شهیدی که جانش فدای لبیک شد
از مرزهای زمین و زمان عبور کرده و در فراسوی زمان و مکان میاندیشند. روحشان تجلی اسمائی شده که توحید را فریاد میزند. یکی شدن برای رسیدن به واحد... همین است که درد و رنج انسانها را در هر کجای کره خاکی که باشند با تمام وجود درک میکنند. چه بسا کودکی مظلوم و گرفتار در آتش و خون، دلشان را به درد میآورد و آه یک بیپناه آواره بر رنجشان میافزاید. رنجی که آسایش و خورد و خواب را بر آنها حرام میکند و برای مقابله با ظلم و تجاوز و وحشیگری راهی میدان میکند. میدانی که شاید دیگر برگشتی در پی نداشته باشد. میدانی که تنهایی همسر و یتیمی فرزند را در پی دارد و فراقی بیپایان.
شهید مدافع حرم محمدحسین بشیری، جوانی برومند از خطه غیور همدان است که وقتی ظلم و تجاوز داعش خونخوار را میبیند تاب نمیآورد و از زن و فرزند خردسالش علیرضا میگذرد تا راه را بر حرامیان ببندد. او راهی دفاع از حریم انسان و انسانیت میشود تا مبادا روزی شرمسار نگاه ذریه رسول خدا صلی الله علیه و آله شود. و در نهایت جان شیرین در راه حق فدا میکند.
سیدمحمدمشكوهًْ الممالك
آشنایی و ازدواج
روایت همسر شهید مدافع حرم محمدحسین بشیری را میخوانید:
من در یک خانواده مذهبی به دنیا آمدم و برادرم
سید علی اصغر بلوری از شهدای دفاع مقدس هستند. من بعد از 5 پسر به دنیا آمدم و سه ماهه بودم که برادرم به شهادت میرسد. همیشه برادرم میگفته دوست دارم یک خواهر داشته باشم. مادرم میگفت وقتی خدا تو را به ما داد خیلی خوشحال شد و وقتی جبهه میرفت یکی دوبار به خاطر تو برگشت. او پسر بزرگ خانواده بوده و در مناطق غرب در سال 62 به شهادت رسید.
ما ابتدا در یکی از شهرهای همدان زندگی میکردیم که به خاطر فعالیتهای انقلابی مادر و پدر و برادرهایم و تحت تعقیب بودنشان مجبور به مهاجرت به شهر همدان میشویم. البته من زمان انقلاب هنوز به دنیا نیامده بودم. به هرحال بعد که ساکن همدان شدیم، آشنایی من و محمدحسین در همین شهر رقم خورد. او متولد سال 60 بود و بسیار مشتاق بود که با خانمی از سادات ازدواج کند. یکی از دوستانش هم که خانواده ما را میشناخت، ما را معرفی کرده بود. وقتی به خواستگاری من آمدند ایشان را پذیرفتم و جواب مثبت دادم. شرط من برای ازدواج ایمان و صداقت بود و کسی را میخواستم که از لحاظ معنوی خیلی بالا باشد و اعتقادات من را بالاتر ببرد. و اینکه محمدحسین پاسدار بود، پاسدار انقلاب و ارزشهای اسلام. این برای من بسیار اهمیت داشت. وقتی با او همکلام شدم به من گفت:که از حضرت زهرا(س) خواسته بود که همسری سیده نصیبش کند. خانم هم حاجت روایش کرده بود. ما دو سه مرحله با هم صحبت کردیم و توافقات انجام شد و برای 17 ربیع الاول سال 83 بود که یک صیغه محرمیت خوانده شد. برای مراسم عقد هم رفتیم حرم امام رضا علیهالسلام و
9 مهرماه سال 1383، مصادف با نیمه شعبان هم مراسم عروسی انجام شد و ما زندگی مشترکمان را آغاز کردیم و 12 سال در کنار هم بودیم که حاصل زندگی ما پسرمان، علیرضا است.
همان زمان هم که محمدحسین با من صحبت کرد از نبودنهای گاه و بیگاهش در زندگی مشترک و مأموریتهایی که در کارش پیش خواهد آمد برایم گفت و من با علم و آگاهی این زندگی را انتخاب کردم. اما خواهر یک شهید و دو جانباز بودن من را به انتخابی که درخصوص زندگی با محمدحسین کرده بودم، دلگرم میکرد.
