش شدنی نبود.
«عادله لکی زاده» فرزند شهید «مالک لکیزاده» و خواهر شهید «علی لکی زاده» با کلامی پرشور و ادبیاتی خودمانی و صمیمانه که از ویژگیهای بارز شخصیتی اوست و هر شنوندهای را مشتاق کلامش میکند روایتگر روزهای پرفراز و نشیب خود وخانوادهاش است.
فاطمه زورمند
تاکسی؛ پوشش فعالیتهای انقلابی
مادرم تعریف میکرد وقتی میخواستم با پدرت ازدواج کنم، پدرت راننده تاکسی بود. مدتی متوجه شدم کارهای مشکوک میکند. اما خبر نداشتم در پوشش راننده تاکسی گروههایی تشکیل دادهاند و برای انقلاب فعالیت میکنند. پدرم علاقه خاصی به آیتالله طالقانی داشت و نوارهای ایشان و آقای کافی را مرتب گوش میداد.
نوار کاستهای صحبتهای امام را به واسطه آیتالله طالقانی تهیه و تکثیر و پخش میکردند. خانواده رابطه خیلی خوبی با خانواده آقای طالقانی داشتند و مادرم با اعظم دختر حاج آقا دوست بودند.
مادر تا دم مرگش هم هیچ وقت اسم پدر را بدون پیشوند آقا
بر زبان نمیآورد.از روز اول تا روز آخر «آقا مالک» آقا مالک ماند.
پدر متولد 1321 بود. پدرش ترک و از اهالی آذربایجان غربی بود. البته لکها بیشتر لر و کرد هستند. مادر بزرگم هم عرب بود. سال 1346 با مادرم «شهربانو یارعلی» ازدواج میکند. خانهمان در منطقه کمپلوی اهواز بود.
بعد از مدتی پدرم کامیون میخرد. هم برای امرار معاش خانواده هم برای پوشش فعالیتهای انقلابی که مجبور بودند به این شهر و آن شهر بروند.
خانم لکی زاده به خودی خود کلامی گرم و گیرا دارد و استفاده از ادبیات بومی و صراحت لهجهای هم که دارد بر شیرینی این گفتوگو میافزاید.
«همسایههای قدیمیمان تعریف میکردند. زمانی که شاه از ایران رفت. شهربانوخانم آش پخت و در خیابان پخش کرد»
انقلاب که پیروز شد. طولی نکشید که جنگ شروع شد. منطقه ناامن شد. پدر به خاطر تسلط به عربی که زبان مادریش بود و سوابق و فعالیتهای انقلابی که داشت در منطقه به کار گرفته شد.
آشنایی با جهان آرا
ابتدای جنگ هنوز بسیج و سپاه فعال نشده بود و سندیکا به جبههها ارزاق و ادوات میفرستاد. پدر با کامیون مرتب برای جبهه بار میبرد. یکی از نزدیکان شهید جهان آرا پدرم را به عنوان یک فرد شجاع به جهان آرا معرفی میکند و میگوید: «یک شیر مردی هست که در این اوضاع جنگ مایحتاج جبهه را تامین میکند» شهید جهان آرا
هم از او میخواهد که پدرم را به او معرفی کند. آبادان در حصر که قرار گرفت نیروهای عراقی در حال پیش روی به سمت اهواز بودند که آقام همکاری خود را با بچههای خرمشهر شروع کرد.
روزهای آغازین جنگ بود و ما به یکباره مورد تهاجم قرار گرفته بودیم. پس لاجرم استفاده از نیروهای بومی بهترین کار بود. پدر هم نیروی داوطلب بود. نه جزو سپاه بود و نه عضو بسیج.
مادر تعریف میکرد: «به غیبتهای ده روزه و بیست روزه پدرت عادت کرده بودم. یک روز مشغول پختن غذا بودم که آقات آمد. صدا زد ننه علی، من یه چند وقت نیستم.»
-خیر باشه آقا مالک. کجا میخوای بری؟
-شاید یه جای دور. تو خودت مواظب بچهها باش.
