kayhan.ir

کد خبر: ۲۲۲۵۸۷
تاریخ انتشار : ۰۳ مرداد ۱۴۰۰ - ۲۰:۲۶
گفت‌وگوی کیهان با خانواده شهید هنرمند؛ علی‌اصغر سمواتی

شهیدی که صحنه شهادتش را نقاشی کرد

 

آوای قلم این بار از نور وجود شهید والای شهر همدان، علی اصغر سمواتی به گوش می‌رسد. آن بزرگمرد آسمانی که از همه جای شهر، نوای سوزناک یا ابا عبدالله(ع) گفتنش طنین انداز می شود. او را باید از میان اشک‌هایی که در توسل‌ها و ندبه‌ها می‌فشاند، شناخت. علی اصغرِ سال‌های جنگ و حماسه که استجابت دعایش قطعی بود و مدح خاندان نبوت از کلام شورانگیزش، دلنشین. حال ما مانده‌ایم و خاطرات روزهایی که با خلوص و مهربانی‌اش بر بندگان خدا گذشته. این نخل جامانده در میان آتش و ترکش، چه دل‌ها را که بی‌تاب شهادت نکرده و چه چشم‌ها که مشتاق زیارت روی ماهش ننموده است. اما آن‌گونه که خود خواست و بر دیوارهای شهر ترسیم نمود، پیکرش تا ابدیت بر بال فرشتگان خواهد ماند. به رسم ادب و احترام به ساحت بلند این شهید بزرگوار، این هفته صفحه فرهنگ و مقاومت کیهان شما را رهسپار همدان می کند، همراه ما میهمان خانه‌ای شوید که محل سجود و راز و نیاز شهید بوده و اکنون حسینیه است و نوای یا حسین و یا زینب (علیهماالسلام) از آن به گوش می‌رسد. در آنجا خاطرات شهید را مرور کردیم، خاطراتی که با صدای پر سوز و گداز زیارت عاشورای شهید جان گرفت و تمام خلوص و ایمان و عشق او را به خاندان عصمت و طهارت به نمایش گذارد.
آنچه در ادامه می‌خوانید خاطرات کودکی شهید سمواتی در بیان خانواده و دوستان این شهید بزرگوار است.
سید محمد مشکوهًْ الممالک
مکبر کوچک خانه ما
بنده ایران زندی مادر شهید علی اصغر سمواتی هستم. دو دختر و دو پسر دارم که علی اصغر متولد اول اردیبهشت سال 1350 و فرزند آخرم بود. و در
12 فروردین سال 70 در عملیات برون مرزی کلارک در منطقه تپه مروارید به دست منافقین کوردل به شهادت رسید. پسر بزرگم علی اکبر هم پاسدار است و دخترانم مرضیه و زهرا دبیر بودند و هم اکنون بازنشسته شده‌اند. پدرشان هم ابتدا راننده بود و بعد در بخش تدارکات سپاه همدان مشغول به خدمت شد.
ما یک خانواده متدین و انقلابی بودیم و همیشه در هیئات و مساجد حاضر می‌شدیم. علی اصغر هم به عنوان کوچکترین فرزندم، همیشه همراهمان بود و برخلاف سن و سال کمش، به طرز عجیبی در مسائل دینی و اعتقادی، نمونه و سرآمد بود. با صوت زیبا و دلنشینش، قرآن را تلاوت می‌کرد و هنگامی که خواهرانش نماز می‌خواندند، برایشان تکبیر می‌گفت. علاوه بر این در مراسم ولادت و شهادت ائمه معصومین(ع)، مداحی می‌کرد و علاقه خاصی به زیارت عاشورا داشت و وقتی به او می‌گفتم که ما آرزو داریم برایت عروسی بگیریم، می‌گفت عروسی من، زیارت عاشوراست.