محمدحسین سال 79 وارد سپاه و سال 86 وارد واحد تخریب شد. همیشه به من میگفت دعا کن من یک تخریبچی شوم. مربی تکواندو، دفاع شخصی و آمادگی جسمانی و اهل شنا و فعالیتهای ورزشی دیگر هم بود. اما بعد از ازدواج همیشه از من میخواست دعا کنم بتواند تخریب را هم به خوبی یاد بگیرد. همین یادگیری دورههای تخریب بعدها کمکش کرد که در جبهه سوریه حضور یابد و در پادگان آموزشی به عنوان فرمانده نمونه تخریب هم انتخاب شده بود. محمدحسین لیسانس فقه و حقوق داشت. فوق لیسانس هم قبول شد و یک ترم هم رفت؛ اما وقتی بحث سوریه پیش آمد دیگر درسش را ادامه نداد.
یک مشاور خوب
خیلی به خدا توکل میکرد و به من هم سفارش میکرد که به خدا توکل کنم. مهربان و دلسوز بود. هم برای خانواده مهربان بود و هم برای دوستان و فامیل و آشنا. اگر هم عصبانی میشد خیلی زود از دلش درمی آمد. اگر دوستان و آشنایان که به مشکلی برمی خوردند تماس میگرفتند و گاهی حضوری
می آمدند و در زمینههای مختلفی از او مشاوره میگرفتند. وقتی به ما اقلام میدادند میگفت نیمی را به دیگران بدهیم و من هم مخالفت نمیکردم. خودش میبرد و به کسانی میداد که وسع مالی ندارند. خیرخواه بود و دوستانش هم این مسئله را تایید میکردند. هم مادی کمک میکرد و هم مشاوره میداد. نماز اول وقتش ترک نمیشد. هر جا صدای اذان را میشنید کار را رها میکرد و نمازش را میخواند و برایش فرقی نداشت که در خانه باشد، محل کار یا مسافرت.
توسل به حضرت زهرا سلام اللهعلیها
خیلی به حضرت زهرا توسل میکرد و میگفت: من داماد حضرت زهرا هستم. زیارتنامه حضرت زهرا را بعد نمازهایش میخواند. اوایل آشنایی هم این زیارتنامه را به من داد و من هم بعد از نمازهایم میخوانم. در مشکلات به ایشان توسل میکرد. در مراسمها خیلی با سوز دل برای حضرتگریه میکرد. در صحبت هایش در کلاسها برای قلب نازنین حضرت زهرا صلوات میگرفت و در نوشته هایش هم این کار را انجام میداد.
خیلی به دیدار علما میرفت. مثلا حاج آقا الطافی که
لحاف دوز بودند و دو سه سال قبل از دنیا رفتند. آیتالله احدی که میآمدند همدان برای سخنرانی هایشان میرفتند و توصیهها را هم در زندگی عملی به کار میبردند.
عشق به شهدا
به پدر و مادرش خیلی احترام میگذاشت و من فکر میکنم یکی از مسائلی که باعث شد به این درجه برسد همین مسئله بود. هر وقت هم در کارش گرهای میافتاد از مادرش میخواست که برایش دعا کند. خیلی سخت کوش بود و دنبال کار را میگرفت. خیلی اوقات که دوستانش مشکل داشتند پیگیر کارهایشان میشد. یک بار دو سه روزی بود که از سوریه برگشته بود که برای او ماموریتی پیش آمد و او هم کمردرد داشت و به جای دوستش رفت.
اوایل زندگی یکی از دوستانش فوت کرده بود، محمدحسین گفت برای من دعا کن، من دوست ندارم این طوری و با مرگ طبیعی از دنیا بروم. دوست دارم مرگم با شهادت باشد.
اولین جایی که بعد از محرمیت رفتیم گلزار شهدا بود. سر مزار شهدایی که با آنها ارتباط بهتری داشت زیاد مینشست و زبانی به من نمیگفت ولی من میدانستم آرزوی شهادت دارد. همیشه به من میگفت دعا کنید مرگ من با شهادت باشد.
ارتباط قلبی خوبی با شهید همت، شهید آوینی، شهید چمران و شهید عماد مغنیه داشت. وقتی شهید مغنیه به شهادت رسیدند میگفت: دعا کنید من هم اینطور به شهادت برسم. خیلی قربان صدقه شهدا میرفت. کتابهای شهدا را میخواند. اول کلاس هایش را با حدیث و سخنان شهدا شروع میکرد.
