نفسش تنگ میشد اما خسته نمیشد!
عشق را باید در لحن و صحبت زنی دید که روزهای سختی را در کنار یک جانباز 70 درصد ضایعه نخاعی سپری کرده، نفسهای به شماره افتادهاش را دیده و صدای خس خس سینهاش را شنیده؛ اما پا به پای او مانده و حتی مسئولیت پاهای بیجانش را هم بر عهده گرفته و هنوز هم یادش قلبش را به تپش وامیدارد، هر لحظه با یاد او اشک میریزد و با هر کلام بیشتر بیتابش میشود.
عشق اینجاست که معنا پیدا میکند؛ در نگاه پرمحبت و نگران یک ایثارگر به همسری مهربان و فداکار. همان زمان که در اوج سختی جسمی پای اعتقاد و باورت میایستی، وقتی از کمک نهادهایی که ادعای حمایتشان از خانوادههای ایثارگر گوش آسمان و زمینیان را کر کرده؛ اما از تهیه یک دستگاه کمک تنفسی برنمیآیند، و تو باز هم دم نمیزنی. آری تو با خدا معامله کردهای و پاداش تو را خدایی میدهد که شهادت را برایت رقم زده. تو میدانی که طرف معامله تو بنیاد فلان و سازمان چنان نیست، امام شهیدان، اوست که ارزش کار تو را میداند و کسی چه میداند شاید هم اکنون مهمان خان کرمش باشی...
مریم فرهنگ فلاح همسر شهید جانباز رضا سیاه تیری میهمان این هفته صفحه فرهنگ مقاومت است، زنی که عاشق کلام و معرفت همسرش شد و 20 سال لحظه به لحظه با او همراه شد و حال در فراق این بزرگمرد اشک میریزد و تمام خاطراتش را با بغضی ناتمام برایمان تعریف میکند.....
سید محمد مشکوهًْ الممالک
ازدواج با جانباز 70 درصد
من متولد تهران هستم؛ ولی پدرم اهل تبریز هستند. همسرم اصالتا بختیاری بود و متولد 42. من متولد سال 61 هستم و سال 80 با هم ازدواج کردیم همسرم در 8 آبان 99 به شهادت رسید.حاصل ازدواج ما دو پسر و یک دختر است. پسر بزرگم رامتین 17 ساله، دخترم رویا 12 ساله و پسر کوچکم امیرعلی 6 ساله است.
من و همسرم از قبل هیچ آشنایی با هم نداشتیم. خانواده همسرم همسایه داییام بودند و خواهر همسرم در رفت و آمدی که به محلشان داشتیم من را دیدند و به مرحوم همسرم گفتند. بعد هم به خواستگاری آمدند.
خانه ما قدیمی بود و یک سالن بزرگ داشت، ما هم در همان سالن با هم صحبت کردیم، و کل صحبت ما در حد 5 دقیقه طول کشید و فقط دو تا سؤال از من پرسید؛ ولی با همان چند کلام صحبت راضی شدم.
وقتی با همسران جانبازان صحبت میکردم، خانمها میگفتند ما خیلی دوست داشتیم انفاق کنیم ولی من اینطور نبودم و اصلا فکر نمیکردم یک روز با یک جانباز ازدواج کنم. ولی بعد که صحبت کردیم مهر ایشان به دل من افتاد و دیگر به مشکلات فکر نکردم و هیچگاه هم از انتخابم ناراضی نبودم.
پدر و برادرهایم اصلا راضی نبودند. سه تا از خواهرهایم ایران نیستند و از نظر مالی هم وضعیت خیلی خوبی دارند. پدرم میگفت تو 19 سال داری و اصلا نمیتوانی از او مراقبت کنی. چون همسرم ضایعه نخاعی 70 درصد و روی ویلچر بود. ولی مادرم هم مانند من بود و میگفت او باید داماد من شود. کارها خیلی خوب پیش رفت و فراهم شدن مقدمات ازدواج ما 20 روز هم طول نکشید. و ما20 سال با هم زندگی کردیم.