خیلی مهربان بود. اغلب شب‌ها دیر به خانه می‌آمد و وقتی از او می‌پرسیدم کجا بودی؟ من نگرانت می‌شوم. بعد می‌گفت: مادر مگر به من اعتماد نداری؟ من هم جواب می‌دادم به تو اعتماد دارم ولی پسرم، شیطان خیلی مکار است. خیلی که اصرار می‌کردم می‌گفت: گفتند نگو. می‌گفتم یعنی چه گفتند نگو. باز هم حرفش را تکرار می‌کرد.
بالاخره یک شب ‌گفت که در منزل شهدا دعای توسل و کمیل می‌خواندیم. و ما سال‌هاست که بعد از شهادتش، در اتاق خودش، جلسات دعا و قرآن و هیئت عزاداری برپا می‌کنیم. الان هم برای شروع به کار بسیج دانشگاه به اینجا می‌آیند.
حساس به حقوق بیت المال
علی اصغر از بچگی عاشق نماز بود. در عین آراستگی ظاهری، بسیار ساده لباس می‌پوشید و علاقه‌ای به پوشیدن لباس نو نداشت. عضو بسیج بود و حتی شده کفش‌های کهنه پدرش را می‌پوشید اما راضی نمی‌شد که از بیت المال سهمی برای خودش بردارد. اوایل انقلاب که نفت کم پیدا می‌شد می‌رفت نفت می‌خرید و برای مردم پایین شهر که وضع نابسامانی داشتند می‌برد.
صورت زیبا، سیرت زیباتر
مرضیه سمواتی خواهر شهید، از خاطرات دوران کودکی‌شان برایمان می‌گوید:
داستان زندگی علی اصغر مفصل و مملو از نکات خاص و ارزنده‌ای است که از دوران بارداری مادرمان هم مشاهده می‌شد. علت این خاص بودن را در دو نکته می‌دانم. اول اینکه مادرم بسیار متدین و حزب اللهی
هستند. در زمان طاغوت، می‌گفتند که رادیو را کنار گوشتان بگذارید که من صدای موسیقی را نشنوم. وقتی به جلسات روضه امام حسین علیه السلام می‌رفت ما را هم با خودش می‌برد. و در تربیت دینی و معنوی ما بسیار می‌کوشید. و نمود آن تربیت‌ها، در وجود برادرم علی اصغر کاملا آشکار بود. به طور مثال در 5 سالگی مکبر مسجد محل بود و همه از صدای خوبش، تعریف می‌کردند و می‌گفتند وقتی علی اصغر تکبیر می‌گوید نمازمان حال و هوای دیگری دارد. علاوه بر این، بسیار خوش چهره و خوش اخلاق بود و شادی و سرزندگی در چهره‌اش مشهود بود. مسئله بعدی نان حلالی بود که پدرم سر سفره خانواده می‌گذاشت تا فرزندانش در راه حق قرار گیرند.
انقلابی کوچک محله
اوایل انقلاب بود و ما در محله شهناز زندگی می‌کردیم. آنجا رفت در مسجد محل ثبت نام کرد و با وجود اینکه 7 سالش بود نگهبانی می‌داد. در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کرد و زمانی که از مدرسه تعطیل می‌شد تا رسیدن به خانه، شعار می‌داد. یادم هست که ما یک همسایه ساواکی داشتیم، و نمی دانم
علی اصغر با این سن کمش چطور این مسئله را فهمیده بود. او دور حیاط می‌چرخید و می‌گفت «مرگ بر ساواک، شاه دربه‌در شده و ...» مادر می‌گفت علی اصغر از این حرف‌ها نزن. می‌گفت نه و دوباره شعار می‌داد.
مداح خوش‌صدای شهر
علی اصغر استعداد هنری زیادی داشت. هم خطاط بود و هم نقاش و هم قاری قرآن و هم عکاس. بیشتر عکس هایی که از آن زمان داریم توسط علی اصغر گرفته شده. و همه این کارها را بدون اینکه حتی یک کلاس برود به بهترین نحو انجام می‌داد. همیشه در مراسم صبحگاهی مدرسه، قرائت قرآن به عهده او بود. دوران راهنمایی را در مدرسه علامه طباطبایی و دبیرستان را در مدرسه ابن سینا گذراند. شب‌های چهارشنبه و جمعه در دبیرستان ابن سینا دعای توسل و کمیل برپا می‌کردند و علی اصغر مداحی می‌کرد. یک موتور داشت و با این موتور به همه جای همدان برای مراسم دعا و مداحی می‌رفت و تقریبا همه مردم شهر همدان علی اصغر را می‌شناختند. ما ساکن شهرک فرهنگان هستیم. او آخرین بار، روز قبل از اعزامش آمد در آنجا و دعای کمیل خواند.