جواب حضرت زینب(س) را چه میدهی؟
وقتی شهید همدانی به شهادت رسید همدان متحول شد و همه دوست داشتند بروند سوریه. دوستانش از شهرهای دیگر یا همدان میرفتند سوریه وقتی هم در تلویزیون مردم سوریه را نشان میداد و چون آنها شیعه بودند. او هم خیلی به شیعه حساس بود. خیلی ناراحت میشد. وقتی جنگ اوج گرفت. دوستانش هم رفتند و شهید شدند.
محمدحسین سه بار به سوریه اعزام شد. یک بار شهریور 94، که دو ماه آنجا بود و برگشت. بعد اسفند 94 باز هم دو ماه آنجا بود. عید نوروز هم نبود. بار سوم هم اول آبان 95 بود که بعد از 22 روز شهید شد.
بار اول که از اعزام، رفتن و مدافع حرم شدن برای من صحبت کرد. ابتدا مخالفت کردم. گفتم آنجا خطرناک است من و علیرضا تنها میمانیم. اما محمدحسین از خانم حضرت زینب سلام الله علیها گفت و غریبی و مظلومیت حرمشان. با همه نگرانیام به خاطر امنیت و خطرات احتمالی منطقه محمدحسین را برای اولین اعزامش اواخر شهریور سال 1394 راهی کردم. محمدحسین به همراه شهید فانوسی رفت. دو ماه تمام در سوریه بود. بعد از بازگشت از منطقه گویی تشنهتر شده بود. وقتی برای بار دوم میخواست برود مخالفت کردم و از دلتنگیهای نبودنش گفتم. در مقابل او هم از شهادت برایم صحبت کرد. از غربت شهدا، از مظلومیت مردم جنگزده سوریه، گفت: اگر ما نرویم پس چه کسی باید برود. باید برویم و از حرم حضرت زینب(س) دفاع کنیم. میگفت: خانم! من فقط برای شهید شدن و شهادت نمیروم. نیت من برای دفاع از اسلام است. شهادت جزو آن سعادتها و لیاقتهایی است که خدا در ادامه جهاد به آدم عطا میکند. امیدوارم این اجرت نصیب من هم شود. میگفت: اگر ما نرویم آنها وارد کشور ما هم خواهند شد. اگر بیایند وارد خاک کشور ما شوند و بخواهند جسارتی به ناموس ما کنند، چه باید کنیم.
وقتی دیدم خودش دوست دارد برود مخالفت نکردم؛ همیشه سعی میکردم اگر کاری را دوست دارد انجام بدهد و خیلی مخالفت نکنم.
به دوستانش گفته بود برای من دعا کنید حضرت زینب (س)
من را بخرد. من دیگر خسته شده ام. من اینها را بعد از شهادتش متوجه شدم. چون میدید من ناراحت میشوم چیزی به من نمیگفت. مخصوصا بار دوم و سوم که رفت سوریه و درگیریها شدید شده بود و ما هم بیشتر در جریان قرار گرفته بودیم، خیلی نگران میشدم برای همین هم چیزی نمیگفت. من میگفتم آنجا شرایط چطور است، میگفت اینجا همه چیز خوب است و اصلا به روی خودش نمیآورد.
آخرین مرتبهای که محمدحسین قرار بود اعزام شود دقیقاً بعد از چهلم شهید الوانی بود. شهید الوانی از دوستان و همرزمانش بود. شب قبل از اعزام رفت گلزار شهدا. گفتم این وقت شب کجا؟ خندید و گفت: زود برمیگردم. میدانستم که میخواهد کجا برود. او با دوستان شهیدش عهدی بسته بود که گویا با شهادتش به آن عهد پایدار ماند. بعد از شهادت شهید الوانی محمدحسین خیلی بهم ریخته بود، خیلی ساکت شده بود و تو خودش بود. ایام محرم هم بود و وقتی از هیئت میآمد حال عجیبی داشت. در یک فیلم هم که توسط دوستانش و قبل از شهادتش ضبط شده با شهید بشیری مصاحبه میکنند و میگویند دوست داری شهید شوی؟ محل دفنت کجا باشد؟ مراسم چگونه برگزار شود. شهید هم میگوید دوست دارم کنار شهید الوانی دفن شوم و مراسمم را خانواده تخریب انجام دهد.