-نه دیگه آقا مالک به چیزی که میخواستیم رسیدیم. اصل این بود که انقلاب پیروز و امام خمینی رهبر بشه.
- نه الان مملکت در وضعیت خیلی خطرناک تری قرار گرفته و بازم ما باید بریم جلو.
«مادر میگفت آقاتون رفت و نزدیک چهل روز نیومد. خیلی نگران شدم. چون معمولا چهل روز طول نمیکشید.»
عادله خانم وقتی دارد از زبان مادر وصف پدر را بازگو میکند اشک در چشمانش حلقه میزند در روزی که هر دو گوهر گرانبها را در کنار خود ندارد:
پدر تاکسیاش را به عمویم سپرده بود. مادر سراغ عمو رفت و ابراز نگرانی کرد. از آنجا که زن بسیار شجاعی بود به برادرشوهرش میگوید مالک رفته سمت خرمشهر برویم دنبالش. عمویم هر طور شده متقاعدش میکند که وضعیت جنگی است و خطرناک است و ما نمیدانیم کجاست و پیدایش نمیکنیم.
انگشتی که طعمه موش خرما شد!
صدای بمبارانها روز به روز به شهر نزدیکتر میشد و این به معنای آن بود که دشمن در حال پیش روی است. نصف شب بود که پدرم آمد. دستش بسته و ظاهری بسیار ژولیده داشت.گفت:
«ننه علی بیداری؟»
مادر سریع او را برای مداوا به آشپزخانه برد چون همه در یک اتاق زندگی میکردیم. نمیخواست بچهها بیدار بشوند.
مادر میگفت آقا مالک رنگ به چهره نداشت. از او پرسیدم چه اتفاقی افتاده؟
برای شناسایی کنار نیزارها و جادهها، شب و روز و گاهی ساعتها باید بیحرکت روی زمین میخوابیدیم. چون عراقیها بالای سرمان بودند. یک روز حین شناسایی یک موش صحرایی بزرگ انگشتم را خورد!
موش انگشتش را جویده بود و او لام تا کام حرف نزده بود. چون عراقیها تا بیخ گوششان آمده بودند. مرتب پانسمان دستش را عوض میکردیم اما رنگ پدر زرد بود و مدام عرق میکرد. بعدها متوجه شدیم به خاطر دراز کشیدنهای طولانی روی زمین سرد کلیه هایش آسیب دیده و دچار نارسایی شد.
خانم لکی زاده سری به نشانه افسوس تکان میدهد. نیروهای شناسایی ساعتها و روزهای متمادی تشنگی، گرسنگی و سرما و گرما را تحمل میکردند. امثال پدرم چه سختیهایی کشیدند و الحق بار جنگ بر دوش همین نیروهای فداکار و گمنام بود. اما برخی افراد چه کلاهها از این پشم برای خود بافتند.
عملیات شکست حصر آبادان را لشکر 77 خراسان بر عهده داشت و پدر هم با آنها همکاری میکرد.بسترسازی آزادسازی خرمشهر از شکست حصر آبادان شروع شد.
صدام مبهوت شجاعت ایرانیها
اگر این حصر شکسته نمیشد ممکن بود کل خوزستان را از دست بدهیم. بعد از 44 روز مقاومت در یکی از مهمترین و استراتژیکترین عملیات دفاع مقدس آبادان را از حصر خارج کردند. صدام آن زمان گفته بود که من در عجبم که ایران بعد از انقلابی که درونش شده این نیروها را از کجا آورده که ما را با این همه تجهیزات شکست دادند.
رزمندههای ما کاری کردند که صدام معنی شکست را با پوست و گوشت و استخوانش حس کرد.
شیرینی پیروزی دو روز بیشتر دوام نداشت
اما شیرینی شکست حصر آبادان دو روز بیشتر دوام نداشت. چرا که وقتی فرماندهان این عملیات برای گزارش دادن به محضر
امام خمینی(ره) عازم تهران بودند.