یک شب مادر گفتند علی اصغر می‌خواهد دعای کمیل را در مسجد جامع بخواند، اگر دوست داشتید بیایید. من هم با ایشان رفتم. تا آن زمان صدایش را نشنیده بودم. با حال خاصی دعا می‌خواند؛ از ابتدای دعا که بسم الله را گفت، اشک ریخت تا آخر دعای کمیل. تمام مردم اشک می‌ریختند. وقتی به خانه آمدم، به مادرم گفتم امشب چیز عجیبی دیدم، علی اصغر چقدر دعا را باشور و حال می‌خواند. در کل همه دعاها را به همین صورت می‌خواند، از دعای فرج و صلوات قبل از دعا همین طور اشک می‌ریخت تا آخر.
اندیشه‌های بزرگی در سر داشت
کلاس دوم یا سوم ابتدایی بود. می‌خواستیم دانش آموزان
را به اردو ببریم و علی اصغر هم با ما آمد. آنجا یکی از شعرهای حماسی انقلابی را با صدای خیلی قشنگش خواند و بچه‌ها خیلی استقبال کردند و می‌گفتند دایی یک بار دیگر بخوان. اما او از دست بچه‌ها فرار کرد و آمد. در مورد مسائل مختلف مدرسه خیلی من را راهنمایی و کمک می‌کرد. می‌گفت: رئیس آموزش و پرورش
را به مدرسه دعوت کن تا مشکلات این بچه‌ها و روستا را از نزدیک ببیند و از کمک‌هایشان بهره بگیر. من هم همین کار را کردم و نتایج خیلی خوبی گرفتم. حدود 12 سالش بود که من گفتم می‌خواهم برای 22 بهمن مراسم بگیرم، می‌آیی برای بچه‌ها بخوانی؟ گفت بله می‌آیم و سر ساعت هم آمد. خیلی هم برایم پرده می‌نوشت، نقاشی می‌کرد. بعضی از آن پلاکاردها را دولت نگه داشته بود؛ من بعد از 25 سال رفتم و گفتم هزینه‌ آنها را پرداخت می‌کنم، اینها را به من بدهید. به این ترتیب را گرفتم و در منزلمان نگهداری می‌کنم.
اعزام به جبهه با دستکاری در شناسنامه
در سن 13 سالگی شناسنامه‌اش را دستکاری کرد سنش را بالاتر برد؛ طوری با مهارت این کار را کرد که اصلا مشخص نبود. و به این ترتیب رفت جبهه رفت و چون جثه و حتی شیوه بیان و کردارش، بزرگتر از سنش بود، کسی شک نمی‌کرد.
در جبهه، چادرش محل نمازشب رزمنده‌ها بود. برنامه‌ها و مراسم‌ مذهبی و فرهنگی در چادر او برگزار می‌شد. آنجا هم مداحی می‌کرده و دعا و زیارت عاشورا می‌خوانده. همرزمانش از خلوص و خوش اخلاقی‌اش خیلی تعریف می‌کردند. آقای امینی یکی از همرزم‌های برادرم بود و در خاطرات می‌گفت که وقتی این بچه‌های جوان و مومن و خوش اخلاق به جبهه می‌آمدند، ما روحیه می‌گرفتیم. آنها با کمک‌ها و حرف‌هایشان، به ما روحیه می‌دادند تا در مقابل دشمن بایستیم.
