موسوی گفت قبول دارم اما ببینم چه میشود(!)
نمیدانم چه میشود؟
در این فاصله، من هماهنگیهایی با بعضی از اطرافیان آقای موسوی داشتم که اطّلاعیّههایش را نرمتر کند. بعضی حرفها هم واقعاً اثر داشت. امّا دو ملاقات هم با خود مهندس موسوی داشتم که هر دو در فرهنگستان هنر انجام شد؛ پایینتر از تقاطع خیابانهای طالقانی و ولیّعصر.
اوّلین ملاقات ما بعد از انتخابات، پس از حوادث روز دوشنبه 25 خرداد بود. آنجا به ایشان گفتم: آقای موسوی! جریان چیست؟ چرا اینقدر شتابزده و بههمریخته عمل میکنید؟ ایشان گفت: آقای احمدینژاد دروغ میگوید؛ مثلاً دیدید در این مصاحبه چهکار کرد؟ دیدید چه بلایی سر ما آورد؟ من به ایشان گفتم: گیرم کسی به کسی دیگر ظلم کرده باشد یا جناحی به جناح دیگر؛ ولی بهخاطر دعوای شخصی و جناحی نباید قیصریّه را به آتش کشید. به نظر من این مصلحت انقلاب نیست. شما نتایج انتخابات را آرام بپذیرید؛ اگر اعتراضی هم هست مطرح کنید تا رسیدگی شود. ایشان گفت: من نمیگویم تقلّب شده امّا تخلّف شده است؛ مثلاً از بیتالمال برای خیلی از کارها استفاده کردهاند. گفتم: برای جنابعالی از بیتالمال استفاده نکردهاند؟ آنهایی که به شما کمک کردهاند، همه از اموال شخصیشان بوده است؟ جوابی نداد، همینجور نگاه کرد به من. شما نمیتوانید بگویید فقط اموال شخصی طیّب و طاهر به من هدیه شده است. برای تخلّف هم باید شکایت کرد. امّا این چه بساطی است؟
پرسیدم حالا چهکار میکنید؟ گفت: من برای هیئت رسیدگی نماینده تعیین کردم. گفتم: پس بگذارید رسیدگی کنند تا نتیجه مشخّص شود. شما در این فاصله صبر کنید؛ ضرورتی ندارد این روند را به هم بزنید. فقط آخر جلسه یکدفعه گفت: نمیدانم چه میشود! بعد گفت: آقای خاموشی باز هم میآیید اینجا؟ گفتم بله، کِی بیایم؟ ایشان گفت: میگویم چهکار کنید.
ختم به قانون
رسیدیم به ملاقات بعدی با مهندس موسوی. قبل از دیدار، دوستان به من گفتند شما با او صحبت کن و بگو نباید اینقدر در بیرون اطّلاعیّه و تظاهرات و... داشته باشی. اعتراض کن امّا باید آرام و طبق قانون عمل کنی. رفتم پیش ایشان. این بار، مهندس موسوی خیلی بههمریخته بود؛ اضطرابش بیشتر شده بود. گفت: آقای خاموشی، دارند مردم را میکشند! بعد حوادث روز دوشنبه 25 خرداد را مثال زد و گفت این چه وضعیّتی است؟ گفتم: آقای موسوی، شما سردوشی دادهاید؛ میدانید که به سرباز میگویند اسلحهات، در حکم ناموس تو است! اگر جانت هم گرفته شد، کسی نباید آن را از تو بگیرد. درست است؟ گفت: بله. گفتم: آنجا مرکز نظامی بسیج بوده است؛ بعضی میخواستند به طبقه دوّم آن ساختمان حمله کنند که اسلحهخانه است. اگر 100 قبضه کلاشینکف از آنجا بیرون میآمد، چند نفر کشته میشدند؟ اگر این اسلحهها دست زنگی مست میافتاد و کف خیابان میآمد، آن روز باید از جنازه چند نفر رد میشدیم تا اوضاع را مهار کنیم؟ آیا مثلاً تحمّل 500 کشته
کف خیابان انقلاب یا آزادی را داریم؟ اتّفاقاً به نظر من باید به فرمانده آن پایگاه مدال بدهید؛ چون نگذاشته خون چندصد نفر دیگر کف خیابان بریزد. آقای موسوی! در غبار فتنه، نیروی امنیّتی و انتظامی باید چه بکند؟ بایستد تماشا کند یا از قانون دفاع کند؟ مگر به شما نمیگویند از مسیر قانون اعتراض خودتان را دنبال کنید؟ گفت: بله، ولی مهم این است که چگونه رسیدگی کنند. گفتم: بالاخره چهکار کنیم؟ دور و تسلسل که نمیشود. یک جایی باید کار به قانون ختم شود. اگر از شورای نگهبان بگذریم، چه کسی رسیدگی کند؟ عقل جمعی؟ نتیجه عقل جمعی شما همین بساطی است که کف خیابان درست کردهاید. این را بدانید، روشن کردن شعله آتش، یک کبریت بیشتر لازم ندارد؛ امّا خاموش کردنش به این سادگی نخواهد بود. گفت: قبول دارم. گفتم: قبول دارید که نظام سلطه و استکبار حرکت شما را پسندیده؟ بی.بی.سی و وی.اُ.ای دارند از شما تعریف میکنند. گفت: بله این را فهمیدهام. گفتم: خب چرا تبرّی نمیکنید از آنها؟ مگر نگفتید من با اینها خطّ قرمز دارم؟ گفت: من از آنها جدا هستم؛ ولی آنها دارند سوءاستفاده میکنند. گفتم: این حرف شما خوب است، همین را از قول شما بگویم؟ گفت: بگذار ببینیم چه میشود!
گفتم: فکر میکنم دیگر نتوانیم با هم صحبت کنیم؛ ولی شما خودتان در این مملکت مسئول بودید. کشور قانون دارد، ضابطه دارد. این سیستم به رهبری ختم میشود. مشروعیّت دولت هم به تنفیذ رهبری است. آقا بر اوضاع مسلّط است و کار را ادامه میدهد. اگر شما فکر میکنید
غیر از این راه دیگری هست، بفرمایید. اصلاً بروید در دادگاه بینالمللی شکایت کنید! آنجا به نفع نظام که شما جزو آن هستید حکم میدهند؟
دیگر بلند شدم. ایشان گفت: یعنی این آخرین دیدار ما است؟ گفتم: نمیدانم ولی انگار ضرورتی ندارد. چون ما هرچه با شما صحبت میکنیم، باز سر جای اوّلمان هستیم و تکان نمیخوریم. بعد گفتم: من شما را دارای سابقه انقلابی می دانم؛ به نظر نمیرسد این کارهای شما به نفع انقلاب باشد. همانجا گفتم: یادتان هست نزدیک انتخابات، دم این آسانسور به من گفتید شرعاً و قانوناً تابع رهبری هستم؟ آقای موسوی سکوت کرد.