شهید کلاهدوز از پدر میخواهد به خاطر زحماتی که کشیده برای دیدار با امام همراهشان برود. پدر قبول نمیکند و میگوید هر کاری کردم برای خاک و مردمم بود. اما شهید کلاهدوز این بار کسالتش را بهانه میکند و میگوید: «خب برای درمان کلیه ات بیا تهران بعد هم ان شاء الله با دیدار امام تجدید روحیه میکنی.»
پدرم میگوید من 40 روز است زن و بچه ام را ندیده ام.اجازه بدهید به آنها خبر بدهم. آن موقع مادرم هم وارد پشتیبانی پشت جبهه شده بود و برای کمک به مجروحها میرفت. به صورت خودجوش از مردم کمک جمعآوری میکرد. نوارهای آهنگران را میگذاشت و خانمهای همسایه را جمع میکرد و لباس و لیف برای رزمندهها میبافتند. کمتر زنی در آن روزها سوار ماشین میشد. اما مادرم با وانت اقلام را به دست بچههای پشتیبانی میرساند.
پدر به هر طریقی شده به مادرم خبر میدهد که عازم تهران است. مادر بچهها را برمی دارد و راهی فرودگاه میشود تا قبل از پرواز او را ببیند.
حوالی ظهر بود که به فرودگاه اهواز رفتیم. مادرم، که فکر میکرد پدر برای درمان میرود از او خواست تا برادر بزرگم علی که 14 سالش بود را برای کمک همراهش ببرد. پدر مخالفت میکند. چون هواپیما نظامی است و او به خاطر مسائل دیگری غیر از درمان به تهران میرود. اما شهید کلاهدوز اجازه میدهد علی هم همراهشان برود.
هواپیما به شیراز میرود و چند ساعتی در فرودگاه شیراز توقف دارد و سپس به سمت تهران حرکت میکند.
تصادف اتوبوس مقدمه خبر عظیم
شهربانو خانم به طرفه العینی بلیت اتوبوس تهیه میکند تا دنبال آقا مالک روانه تهران شود. سه بچه قد و نیم قد که کوچکترینشان عادله 5 ساله است را سوار بر مرکب میکند و راه میافتد تا بلکه در پایتخت به دیدار یار نائل آید.
حوالی خرمآباد اتوبوس تصادف میکند. اما مشکل خاصی پیش نمیآید و به حرکت خود ادامه میدهند.
علی با پدر بود ، عادل، عالیه و عادله با مادر، نامها یکی از یکی زیباترند.
اسم من و خواهر و برادرهایم را پدر بزرگم انتخاب کرد. میگفت: «مالک خیلی آدم بزرگیه» در طفولیت گوشش را سوراخ و او را غلام امام رضا(ع) میکند. و از بچگی نگاه ویژهای به پدرم داشت و به همین خاطر میگفت بچههای مالک باید نامشان از قرآن باشد.
این تصادف مقدمه تلخ یک خبر عظیم و تلختر بود. که دست بر قضا همزمان با سقوط هواپیمای پدرخانواده اتفاق افتاده بود. و مادر نمیدانست که پایان این سفر آغاز تغییر تقدیر او و فرزندانش خواهد بود.
شهربانو خانم بعد از رسیدن به تهران در خوابگاهی مستقر و مهیای دیدار یار میشود. آب و جارو میکند و عطر و گلاب میآورد و منتظر آقا مالک مینشیند. اما چند ساعتی که میگذرد صداهای
عجیب و غریبی به گوش میرسد. خبری تلخ از رادیو پخش میشود و صدای شیون و زاری همه جا را فرا میگیرد.
عادله 5 ساله از دریچه چشمان معصومش تمام این تصاویر را در ذهن کودکانهاش ثبت و ضبط میکند. تا امروز پس از گذشت
40 سال با کوله باری از حسرت برای ثبت در تاریخ واگویه کند.
14 ساعت بیخبری
جنازهها متلاشی و در همه جا پرت بودند. قریب به 14 ساعت ماجرا در هالهای از بیخبری قرار داشت. فقط میگفتند هواپیما از رادار خارج شده. به نظرم از شوک بزرگی که ممکن بود خبر شهادت فرماندهان ارشد جنگ داشته باشد واهمه داشتند به همین خاطر سعی میکردند تا خبر با کمترین تبعات منتشر شود.
