kayhan.ir

کد خبر: ۲۲۴۱۱۳
تاریخ انتشار : ۳۱ مرداد ۱۴۰۰ - ۱۹:۱۶
به مناسبت سالگرد شهادت امیر تشت زرین

شهیدی که هدفش پایان چشم‌انتظاری مـادران شـهدا بـود

 

زهرا قربانی
با گذشت دهه‌ها از دفاع مقدس هنوز مادران و پدرانی داریم که چشم‌انتظار خبری از پسرشان هستند. خیلی از آنها با چشمان منتظر با دنیا وداع کردند و حسرت وداع با پیکر فرزندان‌شان را با خود بردند. پس از پایان جنگ، یکی از مهم‌ترین کارها برای این پدر و مادرها، تفحص شهدا بوده است. در اسلام هم گفته شده که «غسل،کفن و دفن مسلمان، بر هر مکلفی واجب است». شهدا غسل و کفن نیاز ندارند اما آداب دفن برای آنها لازم است. پسندیده است که این آداب با پایان چشم انتظاری خانواده‌ شهید و به همراه تشییعی با شکوه باشد. در این راستا مردان بی‌ادعایی هم بودند که داوطلبانه عازم جنوب، غرب و خاک عراق شدند و در شرایط سخت و طاقت‌فرسا بدون چشم‌داشتی شروع به تفحص شهدا کردند. امیر تشت زرین یکی از آن جوان‌هایی است که پس از سربازی‌اش اولویت زندگی‌اش را تفحص شهدا قرار داد و راهی مناطق جنگ‌زده شد. تلاش‌‌های مجاهدانۀ او برای تفحص شهدا وصف‌ناپذیر بود. ایمان قوی در کنار تلاشش در مناطق جنگی، باعث شد عاقبت به‌خیر شود و در منطقه عملیاتی والفجر یک فکه به شهدا بپیوندد.
در ادامه بخشی از زندگی شهید امیر تشت‌زرین را از زبان مادر و خواهران بزرگوار این شهید بخوانید.