از دیگر ویژگی‌های شهید، خلوص فراوانش بود. مثلا بارها در عملیات‌ مختلف از جمله کربلای4مجروح شد؛ اما اصلا عنوان نمی‌کرد و ما هیچ وقت نمی‌فهمیدیم که او زخمی شده است. در کل خیلی در مورد کارهایش صحبت نمی کرد. وقتی هم می‌آمدیم خانه او را زیاد نمی دیدیم
چون مدام در حال فعالیت در بسیج و مسجد و اینطور جاها بود. می‌گفتیم بیا برایمان تعریف کن که کجایی و چکار می‌کنی. می‌نشست و یک لطیفه برایمان تعریف می‌کرد و سرمان را گرم می‌کرد و ما مشغول خنده و شوخی می‌شدیم و وقتی به خودمان می‌آمدیم می‌دیدم بلند شده و دارد می‌رود.
خیلی مهربان بود و گاهی که مادرم از او می‌پرسید کجا بودی می‌گفت: اول باید من را ببوسی تا بگویم کجا بودم.
دیوارنوشته‌هایی از عالم غیب
یک نقاشی معروف از شهید سمواتی به جا مانده که داستان عجیبی دارد. جریان این نقاشی از این قرار بود که:
شهید سمواتی چند روز قبل از شهادتش، حوالی اسفند 69 روی دیوار پادگان ابوذر در منطقه عملیاتی غرب، یک نقاشی می‌کشد و در آن، از محل و نحوه شهادت خود و دوستش شهید علی محمدی زیرک که خیلی با هم صمیمی بودند، خبر می‌دهد. بدون اینکه آن محل را دیده باشد. در این نقاشی، دو نخل کنار هم کشیده بود که با یک زنجیر به تابوت متصل هستند. و جمله «شهید قلب تاریخ است» را روی آن نوشته بود. بعدها با موافقت فرمانده پادگان، این تکه از دیوار جدا شد و هم اکنون در باغ موزه همدان نگهداری می‌شود.
در سال‌های دبیرستان هم یک پرده زیبا طراحی کرد و نام تمام شهدای مدرسه‌شان را در آن نوشت. فقط یک جای خالی باقی گذاشته و اثرانگشت خودش را زده بود. وقتی از او پرسیدند که این جای خالی برای چه کسی است؟ گفت بعدها مشخص می‌شود. بعد از شهادتش، مدیرمدرسه نام علی اصغر را آنجا نوشت. تقریبا بین ۵۰ تا ۷۰ نام شهید را نوشته بود.
چندین جلسه دوستانش را دعوت کردیم و تمام این خاطرات و خاطرات جبهه شهید را جمع آوری کردیم که حدود 400 صفحه شد و در قالب یک کتاب به دست یکی از اساتید دانشگاه بوعلی در دست تدوین است.
جای خالی در نیمکت کنکور
علی اصغر عضو بسیج و سپاه بود. اما در عین حال، درسش را هم می‌خواند. جبهه و حتی سال آخر دبیرستان، وقتی مرخصی می‌آمد، تلفنی درس‌هایش را از بقیه بچه‌ها می‌پرسید تا عقب نماند. سال 70، داشت برای کنکور درس می‌خواند که سه ماه قبل از امتحان، به شهادت رسید و در روز کنکور، قاب عکسش روی صندلی‌اش قرار داده شد.
خواهر و برادر نظامی
اوایل انقلاب یک سازمان مجاهد انقلابی به نام حدید تاسیس شده بود که بسیاری از مردم از جمله خود من عضو آن بودیم و در آن آموزش‌های نظامی و بسیجی می‌دیدیم، جوانان زیادی از اعضا هم رفتند جبهه و شهید شدند. تا زمان بنی صدر و انتخابات ریاست جمهوری که مسئول حدید قصد داشت رئیس جمهور شود، اما رای نیاورد. به همین علت، تغییر عقیده دادند و به گروهک منافقین متصل شدند. بنابراین ما از آنجا خارج شدیم و به جهاد سازندگی رفتیم و بعد از آزمون به عنوان معلم، به مدرسه روستایی اعزام شدیم. من دیگر علی اصغر را کمتر می‌دیدم. فقط در مراسم 22 بهمن و ولادت‌ها و شهادت‌ها که می‌آمد کمکمان کند، او را می‌دیدیم.
