تحمیـل خشـــونت بــه مـــردم
فاطمه خانیپور
جالب است که آثار واقعگرا، مستندها، اخبار و امور جاری بیش از ضد اسطوره به اسطوره مسلط گرایش دارند، اما قالبهای داستانی و سینمایی این معادله را دگرگون میکند. برای مثال در سینما و سریالهای شبکه نمایش خانگی دانشمندان شرور از خیرخواهان بیشترند و علم بیش از آنکه مسئله را حل کند، مسئلهساز میشود. «جرج گربنر» استاد رشته ارتباطات و مبدع نظریه کاشت به خوبی در تحقیقات خود نشان داده است که دانشمندان در آثار داستانی تلویزیون آمریکا، فریبکارتر، بیرحم تر، بیانصافتر از همه حرفهها معرفی شدهاند. همچنین گاسفیلد و شوارتز تصویر داستانی دانشمند را سرد، خشک، ضد اجتماعی، غیر مذهبی و بیگانه نشان میدهند.
در سریال «میخواهم زنده بمانم» به خوبی شاهد این قضیه هستیم. به این معنا که این داستان و نحوه شخصیتپردازی بیش از آنکه اسطوره ساز باشد، ضداسطوره عمل میکند. معلمی را میبینیم که به راحتی دست به قتل و آدمکشی میزند، خانم دکتری را میبینیم که به آسانی وارد گروههای جانی، خلافکار و توزیع مواد مخدر میشود، همچنین در بین افراد نظامی افرادی را میبینیم که به راحتی دست به کارهای خلاف قانون زده و به راحتی و در مقابل پول، باج و... پرونده افراد را دست کاری میکنند. حتی اگر از بحث افراد تحصیلکرده و دارای منصب اجتماعی و فرهنگی خاص هم فاصله بگیریم، به راحتی مغازهدار و فروشندهای را میبینیم که به مشتریاش تعارف اسلحه میکند. گویی همه افراد در جایگاههای اجتماعی و منصبهای مختلف فقط در پی زنده ماندن در یک موقعیت خطرناک و بیعدالت و بیقانون هستند و میگویند میخواهم زنده بمانم. از دید یک مخاطب که پردههای نگارین این تصاویر را کنار بزند، این موقعیتها تااندازه زیادی میتواند غیر واقعی و غیر معمول باشد. چرا انسانها به جای اعتماد به قانون و گرفتن حق قانونی خود، قوانین را دور زده و خود دست به کار میشوند؟
اما طرف دیگر ماجرا هم جالب به نظر میرسد، جنبه دیگر اسطورهها که رولان بارت، پژوهشگر ارتباطات بر آن تاکید دارد، پویایی آنهاست. یعنی اسطورهها به سرعت دستخوش تغییر میشوند. اگر ما با اغماض و چشم پوشی قسمت اول این سریال را که برخلاف تمام قسمتهای دیگر آن آرام و عاشقانه بدانیم و تصور کنیم با یک رابطه عاطفی، اسطورهای و قدیمی از یک معلم و یک دختر با احساس روبهرو هستیم، به سرعت این اسطوره در قسمتهای بعد دچار خدشه شده و آن معلم دلسوز مهربان و آرام، تبدیل به یک موجود خطرناک آدم کش و قاتل میشود.
همینطور یک کینه قدیمی در دل یک خانم دکتر با ادب و با شخصیت و تحصیل کرده به محض مجال یافتن برای انتقام، او را تبدیل میکند به فردی که میتواند به راحتی وارد بازی کثیف بین اوباش و اراذل شود و دست به سرقت و حمل مواد و... بزند.
در این سریال به طور پررنگی میبینیم که شخصیتها به سرعت تغییر میکنند، کسانی که میتوانند اسطوره باشند، ضد اسطوره میشوند و حتی قابلیت بدتر شدن تا کشتن دیگر انسانها را هم در ذات خود دارند. این هرج و مرج و بیقانونی در ساخت داستان تا حد زیادی مخاطب را آشفته و پریشان میکند. هرجا و هر موقعیتی که دیده میشود، پر از ظلم، بیقانونی و بیاعتباری ارزشهاست. تقریبا جایگاه و موقعیتی نیست که تا حدی حس مثبت و اعتماد به مخاطب منتقل کند و این خود از تنفس به ذهن و روح مخاطب در حین روایت داستان جلوگیری میکند. ذهن و روح مخاطب پر میشود از آشوب، تشویش و از ریتم یکنواخت و آرام داستان میکاهد.