وداع پدر با پسر
این بار وداع من و پسرم علیرضا با محمدحسین خیلی با دفعات قبلی فرق داشت. محمدحسین بار سوم رفتنش را یکباره به من گفت. گفتم چرا یک دفعه به من خبر اعزامت را میدهی. گفت چون یکباره جور شد. بعد شروع کرد از شهادت حرف زدن. میگفت وقتی خبر شهادتم را شنیدی صبوری کن. راضی نیستم کهگریه و زاری کنی. نمیخواهم نامحرم صدایگریه و ناله شما را بشنود. من هم وقتی خبر شهادت محمدحسین را دادند یاد سفارشش افتادم. نمیخواستم او از من ناراضی باشد. برخی میگفتندگریه کن خودت را بیرون بریز، اما من آرام بودم وگریه و زاری را در خانه دور از چشم نامحرم انجام میدادم.
یکی دو روز قبل از اینکه برود سوریه، علیرضا را برده بود پارک. اینها را بعد از شهادتش علیرضا به من گفت. گفت: وقتی در ماشین بودیم گفت ممکن است این بار برنگردم. گفته بود بابا من را خیلی دوست داری؟ گفته بود بله. گفته بود وقتی کسی را زیاد دوست داری باید برای او دعا کنی. برای من دعا کن شهید شوم. گفته بود اگر شهید شوی من چکار کنم. گفته بود تو دعا کن بقیهاش با خداست. فقط این حرفها را به مادرت نگو. مانند یک مرد مراقب مادرت باش.
وقتی از پارک برگشتند وسایلش را آماده کرد. علیرضا هم در اتاق را قفل کرد و کلید را هم برداشت. پدرش متوجه شد و گفت: علیرضا را راضی کن که کلید را بدهد. من فردا چهار صبح باید بروم. من هم با علیرضا صحبت کردم و گفتم ببین اگر بابا فردا سر کار نرود چوری پول بیاورد. شغلش این است و رئیسش او را دعوا میکند. علیرضا کلید را داد. من به او گفتم فردا صبح که بابا خواست برود تو را بیدار کنم؟ گفت بله بیدارم کن.
صبح وقتی محمدحسین خواست برود رفت تا علیرضا را بیدار کند. همین که یک بار گفت علیرضا بلند شو، علیرضا بیدار شد و بدون هیچ حرفی رفت سمت آشپزخانه. کاسهای را پر از آب کرد و قرآن را آورد. علیرضا با قلبی امیدوار و محکم خیلی مردتر از سن و سالش با بابا محمدحسینش خداحافظی کرد.
محمد حسین موقع رفتن جلوی پاهایم زانو زد و گفت
حاج خانم من را ببخش و از من راضی باش. بغض کردم، نمیدانستم این رفتارها و حرفهای محمدحسین بوی رفتن و نیامدن میدهد. نمیخواستماشکهای لحظات آخرم دلش را بلرزاند یا لحظهای ناراحتش کند. محمدحسین حلالیت طلبید و رفت.
وقتی رفت کمی بعد تماس گرفت و گفت من و چند نفر از دوستانم منتظر پروازیم برایم دعا کن تا مشکل کار حل شود. بعد زمان نماز مغرب بود که دوباره تماس گرفت و التماس دعا داشت. نماز مغرب را که خواندم از خدا خواستم هر آنچه خودش میداند و خیر است، همان شود. توکل به خدا کردم و راضی به رضای او شدم. دو ساعت بعد تماس گرفت و گفت پرواز انجام میشود و خداحافظی کرد.
آخرین تماسش پنج شنبه بود. روز تولدم هم بود. بعضی روزها اصلا تماس نمیگرفت؛ اما آن روز سه بار تماس گرفت و تولدم را تبریک گفت و گفت ببخشید که اینجا هستم و نمیتوانم برایت هدیه بگیرم. گفت مراقب خودتان باشید، من را حلال کنید. من ترسیدم و گفتم این حرفها چیست که میزنی.
ان شاءالله به سلامت برگردی. گفتم کی برمیگردی؟ گفت هنوز که دو ماه نشده....