برای نابودی شاه نماز بخوانید!
شهید سمواتی فرد بسیار برجسته و شاخصی بود. به جرأت می‌توانم بگویم اگر آن زمان شهید نمی‌شد، الان قطعا جزو مدافعان حرم بود و به وظایف انقلابی و بسیجی‌اش به نحو احسن عمل می‌کرد. در یکی از خاطرات دوستانش آمده است که سفارش کرده دو رکعت نماز به نیت نابودی شاه بخوانید. در مورد امام و رهبری هم خیلی سفارش می‌کرد.
علی اصغر تشنه شهادت بود
در ادامه هادی ستاری، داماد خانواده سمواتی از خصوصیات شهید برایمان گفت:
این شهید چه در زمان شهادت و چه حیاتش استثنایی بود. حتی بین رفقا و شهدا هم استثنایی بود. و این مسئله را در همه قضایا نشان داد و زمانی این‌ها مشخص شد که دیگر در قید حیات نبود. او بسیار خوش صدا بود و مداحی می‌کرد؛ اما یک ریال هم بابت مداحی پول نمی‌گرفت. روضه می‌خواند؛ اما خودش بیشتر از مستمعینش گریه می‌کرد. طبقه پایین این خانه را کرده بود کارگاه نقاشی و پلاکارد می‌نوشت، آن هم به صورت رایگان. حتی یک بار به او گفتم می‌دانی اگر برای هر پلاکارد 5 ریال بگیری چقدر می‌شود؟ شاید روزی 50 الی 60 پلاکارد برای مساجد و پایگاه های
بسیج می‌نوشت. با تمام پایگاه‌ها در ارتباط بود. نزدیک به 3 سال در جبهه بود. ترکش‌های زیادی در بدنش بود ولی بروز نمی‌داد و دنبال کارت جانبازی هم نبود. حتی شیمیایی هم شده بود. نسبت به حق الناس خیلی حساس بود. به یاد دارم که یک موتور داشت که در همدان شاخص بود. این موتور خیلی صدا داشت، شب‌ها که می‌رفتیم هیئت یا منزل ما. از فاصله زیاد آن را خاموش می‌کرد و پیاده می‌آمد که صدای آن دیگران را آزار ندهد. بعد از جنگ، خیلی‌ها عطش شهادت داشتند. یکی‌شان همین شهید علی اصغر بود که درنهایت به آرزویش رسید. او در عملیاتی که توسط تیپ انصارالحسین همدان و تیپ نبی اکرم کرمانشاه انجام شد به شهادت رسید. هدف از این عملیات، انهدام نیروهای منافقین در پادگان اشرف در منطقه غرب بود که با رحلت امام، طمع برهم‌زنی انقلاب و اختلاف افکنی میان مردم را داشتند و عملیات ایزایی انجام می‌دادند. در این عملیات حدود 28 نفر از بچه‌های ما مفقود شدند و پیکر هیچ کدام برنگشت. تعدادی هم شهید و تعدادی اسیر شدند و تعدادی هم متاسفانه به منافقین پیوستند.
علی اصغر در امام و انقلاب ذوب شده بود!
شهید در انقلاب، جمهوری اسلامی، مقاومت و امام ذوب شده بود. حرکات و سکناتش به گونه‌ای بود که کسی نمی‌دانست دارد چکار می‌کند! ویژگی خاص او اخلاصش بود و فقط برای خدا کار می‌کرد. و به همین دلیل بود که بعد از گذشت 25 سال از شهادتش، با مرور و جمع‌آوری خاطراتش از سمت افراد مختلف از جمله حاج آقا بلوری، رازها و مسائل بسیاری برای ما روشن شد.
علی اصغر باید می‌رفت؛ اما اگر الان بود همان کارهایی که وظیفه یک بسیجی و انقلابی است انجام می‌داد. از ولایت پیروی می‌کرد و راه شهدا را ادامه می‌داد و حتما با مدافعان حرم همراه می‌شد؛ چنان که بعد از جنگ هم دست از راهش برنداشت.