پرواز هرکولس سی-۱۳۰ نیروی هوایی ارتش ایران از اهواز به مقصدتهران رهسپار بود، در تاریخ ۷ مهرماه ۱۳۶۰ در نزدیکی تهران سقوط کرد و از ۱۰۰ سرنشین آن تنها ۲۲ نفر (۱۸ مسافر و ۴ کادر پروازی) زنده ماندند. گروهی از برجستهترین فرماندهان جنگ ایران و عراق از جمله «ولیالله فلاحی»، «جواد فکوری»، «سید موسی نامجو»، «یوسف کلاهدوز» و «محمد جهانآرا» شهید شدند.
۹ خدمه پروازی، ۳۳ مسافر، ۴ مجروح جنگی با برانکار،
۵۴ مجروح سرپایی در این هواپیما حضور داشتند و ۲۲ جنازه مربوط به شهدای جنگ هم داخل هواپیما بود. پس از وقوع این حادثه تنها ۱۸ مسافر و ۴ نفر از کادر پروازی زنده مانده بودند.
در آن زمان دلیل سقوط هواپیما، حمله هواپیماهای عراقی عنوان شد؛ اما پس از آن مشخص شد که این روایت درست نیست و خلبان و کمک خلبان هواپیما موفق شدهاند پس از وقوع یک انفجار، آن را در حوالی کهریزک بر روی زمین بنشانند؛ برخی از جاسازی بمب در تابوتهای درون هواپیما خبر دادند.
زخم کاریِ عروج مالک
اما قسمت متاثرکننده زندگی خانم لکیزاده و مادرش از بعد از این حادثه هوایی رقم میخورد. وقتی که نامی از «آقا مالک» در میان شهدا نمیآورند. چرا که شاهدان اصلی رشادتهای پدر همان فرماندهانی بودند که شهید شده بودند و حالا چه کسی باید شهادت میداد که مالک نیروی شناسایی بوده است.
پدر و برادرم را با شهدای این حادثه در بهشتزهرا در یک محل به خاک سپردند ولی حاضر نبودند شهید حسابشان کنند. در آن زمان مهدی کروبی رئیسبنیاد شهید و میرحسین موسوی نخستوزیر بود.
چند بار مادرم برای پیگیری این موضوع به دفترشان رفت. فعالیتهای پدرم را توضیح میداد. مادرم با اعظم طالقانی در ایام انقلاب رفاقت نزدیکی داشت. گفت میتوانید تحقیق کنید ما را میشناسند. این آقا(مالک) برای شکلگیری انقلاب از خودش گذشت ولی مثل شما رزومه سازی نکرد چون دنبال پست و جاه و مقام نبود.
بی توجهی بنیاد شهید وقت و... باعث شد من نسبت به عملکرد مسئولان بیشتر حساس شوم لذا وقتی این افراد وارد صحنه انتخابات ریاستجمهوری شدند خیلی نگران بودم که مبادا با قدرت گرفتن آنان نظام دچار آسیب شود.
مادرم میگفت: اگر میگویید شوهر من خدمتی نکرده قبول. درون این هواپیما بوده یا نبوده؟ آیا یک فرد عادی میتوانسته سوار هواپیمای نظامی که فرماندهان ارشد نظامی یک کشور در آن هستند بشود؟
12سال به عنوان فرزندان و یادگاران کسی که برای انقلاب و نظام از جانش مایه گذاشت در بلاتکلیفی سختترین روزهای زندگی خود را گذراندیم و هیچ نهاد و ارگانی حاضر نشد ما را تحت پوشش ببرد. و این ظلم توسط حلقههای مسئلهدار به ما تحمیل شد.
از فراشی تا بقالی
12 سال کم نبود. شوک از دست دادن آقا مالک و فرزند اول و آیندهای مبهم و نامعلوم و جا به جایی اجساد مالک و علی چهل روز بعد از حادثه به بهشتآباد اهواز توسط خانواده پدری و فشارهای اطرافیان همه و همه مادر را دچار افسردگی شدید کرد. مادرم سال 63 در یک صحنه آتش سوزی دچار 70 درصد سوختگی شد.