روزهای پرتنش
یک هفته به شهادتش مانده بود استرس شدیدی گرفتم؛ اما هیچ وقت فکر شهادت محمدحسین را به دلم راه ندادم. در آن یک هفته چندین بار افت فشار پیدا کردم و حالم بد شد. عصبی شده بودم. یکی دو روز آخر من بیمارستان بودم و صبح روز بعدش دکتر گفت برای چه اینقدر استرس داری. مادرم گفت همسرش رفته سوریه. شب آخر برادرم به منزل ما آمده بود. دائم به بیرون و داخل خانه تردد میکرد و با تلفن صحبت میکرد. علت کارش را پرسیدم گفت نگران نباش، سفر کربلای اربعین را پیگیری میکنم. رئیسم اجازه مرخصی نمیدهد. شب استرس عجیبی داشتم. تا حدود سه شب بیدار بودم. مادرم میگفت چه شده، چرا نمیخوابی؟ نمیدانستم چرا آرام و قرار ندارم. فردا صبح برادر کوچکم به همراه همسر و فرزندش به خانه ما آمد. خیلی برایم عجیب بود. آن قدر استرس داشتم که قرار شد بعد از خوردن صبحانه به خاطر حال و روزم به مطب دکتر برویم. صبحانه را خوردیم و همراه برادرم رفتم. در مسیر برادرم گفت که به خاطر پا دردش کربلا نمیرود از طرفی مرخصیاش هم هماهنگ نشده. خیلی عجیب بود این همه پیگیری کرد برای رفتن و حالا میگفت که نمیرود. در راه برگشت از مطب دکتر، برادرم در آسانسور به من گفت حرفی را میخواهد بزند که امیدوار است من ناراحت نشوم. من هم گفتم بگو، برادرم گفت محمدحسین مجروح شده است. اما من به برادرم گفتم نه محمدحسین شهید شده است. سریع سوار ماشین شدم و از او خواستم من را به خانهام برساند. وقتی به مسجد نزدیکی خانه رسیدم متوجه شدم که برادر کوچکمگریهکنان محمدحسین را صدا میکند. آنجا بود که مطمئن شدم محمدحسین شهید شده است.
همسرم شنبه شهید شد و دوشنبه او را آوردند همدان. ابتدا در پادگان مراسمی برگزار شد و من اولین بار پیکرش را آنجا دیدم. با او درددل کردم. باور نمیکردم که خودش باشد. چهرهاش خون آلود بود. کمکم باورم شد که شهید شده.
نحوه شهادت
روز شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۵ ساعت یک بعد از ظهر شهید بشیری به همراه دو تا از دوستانش به نامهای شهید حریری و شهید جهانی که اهل مشهد بودند برای پاکسازی منطقه به یک روستا در حلب رفتند. زن و مردی بودند که قرار بوده بروند وارد خانه شان شوند و در آن زندگی کنند.
آنها به آن خانواده میگویند کمی آن طرفتر بایستید تا ما خانهتان را پاکسازی کنیم. بعد بیایید بروید. اینها وارد خانه میشوند که آنجا را پاکسازی کنند، که در ابتدا شهید حریری جلو میرود و به علت انفجار مین هوشمند به شهادت رسید، شهید بشیری به دنبال او میرود و همراه دوستش در حال خنثیسازی مین بودند که با انفجار مین هر دو به شهادت رسیدند. البته شهید بشیری در ابتدا مجروح شده بود و دقایقی بعد در حالی که زیارت عاشورا را زیر لب زمزمه میکرد به شهادت رسید.
جانشین شهید
اوایل شهادت همسرم برایم خیلی سخت بود؛ چون علیرضا هم خیلی به پدرش انس داشت و بهانه میگرفت؛ ولی حضرت زهرا(س) به ما خیلی کمک کردند و صبری را در دلهایمان قرار دادند که باعث شد کمی آرام بگیریم. من با توکل به خدا و شهیدم که میدانم زنده هستند، از کنار سختیها عبور میکنم و در مشکلات از خود شهید کمک میگیرم.
یک زمانی به همسرم گفتم اگر شهید شوی من چکار کنم؟ گفت اگر کسی که سرپرست خانواده است، به شهادت برسد خود خداوند جانشینش میشود. این حرف را در محفلشان، به دوستانش هم گفته بود. من هم گفتم بالاتر از خدا که کسی نیست، وقتی خودش این حرف را زده پس همینطور است. اهل بیت را الگو قرار دادیم، سختیهای حضرت زهرا و
امام حسین(ع) و امام حسن(ع) را دیدیم و همینها باعث شد که صبرمان زیاد شود.