شهید مستجاب الدعوه بود
شهید سمواتی اگر مداحی می‌کرد و از خدا چیزی می‌خواست، مستجاب الدعوه بود. اگر از خدا برای کسی دعایی می‌کرد و چیزی طلب می‌کرد، بی کم و کاست عطا می‌شد. من خودم او را امتحان کرده بودم. در بند جان و مال و دنیا هم نبود.
شبی که امام فوت کردند، ما به تهران رفتیم. حدود 30 تا اتوبوس شدیم. یادم است گریه می‌کرد و می‌گفت اگر این جمعیت که الان برای عزای امام آمده‌اند به جبهه می‌آمدند، امام مجبور نمی‌شد جام زهر را بنوشد. همان شب یک دسته عزاداری ویژه در همدان تشکیل داد و نوحه‌هایی بیادماندنی خواند. شعرهای خیلی خوبی هم گفته بود که بعدها دوستانش آمدند و گفتند.
و حال خوشحالی ما از این است که بعد حدود
25 سال که از شهادت این عزیزمان گذشته بسیاری از دوستان و همرزمان و خانواده همکاری کردند و اطلاعاتی دادند، که این 400 صفحه تهیه شود که اگر ویرایش شود می‌تواند منبع خوبی برای تشنگان راه شهدا باشد.
یک مداح بی عیب و نقص بود
همرزم و رفیق صمیمی شهید سمواتی اینگونه از آشنایی‌اش با او می‌گوید:
بنده سید قاسم بلوری هستم و آشنایی ما به اواخر جنگ برمی‌گردد. ایشان درگردان غواصی بودند و من در گردان تخریب. البته مدتی هم در گردان رزمی بود و اولین بار هم به عنوان دیده‌بان رفته بود جبهه و در واحد دیده بانی بود. وقتی در گردان غواصی بود مقرمان کنار هم بود ولی با شهید آشنا نبودم. دو سه ماه قبل ازعملیات مرصاد بود و وقتی می‌رفتم گردان غواصی که دوستانم را ببینم شهید سمواتی را هم می‌دیدم و یکی از آرزوهای من بود که با او دوست شوم. کم کم این دوستی شکل گرفت و بعد از پایان جنگ و بازگشت به همدان، با هم در مجتمع رزمندگان تحصیل می‌کردیم، این رفاقت و صمیمیت بیشتر شد و در ایام رحلت امام (ره) در بسیج و انجمن اسلامی مدرسه شهید محلاتی با هم فعالیت داشتیم. همدان چند هیئت بزرگ داشت. یکی هیئت رزمندگان گردان غواصی بود که اصغرآقا مداح ثابت آنجا بود. اما در هیئت شهدای تخریب هم می‌آمد و مداحی می‌کرد. همچنین در مراسم دیدار با خانواده شهدا که شب‌های شنبه برگزار می‌شد، و همچنان هم ادامه دارد خالصانه مداحی می‌کرد. در کل در برنامه های متعدد از شهید استفاده می‌شد؛ چون یکی از سلامت‌ترین مداح‌های آن زمان همدان بود.
خانه شهید تبرک است
اعتقاد عجیبی در مورد شهدا داشت. می‌گفت شما باید به مراسم شهید دعوت شوید تا بروید. یکبار به او گفتم امشب هیئت ما مراسم است، حتما بیا. گفت که من کاری دارم و نمی‌رسم بیایم. خب مداح ثابت هیئت ما نبود. اما شب دیدم که زودتر از من رسیده است. حتی دلخور می‌شدم و می‌گفتم تو که می‌خواستی بیایی با موتور می‌آمدی دنبال من با هم می‌آمدیم. پاسخ داد: در خانه آرام و قرار نداشتم. نمی‌خواستم بیایم اما شهدا دعوتم کردند و من هم آمدم. همچنین باور داشت که خانه شهید تبرک است. اگر در منزل شهید خوراکی می‌دادند؛ حتی اگر نان یا شیرمال بود، حتما تکه‌ای کوچک به عنوان تبرک برای مادرش می‌آورد.