دو ماه در به درخانه مردم بودیم. اما راهی به جز مقاومت نداشتیم. مادر برای امرار معاش و سیرکردن شکم ما فراش مدرسه شد. ما و مادر با هم مدارس را جارو میزدیم. باقالی میپخت درب مدارس میفروخت. بخشی از خانه را یک مغازه کوچک ساخت تا از این طریق درآمدی کسب کند. هر کاری از دستش برمی آمد انجام داد تا یادگاران شهیدش را بزرگ کند و منتی روی سرش نباشد.
مادرم به هیچ عنوان دنبال اسم و رسم نبود. نه دنبال سهمخواهی بود و نه یک بار از جایگاه و عنوانش استفاده کرد. حتی اجازه نداد فرزندانش هم از این خوان بهرهای ببرند. وقتی برای کار به بیمه سلامت آمدم دکتر خسروی مدیر بیمه سلامت خوزستان فکر میکرد من و تمام خواهر و برادرهایم تحصیلات عالیه و مشاغل آن چنانی داریم و اصطلاحا به جایی وصل هستیم. وقتی صحبتهایم را شنید و متوجه شد بیکاریم. چند بار گفت: «چرا؟چرا؟» بیان این مطالب اصلا برایم عیب و عار نیست. من اگر امروز مطالبهگری میکنم از شکم سیری نیست. من این روزهای سخت را پشت سرگذاشتهام.
تا بالاخره کروبی از ریاست بنیاد شهید کنار رفت. سال 72 وقتی که من صاحب فرزند دوم شده بودم بالاخره مادرم را تحت پوشش بنیاد شهید بردند.
فولاد آب دیده در سختیها
یک الحمدلله میگوید. قرار است در مورد فعالیتهای خودش به عنوان یک بانوی موفق هم کمی صحبت کنیم.
اول اسفند سال 1354 مصادف با شب اربعین حسینی وقتی آسمان باران رحمت خود را بر زمینیان نازل میکرد به اذعان مادرم برای پاگذاشتن به این دنیا تعجیل داشتم. وقتی پدرم در یکی از ماموریتهایش بود عمو مسئولیت خانواده مالک را بر عهده داشت. مادر را سریع به بیمارستان رسانده بود ولی اجازه ورود ماشین به محوطه بیمارستان را نمیدادند. عمو با نگهبانها گلاویز شد. مادرم که درد امانش را بریده بود. آرام از ماشین پیاده و وارد بیمارستان شد و طولی نکشید که من به دنیا آمدم و وقتی کادر بیمارستان را صدا زدند همراه خانم یارعلی تازه عمو متوجه شد مادرم از ماشین پیاده شده و رفته و بچه هم به دنیا آمده. گویا عادله که پدر دوست داشت معصومه صدایش کند. برای پا گذاشتن به دنیایی که سرنوشتی پیچیده و سخت برایش زیرسرگذاشته بود عجله داشت.
سال 74 دوباره شروع به درس خواندن کردم. همسرم رزمنده و جانباز دفاع مقدس بود و به جد از تحصیل و پیشرفت من حمایت میکرد. خیلی طرز فکر مثبتی داشت. رانندگی یادم داد و استقلالی که در وجودم بود را پرورش داد.
سال 84 بعد از ده سال دیپلم گرفتم و همزمان فرزند سومم به دنیا آمد. وارد دانشگاه شدم لیسانس کامپیوتر و لیسانس عمران گرفتم. کمربند مشکی کونگ فو(سبک نینجا واریور) هم دریافت کردم الان هم دان دو دفاع شخصی دارم. حدود شش سال قائممقام سبک نینجاواریور بانوان در کشور و استان بودم. در حال حاضر عضو کمیته دفاع شخصی استان خوزستان و مسئول اسپانسرینگ هیئت رزمی استان هستم.