زندگی‌مان ساده بود
زهرا شرفی، متولد استان همدان هستم. 16 ساله بودم که از طریق معرفی اقوام با حاج‌آقا، حسن تشت زرین، آشنا شدم و سال 40 ازدواج کردیم. الحمدلله زندگی ساده و سالمی داشتیم و در کنار هم رشد کردیم. حاصل زندگی‌مان دو دختر و دو پسر است که فرزند آخرم، امیر به شهادت رسیده است. حاج‌آقا همیشه در هیئت‌های هفتگی شرکت می‌کرد و سال 79 بود که در هیئت هفتگی برای برنامه‌ریزی ایام عزاداری محرم شرکت کرده بود که پس از مراسم سینه‌زنی حال‌شان بد می‌شود و او را به بیمارستان منتقل می‌کنند. تا من خودم را به بیمارستان برسانم حاج‌آقا فوت کرده بود.
دل‌سوز اهل خانه
پسرم، امیر تشت زرین 9 تیر51 در همدان به دنیا آمد. بسیار مهربان و قانع بود. از روابط اجتماعی بالایی برخوردار بود و همیشه با دیگران زود ارتباط برقرار می‌کرد. امیر نسبت به همۀ اهل خانه دل‌سوز بود. به خاطر دارم یک بار دستم شکسته بود و در انجام برخی از امورات خانه ناتوان شده بودم و امیر در انجام کارها بسیار کمکم کرد. او در کارهای خیر هم شرکت داشت و اغلب سعی می‌کرد با پول تو جیبی‌اش گرهی از مشکلات مردم باز کند.
روحیۀ چند بعدی
سکینه تشت‌ زرین، خواهرش می‌گوید: امیر روحیۀ چند بعدی داشت. او به کار فرهنگی، نظامی، ادبیات و ورزش علاقه داشت. زمانی که دانش‌آموز مقطع دبیرستان بود در دوره‌های آموزش نظامی و تیراندازی بسیج شرکت می‌کرد و سپس در مدرسه به سایر دانش‌آموزها آموزش می‌داد. ایام محرم که می‌شد برای برپایی هرچه باشکوه‌تر مراسم‌های عزاداری امام حسین(ع) تلاش می‌کرد. عمده فعالیتش در هیئت جولان همدان بود. این هیئت شامل افراد و دسته‌های مختلف عزاداری بود که یکی از آن دسته‌ها، دستۀ سقا که افراد لباس سقایی به تن می‌کردند و همزمان در کنار دسته‌های عزاداری ذکرهای مربوط به عزاداری را با هم می‌خواندند. امیر هم همیشه همانند آنها لباس سقا را به تن و عزاداری می‌کرد. او به ورزش هم علاقه‌مند بود و کمربند مشکی در رشتۀ کاراته داشت.
امام خمینی(ره) و آقای خامنه‌ای را
دوست داشت
زمان بازگشت امام خمینی(ره) از فرانسه به ایران، امیر شش ساله بود. آن موقع ما تلویزیون نداشتیم و به منزل عمۀ امیر رفتیم تا برنامه ورود امام را ببینیم. با توجه به تعویقی که در برنامه ورود امام اتفاق افتاده و فرودگاهها بسته شده بود، روز دوازدهم بهمن که دیگر قطعاً قرار بود امام بیایند، این بچه کوچک یک تسبیح در دستش گرفته بود و برای ایشان ذکر می‌گفت. امیر، آقای خامنه‌ای را هم دوست داشت. آن زمان هم مانند الان شبهاتی پیش می‌آمد که امیر در مواجه با آنها همیشه می‌گفت ما تابع آقای خامنه‌ای هستیم، هرچه که ایشان بگویند ما اطاعت می‌کنیم.
آرمان‌های والاتر
پسرم درس‌خوان بود و رشتۀ دبیرستانش ریاضی بود. آن زمان دانش‌آموزان سال سوم دبیرستان می‌توانستند کنکور دانشگاه آزاد بدهند. امیر هم کنکور داد و مهندسی نساجی در دانشگاه آزاد کاشان قبول شد. پدرش شهریه ثابت را پرداخت کرد تا دیپلمش به پایان برسد اما امیر علاقه‌ای به ادامه تحصیل نداشت چرا که اولویت او در زندگی دانشگاه نبود و آرمان‌های بزرگ‌تری در سرش داشت. امیر پس از اخذ مدرک دیپلم به سربازی رفت. دوران آموزشی را در پادگان قهرمان همدان سپری کرد و ادامۀ سربازی‌اش را در بسیج گذراند.
آشنایی و همکاری با ستاد تفحص شهدا
امیر در دوران جنگ یک نوجوان دوازده، سیزده ساله بود و خیلی اصرار داشت که به جبهه برود اما ما به خاطر سن کمش اجازه ندادیم و گفتیم: «درست را بخوان!» اواخر دوران سربازی‌اش بود که با گروه‌های تفحص آشنا شد. پس از سربازی رفت‌وآمدش زیاد شد و ما خیلی نگران بودیم که نکند با افرادی رفت‌وآمد کند که از لحاظ اعتقادی و اخلاقی شبیه ما نباشند. به همین علت یک روز به پدرش گفتم که دوستانش را در خانه دعوت کن تا با دوستانش آشنا شویم بلکه کمی از نگرانی‌مان کاسته شود. مهمانی برگزار شد و با دوستان امیر آشنا شدیم و از آن روز کمی خیال‌مان راحت شد و امیر هم با فراغ بال به فعالیت‌هایش ادامه داد.
احساس مسئولیت
سکینه تشت زرین از علاقۀ برادرش به تفحص این‌گونه می‌گوید: برادرم پس از جنگ خودش را به نوعی بدهکار خانواده شهدا می‌دید و همیشه می‌گفت: «زن‌دایی، پسرش شهید شده، داغ دیده و هنوز منتظر خبری از پسرش هست. هر کس در مملکتش وظیفه‌ای دارد وظیفۀ من این است که به این چشم انتظاری مادران شهدا خاتمه بدم». برادرم پس از پایان سربازی به مناطق عملیاتی در سومار، طلائیه و فکه رفت. او طی دوسال حضورش در مناطق جنگی بسیار کم به همدان می‌آمد و تمام دغدغه‌اش پیدا کردن پیکر مطهر شهدا شده بود.
به رسم امانت