دنبال گمشده‌اش بود
روحیه عجیبی داشت و خیلی تلاش می‌کرد به هر نحو شده به آن گمشده‌اش برسد. چون جنگ هم تمام شده بود و حسرت می‌خورد که شهید نشدم. حتی در مصاحبه‌هایش هم که الان موجود است می‌گوید که شهدا رفتند و ما ماندیم. شب آخری که امام بیمار بودند، ما برای مراسم دعا و نیایش به مسجد جامع رفتیم. شیخ منطقی آن زمان مسئول پذیرش سپاه بود. اشاره کرد که همه آماده شوید می‌خواهیم به منطقه برویم. منافقین فهمیده‌اند که حال امام نامساعد است، می‌خواهند تحرکاتی داشته باشند و ما باید سریع وارد منطقه شویم. ما هم با اصغرآقا و شهید علی زیرک وسایلمان را جمع کردیم و شبانه رفتیم ساختمان سپاه و همان‌جا خوابیدیم تا فردا صبح با مینی‌بوس‌ها راهی شویم. اما صبح خبر دادند که امام از دنیا رفته‌اند و اعزام تا بعد از مراسم هفتم امام به تعویق افتاد. بعد از یک هفته به سرپل ذهاب رفتیم. دوماهی آنجا بودیم ولی حمله‌ای صورت نگرفت و دوباره به همدان برگشتیم. در طول مدتی که در منطقه بودیم مشخص بود که عطش شهادت دارد و این مسئله در همان شب هایی که در سرپل ذهاب نگهبانی می‌دادیم و گشت می‌زدیم در صحبت‌ها و رفتار و سکناتش نمایان بود.
علی اصغر روحیه چند بعدی داشت
از لحاظ روحی چند بعدی بود. مداح و قاری قرآن بود و در رشته قرائت چندین مقام داشت. از سویی مهارت بالای ورزشی هم داشت. رزم آوران یکی از رشته های رزمی همدان است و او عضو باسابقه این ورزش بود. همچنین خطاط ماهری بود و برای شهدا و بسیج کاملا رایگان کار می‌کرد؛ حتی پول رنگ و پارچه را هم خودش می‌داد و خطاطی می‌کرد. اگر به چیزی علاقه داشت حتما تا انتها دنبالش می‌رفت. در آن زمان شیخ شمس الدین که بعدا از شهدای مدافع حرم شد، بسیار زیبا نی می‌زد. اصغر خیلی دوست داشت نی بزند. و می‌گفت هرطور شده باید نی زدن را یاد بگیرم. خلاصه رفت از نی زار چند عدد نی آورد و به من و بقیه هم داد و ما هم آن را درست کردیم؛ اما هرکاری کردیم، هیچ کدام نتوانستیم نی بزنیم. ولی اصغر در عرض یک هفته بدون اینکه مربی داشته باشد یکی از نی‌زن‌های قهار منطقه شد.
و شهادت نزدیک است
در اسفند سال 69، تقریبا دو سال و نیم از جنگ گذشته بود که زمزمه تحرکات منافقین به گوش رسید، از طرف سپاه دستور اعزام به منطقه صادر شد. ولوله ای در بین بچه های بسیجی پیچید. عده‌ای قبول نکردند و گفتند جنگی درکار نیست و ما هم درس و زندگی داریم. اما بعضی دیگر مانند شهید سمواتی که منتظر این فرصت بودند، شاداب و خوشحال آماده اعزام شدند. 10 روز مانده به عید نوروز آماده شدیم که برویم منطقه. اعزام صورت گرفت و یک اتوبوس از همدان رفتیم و قبل از رسیدن به پادگان ابوذر در تنگه مرصاد توقف کردیم و علی اصغر در ماشین برایمان زیارت عاشورا خواند. بعد رفتیم در پادگان ابوذر مستقر شدیم.