هیچکس باورش نمیشد. هر کس من را میدید تعجب میکرد و میگفت چطور با او ازدواج کردی. سه سال اول هر وقت با خانواده خودم دور هم جمع میشدیم، پدرم یا برادرانم میگفتند اگر دیدی خسته شدی جدا شو. اما من میگفتم نه همه چیز خوب است.
رضا نورانیترین نقطه زندگی من بود
من یک خانواده مذهبی دارم. حتی خواهرهایم که خارج از کشور هستند مقیدند. ولی خودم چادری و اهل نماز نبودم؛ اما از هنگامیکه با رضا ازدواج کردم همه زندگی من تغییر کرد. بهترین و نورانیترین نقطه زندگی من ازدواج با او بود. پدرم گاهی حسادت میکرد و میگفت من تو را بزرگ کردم، به حرف من گوش ندادی، حالا رضا هرچه میگوید قبول میکنی.
وقتی ازدواج کردیم رضا گفت دوست داشتی چادر سر کن، دوست داشتی نماز بخوان. اجباری نداشت؛ ولی پدرم میگفت باید این کار را بکنی. من هم در ظاهر میگفتم باشد، و به اجبار برخی کارها را انجام میدادم.
جبهه و جانبازی
همسرم در نیروی زمینی ارتش بود و بهصورت داوطلبانه با برادرش به جبهه رفته بود. هنوز یک سال تا زمان سربازی فرصت داشت؛ اما وقتی برادرش که بزرگتر بود رفت، گفت من هم میروم.
در جبهه تک تیرانداز بود. اکثریت همرزمانش در گردان به شهادت رسیدند و جز تعداد کمی باقی نماندند و همین برایش خیلی دردناک بود؛ لذا خیلی از آن زمان صحبت نمیکرد. من هم نمیدانستم در کجا جانباز شده. ما دو سال پیش یک دیدار با آقا داشتیم، آن زمان متوجه شدم که در سال 69 در عملیات مسلم بن عقیل در سومار مجروح شده بود.
یکی از همرزمانش میگفت خوب است که رضا لااقل الان با شما صحبت میکند. آن زمان یکدفعه میدیدم رضا نیست و رفته همه پوتینها را جمع کرده و برده واکس بزند یا لباسهای پاره بچهها را میدوخت. میگفت ما همیشه شرمنده رضا بودیم. رضا مکه رفته بود اما دوست نداشت به او حاجی بگویند. خیلی مراعات میکرد. کارتش را نشان نمیداد. اصلا دوست نداشت به کسی بگوید من جانبازم.
آقارضا جانباز اعصاب و روان هم بود؛ اما اصلا آزار و اذیتی برای ما نداشت. او واقعاً مرد بود. من همیشه به ایشان میگفتم شما ساکت هستی. در واقع بیشتر بهخاطر اینکه جانباز مهجوری بود او را پسندیدم.
دستش تنگ بود و دلش دریایی
خیلی مهربان بود. یکی از اقوام ما همسرش را از دست داده است. بعد از فوتش آمد و گفت من را حلال کن رضا قبل از فوتش هر ماه مبلغی را بهحساب من واریز میکرد. من ماندم با این حقوق چطور به این کارها میرسید. همیشه میگفت خدا روزی رسان است. تا حالا دیدهای که جیب من خالی بماند؟ او یک مرد به تمام معنا بود. نه اهل غیبت بود و نه اهل گلایه.
یکی از دوستانش فوت کرده بود. او به خانوادهاش کمک میکرد. وقتی گفتم خودمان هشتمان گرو نهمان هست و به سختی قسطها را پرداخت میکنیم، بعد تو بذل و بخشش میکنی. اما وقتی رفتم و وضعیت زندگی آنها را دیدم گفتم رضا بیشتر کمک کنیم.
