kayhan.ir

کد خبر: ۲۲۲۱۵۲
تاریخ انتشار : ۲۶ تير ۱۴۰۰ - ۲۱:۵۰
به یاد شهید سید اسماعیل عصارزادگان

وقتی جبهه عاشق می‌پرورد

 

جبهه خود یک مکتب بود، مکتبی انسان‌ساز، مکتبی که از نوجوان 13 ساله عارفی والامقام ساخت، و دستمال سرخی‌ها را به اوج مردانگی رساند. جبهه‌ای که خاکریزش محل سجود عارفان عاشق شد و سنگرش مشهد سوخته‌دلان. سرزمین مقدسی که دل‌های خالص را آماده عروج می‌کرد.
سید اسماعیل عصارزادگان یکی از همین انسان‌های خالصی بود که وقتی پای در این سرزمین مقدس نهاد دیگر نتوانست از آن دل برکند. او یک راننده کامیون و در فکر معاش و رزق حلال، عاشق همسر و فرزندانش بود، هر چند در کودکی از محبت پدر و مادر محروم شده بود؛ اما محبتی دوچندان نثار خانواده می‌کرد. مهربان و دلسوز بود و سفره‌ای به وسعت گرسنگی محرومان داشت. همین دل آسمانی است که وقتی اولین بار بر حسب وظیفه وارد جبهه می‌شود، نمک‌گیر جاده‌های صعب‌العبور آن می‌شود. گویا هدفی بزرگتر در زندگی یافته هدفی که به یاری تمامی ‌مردم کشورش می‌انجامد، همان قلبی که تاب گرسنگی کارگر محل را نداشت، حالا برای همه مردمش می‌تپد و چه زیبا در این راه جان شیرین تقدیم پروردگارش می‌کند...
اعظم‌سادات عصارزادگان فرزند نخست شهید سید اسماعیل عصارزادگان از پدر شهیدش برایمان گفت پدری مهربان و دلسوز که با شهادتش دردی جانکاه بر قلبش نهاده....
سید محمد نورائی
زندگی بدون پدر و مادر
پدرم در 20 اسفند 1314 در اصفهان به دنیا آمد و 20 اسفند هم به شهادت رسید. او کودکی خیلی سختی داشت؛ چون پدر و مادرش را در 2، 3 سالگی به علت بیماری از دست داد. درواقع ابتدا پدر و به فاصله یک سال هم مادر از دنیا می‌رود و بعد از آن گاهی منزل عمو، گاهی خاله و دیگر اقوام به سر می‌برد.
پدر تنها یک خواهر داشت که از خودش بزرگتر بود که وقتی ازدواج کرد، پدر را که آن زمان سرباز بود، آورد تهران منزل خودش و با هم زندگی کردند. بعد هم با مادرم ازدواج کرد. حاصل ازدواج پدر و مادرم دو دختر بود. پدر راننده کامیون بود، اهل سیاست نبود. بیشتر دنبال رزق و روزی و معاش حلال بود.
تربیت عاشقانه/ پدر عاشق
پدر همیشه به دیگران کمک می‌کرد. به شدت خوشرو و خوش اخلاق بود. الان هم بعد از گذشت سال‌ها همه از اخلاق خوب او می‌گویند. اقوام مادری آن‌قدری که پدرم را یاد می‌کنند از مادرم نمی‌گویند. به شدت آدم خیری بود. همه می‌گفتند با اینکه پدرت در مشکلات بود این پول را به ما داد یا این کار را برایمان انجام داد. به من می‌گویند وقتی تو را می‌بینیم یاد پدرت می‌افتیم او هم مانند تو سعی می‌کرد همه را خوشحال کند. مراقب همه بود. البته در مورد خواهرم هم همینطور است. من الان بازنشسته هستم. ولی همچنان بدون حقوق با آموزش و پرورش همکاری دارم.
پدر در هر مجلسی که وارد می‌شد خوشحالی و شادی را وارد مجلس می‌کرد. به شدت از دروغ و غیبت فراری بود. امکان نداشت کسی بتواند در مقابلش به اندازه یک جمله غیبت کند؛ با شوخی و خنده بحث را به جای دیگری می‌برد، طوری که اصلا متوجه نمی‌شدی چه اتفاقی افتاد. به نماز و روزه بسیار اهمیت می‌داد و از لحاظ ایمانی عالی بود. همیشه با روی خوش به من و خواهرم در مورد نماز تذکر می‌داد. ما را طوری برای نماز صبح بیدار می‌کرد که واقعا برایمان دلنشین بود. بیشتر اوقات با صدای نماز پدر از خواب بیدار می‌شدیم، گاهی که مادر برای نماز صبح می‌آمد و می‌گفت: بلند شید نماز بخونید. با مادر صحبت می‌کرد که اینطوری بچه‌ها را بیدار نکن، بچه‌ها باید با عشق برای نماز بیدار شوند، نباید مجبورشان کنیم.