این ریتم خشن و آشوبگر و سراسر پر از تشویش سریال یک نقطه سیاه در ادامه سریال ایجاد میکند و آن حشو است. حشو به این معنا که وابستگی زیادی به اطلاعات دارد. اینکه یک پیام در یک سریال قابل پیشبینی و یا در ذهن مخاطب قراردادی و از پیش تعیین شده شود، حشو داستان و پیام نامیده میشود. آنتروپی متضاد حشو است. یعنی پیام تصویری که در حال نمایش است تا حد زیادی قابل پیشبینی نباشد و یا از پیشبینی پذیریاندکی برخوردار باشد.
بنابراین پیامی با پیشبینی پذیریاندک را میتوان آنتروپی و دارای اطلاعات بسیار دانست و برعکس پیامی با پیشبینی پذیری زیاد دارای حشو با اطلاعاتاندک است، و بنابراین از جذابیت داستان و پیام بسیار میکاهد.
حشو چند نوع دارد و یک نوع آن دربرگیرنده مفهوم به بعد اجتماعی است. یعنی همین انگارهای که همه جامعه از همه صنفها و شغلها و جایگاهها را یکسان و یکنواخت به تصویر بکشیم. مثلا همه در حال دست و پا زدن برای منافع شخصی هستند.
نویسنده اگر بخواهد داستانش از جذابیت بیشتری برخودار شود و حشو در آن کاهش یابد باید تا حد زیادی عرفهای قراردادی سینمایی و تصویرهای کلیشهای و بازنماییهای سیاه و غلط را کنار بگذارد و این ریسک را به جان بخرد و شخصیتها را با صورتبندیهای جدید به بازنمایی بکشد.
در نهایت ذکر یک نکته درباره این سریال و مشابههای آن خالی از فایده نیست؛ آدرنو یکی از چهرههای برجسته مطالعات انتقادی ارتباطات درخصوص فرهنگ تعبیر جالبی دارد.
آدرنو فرهنگ را به عنوان شیوهای از سلطهگری در قلب فرهنگ سازی میبیند. او با اشاره به برخی صنایع فرهنگی مثل فیلم، سریال و نمایش، آنها را در روندی تخدیرکننده فرهنگ توده مردم میداند و در این خصوص از چند نگرانی مهم پرده بر میدارد که لازم است فیلمسازان ما هم به آن توجه داشته باشند: برای مثال آنها با توجه به فرهنگی که این داستانها برای مخاطب عرضه میکنند، نگران دروغ بودن این فرهنگ هستند و یا از تاثیرات سرکوبگر و بیحسکننده این فرهنگ بر مردم هراسان هستند. مانند دیدن صحنههای خشونتآمیز که به وفور در این سریالهای شبکه نمایش خانگی خصوصا در ایام کرونا دیده میشود. با توجه به نظریه کاشت این خشونتها در مردم بلعیده میشود و در جایی حتما بروز و ظهور خواهد کرد.
به نظر میرسد شبکه نمایش خانگی باید در این ایام حساس کرونا که مردم فشارهای روانی و جسمی زیادی را تجربه میکنند، باید دچار تحول شود و با توجه به فرهنگ و مسائلی که هم اکنون مردم با آنها دست بهگریبان هستند تنظیم شود. موید این مطلب دقیقا نکته سومی است که آدرنو از آن حکایت میکند و آن این است که این صنایع فرهنگی موجب درهم ریختگی شعور انسانها میشود، یعنی وضعیتی که نمیتوان به راحتی مخاطب را آگاه کرد و خوب و بد را تشخیص دهد. و در نهایت اینکه این صنایع فرهنگی به جایی رسیده است که دیگر تسلط و هژمونی به نظر نمیرسد و مردم بعد از دیدن چندین موارد مشابه در این رسانهها و پلتفرمها چنین احساس میکنند که جهان چیزی است که آنها برایشان ساختهاند.