ستاره دوم: خداحافظ فرمانده
ابوالقاسم محمدزاده
در حالی که سعی میکرد تعادلش را حفظ کند خندید. مادر بود و روحیه پسرش را خوب میشناخت. دردش را پنهان میکرد. با دلهره پرسید:
- خدا مرگم!... چی شده محمد؟... تیر خوردی؟
دوباره خندید. میان خندههایش گفت: تیر کجا بود مادر من!
- پس چرا نمیتونی درست راه بری...؟
- جنگه دیگر... جنگه مادر
چند روز بیشتر نماند و رفت. مقصد جزیره مجنون بود و وعدهگاه دیدار عاشق و معشوق.
چشمانش را به جلو دوخته بود. درست روبهرو. میان نیزار. با قایق داشت برای نیروهایش که در جلوی منطقه عملیاتی جزایر مجنون و هورالهویزه مستقر بودند مهمات میبرد. قایقش جلودار بود و تعدادی نیروی تازه نفس پشت سرش.
قایق آرامآرام سینه آب را میشکافت و جلو میرفت. و آنهایی که با قایق دنبالش بودند دستها را دور قنداق تفنگها و قبضه قلاب کرده بودند. دستش را سایهبان چشم کرد. دوربین کشید و گفت:
- شما همینجا میان آبراه باشید. میرم جلو و برمیگردم.
هنوز خیلی دور نشده بود که صدای وحشتناکی آرامش هور را بهم زد. آسمان ترکید. هور بهم ریخت. یکی صدا زد:
- خمپاره...
خمپاره که نبود!
صدای مهیبی فضا را شکافته بود و در چشم به هم زدنی هواپیماها شیرجه رفته بودند.بمب و راکت بود که روی نیزار میریخت. نه از قایق فرمانده نشانی مانده بود و نه از مهماتی که فرمانده ادوات لشکر 5 نصر برای نیروهایش میبرد. مهمات هم ترکیده بود و در میان انفجار، مرغ روح شهید «محمد سبزیکار» از قفس تن پر کشیده بود تا به ملاقات معبودش برود. در حالیکه نیروها با تکهپارههای قایق وداع میکردند و میگفتند:
«خداحافظ فرمانده»