نقش پدر در زندگی ما خیلی مهم بود. تمام اصول تربیتی او با عشق بود. همیشه با خوشرویی و غیرمستقیم نکات اخلاقی را می‌گفت. ما از پدر امر و نهی نشنیدیم. من و خواهرم همیشه از عشقی که به پدر داریم صحبت می‌کنیم. دخترها بابایی هستند؛ اما واقعا پدر ما چیز دیگری بود و تنها من این حرف را نمی‌زنم؛ بلکه هر کس که از ایشان یاد می‌کند با یک خاطره خوب یاد می‌کند.
سفره پربرکت پدر
پدرم خیلی باایمان بود. او آدمی‌بود که معمولا وقتی به خانه برمی‌گشت فردی را همراه خودش می‌آورد. حتی ممکن بود پیرمردی که سر کوچه میوه می‌فروخت یا یک بنا را با خودش بیاورد و از مادر بپرسد غذا حاضر است؟! به خاطر همین مادر باید همیشه آماده بود. معمولا هر کسی که وضع مالی خوبی نداشت را می‌آورد و می‌گفت بیا برویم با هم غذا بخوریم. برایش هم مهم نبود غذا چیست. می‌گفت خانم هر چه داریم بردار و بیار. مخصوصا ماه رمضان امکان نداشت دو نفر را با خودش نیاورد. در مراسم پدر همه فکر می‌کردند مراسم یک آدم خیلی مهم است، آنقدر که شلوغ بود. همه کسانی هم که حضور داشتند چنین افرادی بودند و ما اصلا آنها را نمی‌شناختیم. می‌آمدند و تسلیت می‌گفتند. می‌گفتند چقدر پدر شما آدم خوبی بود.
جبهه
پدر سه بار به جبهه رفت، یک بار جبهه جنوب و دو بار هم غرب. راننده کامیون بود. زمان جنگ می‌گفتند باید سالی یک یا دو بار همه رانندگان به جبهه بروند. اولین بار به همین دلیل رفت؛ اما دفعات بعدی به میل خودش و با ماشین خودش رفت. سال 66 برای آخرین بار رفت. آن زمان تهران موشکباران بود و قبل از آن به مدت 3 ماه پدر جبهه بود. خواهر کوچکم هم خیلی بیمار بود، فکر می‌کنم آبله مرغان یا چنین بیماری گرفته بود. پدر هر شب به یک نحوی تلفن پیدا می‌کرد و تماس می‌گرفت تا احوال ما را بپرسد. مادرم هم در تهران تنها بود چون اکثر اقوامش در خارج از کشور زندگی می‌کنند و در نبود پدر این تنهایی مادر را بیش از پیش آزار می‌داد.
در همین اثنا بود که پدر در جبهه زخمی‌ شد و برای مداوا به تهران آمد. بعد از مداوا و در حالی که هنوز با عصا راه می‌رفت گفت: می‌خواهم بروم جبهه. مادرم گفت: تو هنوز نمی‌توانی درست راه بروی. از طرفی تو این موشک‌باران می‌خواهی من را با دو تا بچه رها کنی و بروی؟ اول نباید خانواده خودت را اداره کنی؟! گفت: خانم این حرف را نزن. اگر قرار باشد من و امثال من ابتدا به خانواده خودمان فکر کنیم الان عراقی‌ها باید جلوی خانه ما باشند. ماها باید برویم و از مملکت خودمان دفاع کنیم. رزمندگانی داریم که در جبهه هستند و فرزندشان به دنیا آمده و هنوز او را ندیده‌اند.
مادر خیلی سعی کرد پدر را منصرف کند؛ اما درنهایت با دلایلی که پدر آورد راضی شد. من آن زمان 17 سالم بود و خانه ما هم کوچک بود، از طرفی همه اعضا همیشه در کنار هم بودیم، برای همین هم به خوبی همه این حرف‌ها را به یاد دارم.
آخرین دیدار
آخرین بار که پدر آمد نزدیک عید بود و همه در تدارک عید بودند. شرایط پدرخوب نبود؛ اما با این حال ما را برد بازار و برایمان خرید کرد. آن سال، بدترین عید را پشت سر گذاشتیم؛ چون دیگر پدر در کنارمان نبود.