هنوز هم به احترام همسرم به آنها کمک میکنم. با وجود اینکه آن خانم دیگر کمکم را قبول نمیکرد. اما گفتم: اگر همسرم بود بیشتر کمک میکرد، ببخشید که نمیتوانم آنقدر کمک کنم. از این قبیل مسائل زیاد بود که من آن زمان نمیدانستم.
او حقوق زیادی دریافت نمیکرد؛ اما همیشه به دیگران کمک میکرد. وقتی از کارهای خیرش میگفتم میگفت «خانم نگو یک چیزهایی بین خود آدم و اوستا کریم است. نمیخواهم در دهانها بچرخد.» من میگفتم بگذار رامتین ببیند و یاد بگیرد.
تو با خدا معامله کردی
او اصلا غر نمیزد، فقط میخندید و این کارش من را کلافه میکرد. من به او و راهش ایمان داشتم. نمیگفتم چرا رفتی و چرا این کار را کردی. اما وقتی گله میکردم یا صحبتی میشد، میگفتم این همه در حق تو کم لطفی شده، حمایت میکرد. میگفتم خسته نشدی؟ داری اینطور عذاب میکشی و باز هم میخندی؟ میگفت: درست میشه خانم. تو با خدا معامله کردی. اینها من را دیوانه میکرد. اصلا خسته نشده بود.
ما با سه تا بچه در یک خانه استیجاری
50 متری، بدون آسانسور زندگی میکردیم. میگفت اصلا دوست ندارم از امتیازاتم استفاده کنیم. تنها چیزی که استفاده کردیم همین مدارس شاهد است. گاهی عصبانی میشدم و به او میگفتم اگر تو را رها کنند میگویی همین هم نباشد.
گاهی پسرم کلافه میشد و میگفت چرا بابا باید چنین شرایطی داشته باشد. او در مدرسه خیلی اذیت میشد، میگفتند شما مفت خورید و سهمیه دارید و.... او هم میگفت من نمیخواهم بروم شاهد. قرار بود از امسال برود مدرسه دولتی.
من عاشقش شده بودم. میگفتم چرا خسته نمیشود. به همسرم میگفتم اخلاقت علیوار است.
به پسرم میگفت شما باید برای دفاع از حرم بروی. میگفتم همین که خودت رفتی کافی است. بچهها بروند مانند تو بشوند؟ میگفت اگر توانی داشته باشم که بلند شوم میروم. همیشه میگفت: از خدا خواستهام هم سرباز امام زمان (عج) داشته باشم و هم کنیز فاطمه زهرا (س).
پدر حافظ قرآن و مادر ایثارگر
برادر همسرم اسیر شده بود. در ابتدا در فروردین سال 61 مجروح میشود. کتف و زانویش تیر میخورد. بعد دوباره میرود. میتوانسته نرود؛ ولی دوباره میرود و اسیر میشود.
مادر همسرم میگفت حالا مرتضی اسیر شده رضا باید برود. دوست داشت به جای پنج تا دختر پنج تا پسر داشت که بفرستد جبهه. میگفتم مادر مگر بچهها را از سر راه آورده بودی؟ در صورتی که مادر همسرم وابستگی خیلی زیادی به بچههایش داشت مخصوصاًً دو پسرش؛ حتی بیشتر از وابستگی من به فرزندانم.
آقا رضا به من میگفت شما از مادر من کمتری؟ میگفت امسال پسرم باید برود سربازی. گفتم دولت هم میگوید هنوز نباید برود. بعد من را راضی کرد. حرف هیچکس روی من تأثیر نداشت. اما حرف همسرم خیلی موثر بود.
پدر همسرم دلاک بود و درآمد آنچنانی نداشت. اما دستش خیلی برکت داشت. سواد هم نداشت ولی خیلی فهمیده بود. قرآن را حفظ بود. همیشه به ما میگفت وابسته هم نشوید. میگفت وابستگی سم است. من با خودم میگفتم چرا اینطور حرف میزند.