مفتخرم که نامم را به عنوان فرزندان نخبه شاهد ثبت کردهاند. مدیر هیئت امنای خانواده شهدا بنیاد شهید خوزستان بودم و کاندیداتوری شورای شهر در سال 96 در واقع به نوعی مقدمه و سرآغاز شکوفایی اجتماعی من شد و در جامعه شناخته شدم و انگار از پیلهای که دورم بود خارج شدم.
دوست داشتم نام پدرم را زنده کنم. چون مادرم هر بار اسم آقایم میآمداشک میریخت و میگفت: «خیلی در حق آقا مالک ظلم شد.»
گرد فراموشی
سرانجام این قدر غصه خورد تا آلزایمر گرفت و روزهای سخت دیگری برایمان رقم خورد. مراقبت از مادری که تا شیره جانش برای فرزندانش مایه گذاشته و حالا دست روزگار گرد فراموشی بر حافظهاش کشیده لحظات دردآور بسیاری داشت.
آلزایمر باعث شد مادر در همان روزهای قبل از سقوط هواپیما بماند. هر روز میگفت: «بروم خانه الان آقا مالک میاد غذا نداریم!»
غصه کار خودش را کرده بود و رفتن آقا مالک همان زخم کاری بود که شهربانو را زمینگیر کرد.
اردیبهشت سال 99 مصادف با شهادت حضرت خدیجه (س) مادر را به خاک سپردیم و در کمال آرامش به دیار باقی شتافت. بالای سر مزارش ایستادم و گفتم: «همان طور که زینبگونه زندگی کردی این خاندان ان شاءالله شفاعتت را میکنند.» تنها کاری که از دستم بر میآمد این بود که تلاش کردم کنار شوهر و پسرش
دفنش کنم.
ولی من تلاش کردم بعد از سالها تحقیقاتم در مورد سانحه سقوط هواپیما را کامل کنم و مطالعات زیادی داشتم و جاهای مختلفی رفتم و مستندات جمعآوری کردم و متوجه شدم هواپیما از داخل منفجر شده است. ولی خیلیاشارهای به آن نشد.
اهمیت سرنشینان پرواز یادشده تا جایی بود که ستاد مشترک ارتش، نیروی هوایی ارتش و وزارت دفاع در یک روز با خلأ فرماندهان خود مواجه شدند. این رخداد باعث تغییر یافتن معادلات جنگ شده و طرح عملیات آزادسازی خرمشهر نیز به ۸ ماه بعد از آن موکول شد. برخی کارشناسان معتقدند این سقوط، خرابکاری بوده و در ادامه ترورهای تابستان سال ۱۳۶۰ قرار داشت.
به نام ما به کام دیگران
من فرزند شهید سه سال است در روابط عمومی مشغول شدهام به عنوان نیروی شرکتی. وقتی هم به کسی میگویم باورش نمیشود. میگویند مگر میشود. فکر میکنند تمام امکانات و امتیازات مملکت متعلق به ما فرزندان شهداست.ولی آنهایی که مملکت را خوردند انقلابی نماها بودند.
دوست داشتم برای پدرم یادواره بگیرم تا شخصیت پدرم را به همه بشناسانم. چون معتقدم فرصت نشد خدمات و شخصیت پدرم به جامعه معرفی شود. چه بسا اگر در همان ابتدای جنگ شهید نمیشد به یکی از بزرگان و افراد شاخص دفاع مقدس مبدل میشد شاید یک صیاد یا یک چمران دیگر میشد کسی چه میداند. چرا که بعد از 40 سال که از شهادتش میگذرد هنوز قسم راست خانواده است.
پدرم به معنی واقعی کلمه ولایتمدار بود و تا تقدیم جانش پای اسلام و انقلاب از این التزام دست برنداشت. علاقه زیادی به نماز جماعت و نشستن پای موعظههای بزرگان داشت. بسیار ساده زیست بود و از تجملات دوری میکرد.
افتخار میکنم خون کسی در رگهایم است که عشق به وطن در جانش ریشه دوانده بود و چیزی که بعضیها به آن تظاهر میکنند پدرم حقیقتیترین حالتش را داشت.