فاطمه تشت زرین، خواهرش برای‌مان گفت: تفاوت سنی من و امیر 10 سال بود و من فرزند ارشد خانواده هستم. هیچ زمان فاصله سنی بین ما احساس نشد. برادرم خیلی حواسش به ما و به‌خصوص به من بود؛ چرا که مدتی را باید هم درسم را ادامه می‌دادم و هم دوران طرحم را می‌گذراندم و مشغلۀ بسیاری داشتم او من را همراهی می‌کرد، باهم بیرون می‌رفتیم وگاهی می‌گفت: «بیا بنشین، برایت شعر بخوانم» و من می‎‌نشستم و برایم شعر می‌خواند. یک روز کاغذی به من داد و گفت: «این را به رسم امانت به تو می‌دهم و جایی بگذار که بعدا دنبالش می‌گردید». من جدی نگرفتم و نمی‌دانستم وصیت‌نامه‌اش است و از او گرفتم و در مکانی گذاشتم. کمی نگران شدم اما برای این‌که پدر و مادرم نگران نشوند به کسی اطلاع ندادم.
شهادت
دو روز قبل از شهادت با پسرم تلفنی صحبت کردیم و به امیر گفتم: «امیرجان نمی‌آیی همدان؟ داماد همسایه شهید شده» که گفت: «ان‌شاءالله می‌آیم و به همسایه‌مان هم سر می‌زنم» دایی‌اش هم خانه ما بود و به او گفته بود که هفتۀ بعد می‌آید. آن شب خوابیدم و در خواب دیدم که در منزل ما و عموی امیر مهمانی است و حاج‌آقا خدا بیامرز گوسفندی خریده و من مشغول خرد کردن گوشت‌های گوسفند هستم. فقط یادم هست در خواب به حاج‌آقا گفتم: «مگر نمیدانی که من دیگر خیلی نمیتوانم مهمانی سنگین برگزار کنم؟» و حاج‌آقا هم به من گفت: «حالا اینبار این‌جوری شده!» صبح که از خواب بیدار شدم به خاطر این خواب اصلاً حوصله نداشتم. حدود ساعت ده، ده و نیم بود که دیدم حاج‌عمو با تعدادی از بازاریها، حاج‌آقا را جلوی درب منزل‌مان آوردند تا در را باز کردم، حاج‌آقا گفت: «امیرمان شهید شده...». امیر در منطقۀ عملیاتی فکه در حال پاکسازی شیاری مین‌گذاری شده بود که در اثر انفجار مین و اصابت ترکش به سرش به شهادت رسید. دو روز پس از شهادت پیکر امیرم به همدان آمد و دو روز بعدش در گلزار شهدای باغ بهشت همدان به خاک سپرده شد.
خواب اما واقعیت
فاطمه تشت زرین از خوابی که دقیقاً یک سال قبل از شهادت برادرش دیده بود، برای‌مان گفت: مرداد سال 74 بود که خواب دیدم در اتاقی همانند غسال‌خانه هستم که پیکری در آن‌جا بود. تمام پیکر سوخته و باند پیچی شده به‌جز بخشی از صورتش که خیلی سوخته بود. در ذهنم این تداعی می‌شد که امیر است. از خواب بیدار شدم،‌گریه کردم و برای سلامتی امیر صدقه دادم. چون خوابم وحشتناک بود برای هیچ‌کس تعریف نکردم. یک سال بعد وقتی امیرجانم به شهادت رسید و غسلش دادند ما را صدا کردند تا او را ببینیم. هنگامی که پیکر را دیدم خوابم بعد یک سال به ذهنم آمد و دقیقا همه‌چیز همانند خوابم بود. امیر دقیقا یک سال بعد از آن خواب به شهادت رسیده بود و همیشه می‌گویم شاید آن صدقه دادن، شهادت او را یک سال به تعویق انداخت تا امیر شهدای بیش‌تری را پیدا کند. برادرم سمت چپ صورت و چشمانش کاملا تخلیه شده بود.
نظم نظامی
سکینه تشت زرین از انضباط برادرش می‌گوید: امیر بسیار تمیز وهمیشه لباس‌هایش اتو کشیده و مرتب بود. حتی یادم است زمانی که اتو در دسترس نبود شلوارش را زیر تشک خوابش می‌گذاشت تا صبح چروک‌هایش باز شود. بعد شهادتش هم دوستانش به ما گفتند: «هنگامی که از تفحص برمی‌گشتیم تنها کسی که ماشین و وسایل‌ها را تمیز می‌کرد و بعد می‌خوابید، امیر بود. بعضاً هم پیش می‌آمد ما وسایلی را از سر بی‎حوصلگی جایی پرت می‌کردیم و امیر همۀ آنها را جمع می‌کرد و در مواقع نیاز به خود ما تحویل می‌داد». سردار محمد باقرزاده هم از ویژگی‌های دیگر برادرم این‌گونه گفته‌اند: «یکی از نکات بارز امیر تشت‌زرین، سکوت توام با تفکر بود. اگر از ایشان سؤالی می‌شد همان سؤال را تمام و کمال جواب می‌دادند در غیر این صورت سکوت اختیار می‌کردند. دیسپلین نظامی ایشان در سطح خیلی عالی و ممتازی بود. یک روز بچه‌ها در منطقه‌ای مستقر بودند که دائماً خطر آنها را تهدید می‌کرد و هر آن احتمال تعرضات ایادی دشمن می‌رفت تا جایی که من نگران بودم مبادا در این محور حادثه‌ای افتد. زمانی که برای بازدید به منطقه رفتم مشاهده کردم که شهید تشت زرین با تجهیزات کامل نظامی اسلحه به دوش و دوربین به دست درحال مراقبت و نگهبانی از مرز هستند که با دیدن این صحنه روحیه خاصی در من ایجاد شد و احساس امنیت کردم و خدا را شکر کردم که در منطقه با چنین جوانهایی کار می‌کنیم».
از شهادت پسرم ناراحت نیستم
مادر شهید در پاسخ به سؤالم که «آیا در شرایط کنونی جامعه و بی‌تدبیری برخی مسئولین از اعزام فرزندتان برای تفحص شهدا پشیمان نشده‌اید؟» این‌گونه پاسخ می‌دهد: برای شهادت پسرم هیچ‌وقت پشیمان و ناراحت نیستم. من برای این بی‌مدیریتی‌ها بچه‌ام را نفرستادم برای رضای خدا بچه‌ام را فرستادم. به جوانها هم توصیه می‌کنم به نصحیت پدر و مادرشان گوش دهند، آنها را مَحرم خودشان بدانند. از خدا می‌خواهم که به حق پنج تن گرهی در کار جوانان‌مان نباشد.