خودش یک وقتهایی به شوخی میگفت: خانم امروز که من بروم تا 7 روز اجازه داری بمانی. تا هفتم همه کارها را انجام بده و فکر نکن شب که بشود میمانی. بعد میخندید. میگفتم خودت میروی حال بچهها چی؟ اما خدا او را بیشتر از ما دوست داشت و واقعاً حیف شد که رفت.
تحمل سختی مسافرت بهخاطر خانواده
مسافرت خیلی برایش سخت بود؛ ولی سالی یکبار بهخاطر بچهها میرفتیم مسافرت مشهد و شمال.
خانواده همسرم انسانهای خیلی خوبی هستند. من پنج تا خواهر شوهر و یک برادرشوهر دارم. اینها فوقالعاده هستند و همیشه حواسشان به ما هست.
خواهر بزرگ همسرم در شمال ویلا داشت؛ همسرم به آنها زنگ میزد و میگفت: همسر من جوان است، بچهها نیاز به تفریح دارند، کلید ویلا را بدهید که برویم آنجا. خواهرشوهرم و همسرش هم همراهمان میآمدند و اینها برای من خیلی خوب بود. آقارضا از دریا متنفر بود چون یکی از خواهرهایش در دریا غرق شده بود. اما چون بچهها دوست داشتند میرفتیم.
دو سال دوندگی برای یک دستگاه تنفسی
یک سال آخر زندگی شرایطش خیلی سخت شده بود و دوست نداشت من هم سختی بکشم. حتی به من نمیگفت تشنه هستم و من از نگاهش میفهمیدم. میگفت: تو دیگر من را دیوانه کردی. از کجا میدانی من چه میخواهم. از اینکه من کارهایش را انجام دهم اذیت میشد. میگفت پرستار میدهند تو دیگر این کارها را نکن.
در حق امثال همسرم من خیلی ظلم شده، شاید اگر همسر من دستگاه تنفسی داشت به شهادت نمیرسید. من بالغ بر دو سال دویدم که توانستم یک دستگاه تنفسی برایش تهیه کنم. از هر جا بگویید پیگیری کردم. دستگاه هم خراب شد و هزینه تعمیر 13 میلیون بود. آخر هم بهخاطر اینکه اکسیژن خونش آمد پایین به شهادت رسید.
الان هم وقتی میبینم به خانوادههای شهدای مدافع حرم اهانت میکنند خیلی عصبانی میشوم و برخورد میکنم. خیلی دلم میشکند. میگویم نمیتوانید بفهمید یک مادر یا تازه عروس، عزیزشان را به چه قیمتی از دست دادهاند. رفتن آنها فقط برای کشور نیست فراتر از این صحبتهاست.
ملاقات به یاد ماندنی
همسرم عضو انجمن ضایعه نخاعی هم بود. با فرمانده شان حاج آقا اسرافیلی صحبت کرد و گفت حاجی من خیلی دوست دارم با آقا دیدار داشته باشم و گفت اگر امکان دارد از طریق انجمن اقدام کنند تا بتواند آقا را ببیند. رضا در مورد آقا صحبت میکرد و من یک سری کلافگی داشتم. نمیتوانستم حرفهایش را قبول کنم. به من میگفت شما یکبار بیا و آقا را ببین. خیلی به آقا ارادت داشت. من هم به ایشان ارادت داشتم. اما گله داشتم و ایراداتی هم میگرفتم. یک روز صبح زود ساعت 6 صبح از قرارگاه امام حسین علیهالسلام ماشینی برایمان فرستادند. گفتند یک برنامه ملاقات داریم و ما فکر میکردیم شاید یک دیدار با بزرگان ارتش داریم. من خیلی سریع لباسهای همسرم را آماده کردم. چفیهاش را انداختم و برایش عطر زدم. گفتم رضا تو همیشه باید بوی خوبی بدهید. گفت خانم همه میآیند، تو همیشه من را رسوا میکنی. از این بوی عطر همه میگویند حاجی سیاه تیری است. خودم هم یک چادر خیلی معمولی سر کردم.