شب اول هر دو در گردان تخریب بودیم، یکی دو روز هم آنجا بود؛ اما وقتی فهمید که گردان رزمی احتمال درگیری و خط شکنی بیشتری دارد، به آن گردان رفت. می‌گفت احساس می‌کنم اگر عملیات بشود گردان 154 حضرت علی اکبر خط شکن می‌شود. در هر صورت از پیش ما رفت اما ساختمان‌ها نزدیک بود و هر روز عصر همدیگر را می‌دیدیم. فوتبال بازی می‌کردیم، زیارت عاشورا می‌خواندیم و شب‌ها مراسم داشتیم. ما دو سه بار هم رفتیم داخل خاک عراق و عملیات به هر دلیل انجام نشد و برگشتیم داخل پادگان. شب آخر نماز جماعت را خواندیم. همدیگر را در آغوش گرفتیم و خداحافظی کردیم. من آنجا دلشوره عجیبی گرفتم. خیلی دلمان می‌خواست باهم باشیم؛ اما نمی‌شد چون گردان‌ها جدا بود. عملیات انجام شد و علی اصغر شهید شد و ما فردایش به عقب برگشتیم.
پدری چشم انتظار
حاج آقا سمواتی، پدر علی اصغر هم که پاسدار بودند و در آن 20 روز در منطقه حضور داشتند. یعنی پدر و پسر همزمان آنجا بودند. آن غروبی که ما از خط به پادگان ابوذر رسیدیم، خیلی دلتنگ بودیم و غم و غصه وجودمان را گرفته بود. مرحوم سمواتی که آمدند به ما سر بزنند، همه بچه‌ها سعی می‌کردند خودشان را مخفی کنند. تا اینکه ایشان پرسیدند که پس اصغر من را چه کردید. همه بچه‌ها زیر گریه زدند و صحنه عجیبی شد و ایشان فهمیدند که علی اصغر به شهادت رسیده است.
نحوه شهادت علی اصغر سمواتی از زبان همرزمان
دوستان شهید که در عملیات همراهشان بودند این‌گونه تعریف می‌کنند که اصغر آقا آرپی جی زن بوده و شهید زیرک کمک آرپی جی و گویا ابتدا اصغر آقا زخمی شده و شهید زیرک می‌رود که او را بیاورد؛ ولی شهید زیرک را هم می‌زنند و هردو به شهادت می‌رسند.
راز نقاشی پادگان ابوذر
پادگان ابوذر در زمان شاه ساخته شده بود. دیوارهای خیلی تنومندی داشت. وقتی علی اصغر شروع به کشیدن نقاشی روی آن دیوار یک در یک متری می‌کند، شهید زیرک که علاقه وافری به امام داشته، همزمان در دیوار دیگری چهره امام را ترسیم می‌کند. دوستانش می‌پرسند اصغر این چیست که کشیدی؟ می‌گوید شما الان متوجه نمی شوید، بعدها می‌فهمید این چیست.
چند نکته مهم در نقاشی شهید سمواتی وجود دارد؛ اول اینکه منطقه‌ای را ترسیم کرده که ندیده است؛ چون فقط 5نفر برای شناسایی رفته بودند و از بچه‌های رزمنده هنوز کسی به منطقه نرفته بود. و وقتی ما به منطقه رسیدیم، دیدیم آنجا نخل و تپه ماهور دارد و اینها در نقاشی او بود. مسئله بعدی درباره نحوه شهادتش است؛ بدین صورت که نقش تابوت را کشیده و آن را به زنجیر وصل کرده و هنوز بعد از 30 سال، پیکر ایشان برنگشته است. هیچ کدام از بچه‌های آن عملیات که شهید شدند، برنگشتند. چون منافقین نفرت خاصی از بچه‌های همدان داشتند؛ چون هم عملیات مرصاد از بچه های همدان ضربه شست خورده بودند و همین که می‌دیدند قبل از اینکه وارد خاک ایران شوند ما رفتیم و پیشدستی کردیم که عملیاتی انجام نشود؛ لذا راه برگشتی باقی نگذاشتند. بحث دیگر هم طلوع خورشید است؛ و عملیات 2 شب به بعد بود؛ یعنی حتی زمان شهادتش هم در نقاشی مشخص بوده است. و اینها همه از الهامات غیبی بود.