خدا هم تا به حال کمکان کرده و امیدوارم بعد از این هم کمکمان کند. از خدا میخواهم هم به من صبر بدهد و هم قدرتی که بتوانم یادگار شهید را در این مسیر بزرگ کنم.
من همیشه شهید را در کنار خودم حس میکنم. وقتی علیرضا بیمار میشود از خود شهید میخواهم که کمک کند. خیلی جاها بوده که گیر میکردم و خودش کمکم کرده. الان هم قلبا پشیمان نیستم. درست است که آن زمان هم که میرفت رضایت نداشتم اما از ته قلبم نمیتوانستم بگویم نرو. به فکر حضرت زینب(س) بودم. چون خودش هم گفته بود که باید جوابگو باشی. به این فکر میکردم که اگر روزی جلوی من را بگیرند و بگویند چه جوابی دارم بدهم. من که از حضرت بالاتر نیستم. شاید سخت باشد ولی نمیتوانم قلبا نه بگویم. محمدحسین همیشه از من میخواست برای شهادتش دعا کنم. میگفت من چیز زیادی از شما نمیخواهم همین که از ته دل برایم دعا کنی کفایت میکند. من هم وقتی برخورد محمدحسین را میدیدم و صحبتهایش را میشنیدم به یاد حضرت زینب (س) میافتادم. هنگامی که با ایشان ازدواج کردم جنگ و شهادتی در میان نبود؛ اما میدانستم که عشق و علاقهای بیحد نسبت به این راه و شهادت دارد و همیشه میگفت وقتی راهی برای شهادت هست چرا باید با مرگ طبیعی بمیرم! شهید بشیری جان خود را با خدا معامله کرد و راهی را که هرکسی لایق آن نیست انتخاب کرد و در آن قدم گذاشت. خیلی اوقات که سر مزار میرویم مردم میگویند ما از شهیدتان حاجت گرفتیم. اینکه میگویند شهدا امامزادگان عشق هستند درست است.
توصیهها
حضرت آقا را خیلی دوست داشت و توصیه به پشتیبانی از ولایت فقیه داشت. یکی از دلایل رفتنش به سوریه رهبر بودند. سخنان رهبر را گوش میداد و در زندگی به کار میبرد. در فامیل هم در مورد ایشان صحبت میکرد و میگفت که مطیع امر رهبری باشید. به حجاب خیلی تاکید داشت و به اقوام هم توصیه میکرد که رعایت کنند.
محمدحسین از من خواست علیرضا را خوب تربیت کنم. به علیرضا هم سفارش کرد که حرف رهبر را گوش کند و هرچه
ایشان امر کردند انجام بدهد. محمدحسین به نماز اول وقت بسیار تأکید داشت. بسیار دوست داشت علیرضا مکتبی و قرآنی پرورش پیدا کند. همسرم به من هم گفت اعتقاد و ایمان دارم که شما علیرضا را به گونهای تربیت خواهی کرد که در مسیر درست گام بردارد.
شهید بشیری دائم در ماموریت بود و حدود یک سال به سوریه میرفت. بار اولی که شهید بشیری به سوریه رفت دو ماه طول کشید؛ زمانی که به علیرضا گفتم پدرت در حال برگشتن است، بیتابی میکرد و زمانی که در باز شد علیرضا به آغوش پدرش رفت و تا یک ساعت در آغوش پدرشگریه میکرد و آرام نمیگرفت، آن لحظه هیچ وقت از یادم نمیرود.
علیرضا بیشتر از سنش میفهمد. این را اطرافیان هم میگویند. میگوید دعا کن من هم پاسدار شوم. مثل پدرم شوم. اخلاق و رفتارش هم مانند پدرش است. میگوید من باید راه بابا را ادامه بدهم. هر چه بابا گفته باید انجام شود. من هم از خدا میخواهم که محمدحسین برای اجابت خواسته علیرضا دعا کند و همیشه هوای ما را داشته باشد تا علیرضا آن طور که خودش دوست داشت، سرباز امام زمان (عج) شود.