ما ساعت 7:30 صبح به محل دیدار رسیدیم. وارد یک دستگاه ضدعفونی شدیم. تا آن زمان اصلا نمیدانستیم قرار است با آقا دیدار داشته باشیم. چند دقیقه مانده بود به آمدن آقا که به ما گفتند قضیه از چه قرار است. هیچگاه یادم نمیرود؛ هیجان زده بودیم.ترسیده بودم. به رضا گفتم تا عمر دارم شرمنده هستم. آنطور که باید و شاید خودم و رضا را آماده نکرده بودم.
در آن چند دقیقه داشتم خودم را آماده میکردم که مشکلاتم را بگویم، همانهایی را که جرأت نمیکردم به همسرم بگویم. البته نمیدانم این حق را داشتم یا نه؛ اما میخواستم مشکلاتم را بگویم. ولی نمیدانم چه شد که وقتی ایشان را دیدم زبانم بند آمد. شوکه شده بودم. از خجالتم روسریام را مرتب کردم. وقتی حضرت آقا، رضا را دیدند گفتند ماشاالله. چون رضا چهارشانه بود. رضا هم از ذوقش لپهایش گل انداخت. گفتم رضا راست میگفتی. آقا گفتند چطور؟ من نتوانستم صحبت کنم. فقط گفتم آقا امکان دارد چفیه دور گردنتان را به من بدهید. آقا هم چفیه را سریع درآوردند و به من دادند و انگشتر عقیقشان را در دست همسرم انداختند. که الان در دست پسرم است.
هنگامیکه صحبت میکردند صدای ایشان را نمیشنیدم. فقط محو ایشان شده بودم و نگاه میکردم. میدیدم لبهایشان را تکان میدهند اما چیزی نمیشنیدم.
همسرم هم فقطاشک میریخت. حتی تا زمانی که برسیم داخل خانه گیج بودم. از تلویزیون اخبار شبکه یک ما را نشان دادند و خواهر همسرم و بقیه آمدند و گفتند الهی شکر مشکلاتتان را گفتید. هنوز گیج بودم. اما اگر کسی اینها را به من میگفت او را مسخره میکردم.
رضا طلایی
قرار بود بهخاطر ریهاش در بیمارستان خاتمالانبیاء(ص) بستری شود؛ اما بهخاطر کرونا تختی خالی نبود.
همسرم آنجا به رضا طلایی معروف شده بود. چون هرجا بود میگفت خانمم باید همراهم باشد. یا اگر هم من بودم او باید میآمد. خیلی به من وابسته بود. حتی اگر میخواستند رگش را بگیرند من باید در کنارش میماندم. گاهی هم که من بهخاطر ناراحتی قلبیام بستری میشدم او کنارم میماند. میگفت به ما اتاق شخصی بدهید که همسرم همراهم باشد.
آخرین روزها
اینبار آقای رایگان گفتند بهخاطر کرونا اتاق نداریم و نمیتوانیم به شما اتاق خصوصی. گفتم هر طور شده به ما اتاق بدهید فقط رضا کرونا نگیرد. ما بطور آزاد هزینه دو تخت دیگر را هم دادیم و در اورژانس چادر اکسیژن و دیگر امکانات آی سی یو را برای ما فراهم کردند. همسرم خیلی خوش خوراک بود و غذای بیمارستان را هم قبول نداشت. من هر وعده میرفتم و برایش غذا میگرفتم. خودم هم آنجا بودم؛ اما بعد از سه روز سکته کرد و به کما رفت.
