kayhan.ir

کد خبر: ۲۲۳۸۴۸
تاریخ انتشار : ۲۲ مرداد ۱۴۰۰ - ۲۰:۳۴

حکومت بر قلب‌ها (فانوس)



 داشت از دامنه کوه پیاده می‌رفت‌. رفتم جلوی پایش‌، ماشین را نگه داشتم و گفتم‌: «آقا مهدی سوار شین.» گفت: «بچه‌ها ماشین ندارن‌، اگه اینا دیر می‌رسن، من هم باید دیر برسم. همه با هم این مسیر رو میریم » گفتم‌: «هرچی باشه شما فرمانده لشکرین، سوار شین تا زودتر به مقر برسیم.‌» گفت‌: «‌هستم که هستم. خدا کمک می کنه و قوت می‌ده‌، چون می‌خوام توی عملیات از نزدیک با بچه‌ها باشم.»
 به خاطر همین کارهاش بود که بر قلب بچه‌ها حکومت می‌کرد و اگر به کسی امر و نهی می‌کرد، طرف با جان و دل آن را گوش می‌کرد. به خاطر همین بود که همه راضی بودند که خار در چشمانشان برود‌، اما گزندی به آقا مهدی نرسد.
هیچ وقت نمی‌شد که زود‌تر از بچه‌ها غذا بخورد. سفره‌اش هم حتی به اندازه یک سبزی خوردن رنگین‌تر از نیروهایش نبود. به فرمانده گردان‌هایش گوشزد می‌کرد‌: «‌تا نیروهاتون غذا نخوردن خودتون نخورین. این جوری بیشتر به حرف‌های شما اعتماد می‌کنن.‌» خلاصه این علاقه دو طرفه بود هرچقدر که آقا مهدی جانش بود و نیروهایش، بچه‌ها هم جانشان برای آقا مهدی در‌می‌آمد.
مأخذ: کتاب «نمی‌توانست زنده بماند»؛ خاطراتی از سردار شهید مهدی باکری، به کوشش علی اکبری، چاپ چهارم صفحه37