شهید وصیتنامه ندارد، دلنوشتهای دارد که در آن آمده است:
«راهی را میرویم که در آن قدمگاه حسین علیهالسلام و
رد پای حسینیان پیش از ما و پس از این آشکار است.
تمام ناملایمات را به جان با چشم باز خریداریم زعمر ما بر این است هنوز صدای هل من ناصر مولایمان طنینانداز آفاق است. و دادخواهی مظلومانهاش گوش فلک را پر کرده است. و لبیکهایمان با اشک و التماسهایمان درهم است. به اصرار و التجار پا در این راه نهادم و از خداوند منان آرزوی پیروزی و نصرت برای لشکریان را دارم و خوب میدانم حضورمان اهدالحسنین است. چه بکشیم و چه کشته شویم ما پیروز این میدانیم. از تمامی برادران و خواهران عزیز و گرامی عاجزانه طلب حلالیت میکنم. مخصوصا از همسر صبور و وفادارم و برای همه عزیزان صبر و اجر مسالت مینمایم. الحقیر العاصی محمدحسین بشیری 2/8/95
دست و پای پدر و مادرتان را ببوسید
یکی از همرزمان همسرم تعریف میکرد: یک روز جمعمان جمع بود و هر کس سخنی میگفت و تعریفها به سمت ایران و خانواده و والدین کشیده شد. هرکس مطلب و نکتهای گفت، تا رسید به محمد حسین، محمد حسین مکثی کرد و به صورت سؤال و جواب از جمع ما که همگی چشم به دهان او دوخته بودیم پرسید: بچهها شما کدامتان تا بحال دست و پای پدر و مادرتان را بوسیده اید؟ عدهای جوابشان سکوت و عدهای مثبت بود. محمدحسین با افتخار گفت: من دست و پای والدینم را بوسیدهام. بعد با نگاهی سرشار از آه و حسرتی که از عمق وجودش در میآمد، رو کرد به جمع وگفت: «بچهها تا وقتی پدر و مادرتان زنده و در قید حیات هستند قدرشان را بدانید، من پدرم را از دست دادم،ای کاش زنده بود پاهایش را بوسه باران میکردم.»
غذایی برای یتیمان سوری
دوستانش میگفتند بار آخری که رفته بود خیلی ساکت شده بود. در سوریه به نیروهایش خیلی رسیدگی میکرد. با بیسیم حال نیروها را میپرسید. دلش به حال مردم و بچههای سوریه میسوخت و غذایش را نمیخورد و برای بچههای سوری میبرد و به آنها رسیدگی میکرد. میگفتند: محمد گرچه محبت اهل بیت را به همه چیز ارجحیت میداد؛ ولی به هر مسئلهای در جای خودش عمل میکرد. یک روز توی مسیری از منطقه داشتیم برمی گشتیم که تعدادی دختر و پسر سوری آواره، از تهاجم حرامیان به کشورشان، داشتند برای ما دست تکان میدادند و دنبال خودروی ما دویدند، محمد حسین به راننده گفت: بایست.
وقتی خودرو ایستاد هر آنچه خوردنی و تنقلات داشتیم داد به آنها وحرکت کردیم. موقع حرکت گفت بچهها نگاه کنید این دختر و پسرها چقدر زیبا و قشنگ و مثل عروسک هستند. بعد آهی کشید. پرسیدم چی شده؟ گفت: «یاد علیرضا افتادم، دلم برایش تنگ شده.» و ادامه داد: دیشب زنگ زدم ایران که احوال علیرضا را بپرسم. مادر علیرضا گفت علیرضا عکست را گذاشته کنارش و خوابیده. یکی دور روز بعد ماموریت پیش آمد، وقتی داشتیم به منطقه میرفتیم جیره غذایی جنگی و اگر آماده بود ناهار و شام را هم با خودمان میبردیم. توی مسیری داشتیم میرفتیم که باز بچههای سوری را دیدیم که با حرکات دستهای خودشان از ما تشکر میکردند و بعضی هم دنبال خوردنی بودند.
محمد حسین به راننده گفت بایست. راننده ایستاد و محمد حسین
اول سهم خود را داد به آنها، و باز دلش نیامد و سهم ما را هم داد. یکی از بچهها گفت داری چکار میکنی خودمان گرسنه میمانیم. محمد حسین گفت: «طاقت ندارم اینها را اینطوری گرسنه ببینم، یاد علیرضا پسرم افتادم.