فکر میکرد مانند همیشه چند روزی بستری میشود و برمیگردد. برادر همسرم را صدا کرد و گفت تا من اینجا هستم حواست به رامتین باشد. مریم خودش میداند چکار کند. به همسرم گفتم چرا این حرف را به مرتضی گفتی. منترسیده بودم و خیلیگریه میکردم. گفتم خدایا روز معمولی اینقدر صحبت نمیکرد الان چرا این کار را میکند. مدام اکسیژن را برمیداشت و صحبت میکرد. میگفت خانم خانه اینطور است، فلان چیز آنجاست. میگفتم چرا اینطوری حرف میزنی. میگفت آدمیاست دیگر، کروناست. ببین چند نفر مردهاند. قوی باش.
بعد از رفتنش سونامی شد
با شهادت همسرم یک سونامیدر زندگی ما ایجاد شد. ما خیلی به او وابسته بودیم. مخصوصاًً من و پسر بزرگم خیلی آسیب دیدیم. اصلا انتظار نداشتیم اینقدر زود از بین ما برود و خودمان را برای شهادتش آماده نکرده بودیم. اما هم ضایعه ریوی داشت و هم شیمیایی بود. 4 سال اخیر مشکل ریویاش خیلی شدید شده بود.
من هنوز فکر نمیکنم نیست. حتی این روزها بیشتر به او فکر میکنم. ما روزانه برنامه مشخصی داشتیم، مثلا میان وعده داشت، قرص و دارو سر ساعت بود. هنوز هم همان کارها را انجام میدهم. خواهر همسرم به من میگوید هنوز حرف تو رضاست. رهایش کن، بگذار برود. هر پنجشنبه تا سر خاک نروم نمیگویم رضا رفته. الان پردیس زندگی میکنیم. با اتوبوس و مترو باید بیشتر از چهار ساعت در راه باشم تا به بهشت زهرا(س) برسم؛ اما هر هفته میروم. البته تا یک ماه پیش هفتهای دوسه بار میرفتم. همین که میروم سر مزارش تازه میفهمم کهای وای رضا دیگر نیست. میروم سه، چهار ساعت صحبت میکنم و آرام میگیرم، انرژی میگیرم و بعد برمیگردم.
دو فرزند کوچکم هم اصلا باور نمیکنند پدرشان رفته. دخترم افسردگی گرفته و هنوز سر مزارش نیامده. پسر کوچکم خیلی به پدرش وابسته بود و هنوز بعد از هفت ماه تا یک و دو نیمه شب او را با ماشین میچرخانم تا خوابش ببرد.
فرزندان خلف
وقتی همسرم شهید شد منترسیدم و فکر کردم با پسرم بهخاطر سن و سالش دچار مشکل میشوم. اما از زمان شهادت پدرش، شبیه او شده است. اهل مسجد و بسیج شده. در کارهای خانه کمک میکند. با دخترم صحبت میکند و همان حرفهای پدرش را میزند. پدرش میگفت دخترم تو دیگر بزرگ شدی و چادر سرت کن. الان رامتین همانها را به دخترم میگوید.حتی موقع انتخابات آنقدر حالم بد بود و ناراحت بودم که نمیخواستم بروم رای بدهم؛ اما پسرم عصبانی شد و گفت پس بابا برای چه رفت؟
بچهها صبوری را از پدرشان آموختهاند و حتی در بدترین شرایط هم غر نمیزنند، مخصوصاًً در این چند ماه خیلی مراعات میکنند. من شرمنده بچهها میشوم. چه امیرعلی که شش ساله است چه رویا و چه رامتین. هنوز هم حقوقمان درست نشده. ولی بچهها درک میکنند.
در کل ما هر کاری انجام میدهیم غیرممکن است پدرشان را یاد نکنیم. آدابی که داشت را با هم مرور میکنیم. یکی از عادات او این بود که میگفت حتی اگر کسی قهر هم هست باید سر سفره بنشیند و بسمالله و شکر را بلند بگوید. من نمیتوانم مطلق مانند ایشان باشم؛ اما همه سعیام را میکنم.