پدر هنگام رفتن به مادرم گفت: حرفت را قبول دارم و نمی‌توانم شما را زیر موشکباران رها کنم. برای همین هم ما را برد شمال منزل خاله‌ام. ما را گذاشت و خودش رفت و نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد که از آن به بعد حتی یک بار هم به ما تلفن نزد.
روز اول یا دوم عید بود و مدت زیادی بود از پدر بی‌خبر بودیم. حال مادرم خیلی بد بود. گویا خوابی دیده بود و چون اقوام پدری من اصفهان بودند گفت: من می‌روم اصفهان. خاله‌ام گفت: نه اجازه نمی‌دهم بروی. همسرت تو و بچه‌ها را آورده اینجا و به ما سپرده، اگر برای شما اتفاقی بیفتد من چه جوابی به او بدهم.
خاله و همسرش از پزشکان پرمشغله بیمارستانی در تنکابن بودند و هر روز از صبح زود می‌رفتند سر کار و تا عصر هم برنمی‌گشتند. یک روز صبح مادرم ما را از خواب بیدار کرد و گفت بلند شوید برویم. گفتیم کجا؟ گفت: می‌رویم اصفهان. اما چیزی نگویید، خاله تا ساعت 2 عصر نمی‌آید، تا آن موقع هم ما به اصفهان رسیده‌ایم. ما هم بلند شدیم و رفتیم اصفهان. آنجا به اقوام گفت که همسرم مدتی است رفته جبهه و از او خبر نداریم. یکی از اقوام هم همراه پدرم رفته بودند جبهه؛ برای همین هم یک گروه از آقایان اقوام گفتند ما می‌رویم دنبالشان و پیدایشان می‌کنیم. اینها رفتند و برگشتشان تا دهم فروردین طول کشید. آنها روز هشتم پدر را پیدا کرده بودند؛ اما تا روز دهم طول کشیده بود که بتوانند پیکر را به اصفهان بیاورند.
شهادت
پدر 20 اسفند 66 به شهادت رسید. اما چون محل شهادت در جبهه غرب و جایی بود که در تیررس دشمن بود خیلی طول کشید تا پیکرش را برگردانند. در واقع پدر جزو مفقودین بود. ولی یک گروه بزرگ از اقوام پدر از اصفهان رفتند جبهه و جست و جو کردند و ایشان را پیدا کردند.
در جبهه غرب با سپاه بدر همکاری می‌کردند؛ البته من آن زمان در سنی نبودم که بدانم پدر کجا هستند؛ اما دو سال قبل آقایی با من تماس گرفتند و احوال پرسی کردند و گفتند شما دختر شهید عصارزادگان هستید؟ گفتم: بله. گفتند: ما از دوستان پدرتان هستیم. گفتم: چطور شماره ما را پیدا کردید؟ گفتند: از طریق سپاه و بنیاد شهید. بعد هم توضیح دادند که پدر شما با ما همرزم بوده و ما تصمیم گرفتیم همرزمان خودمان را پیدا کنیم و احوال خانواده‌ها را بپرسیم و ببینیم در چه شرایطی هستند. بعد هم به همراه خانواده و چند تا از همرزمانشان آمدند منزل ما و آنجا توضیح دادند که پدر من با سپاه بدر همکاری می‌کرده. گفتند او خیلی مرد مهربان و خوشرویی بود و هر جا هر کار سختی بود نه نمی‌گفت و سریع انجام می‌داد. او جریان شهادت پدر را به این صورت توضیح داد: شب عملیات بود، خط مقدم احتیاج به نیرو داشت و چندین ماشین پر از نیرو به سمت خط در حرکت بودند. دو تا از فرماندهان سپاه هم همراه شهید عصارزادگان جلوی کامیون نشسته بودند. آنها در دره شیطانک که خیلی هم باریک بود در حال حرکت بودند که عراق منور زد و متوجه شد که این ماشین‌ها در حال حرکت هستند. ماشین جلویی ماشین شهید را زدند و موج انفجار این ماشین را گرفت، جلوی ماشین به کوه برخورد کرد و پشت ماشین جدا شد و داخل دره سقوط کرد.
مشخص نیست که پدر همان زمان به شهادت رسیده و مدتی طول کشیده؛ چون به آنها دسترسی نداشتند. این اتفاق در نزدیکی حلبچه می‌افتد و درست زمان بمباران شیمیایی بوده و گویا شیمیایی هم می‌شوند.
12 سال فراق
زمان شهادت پدر خواهرم 13 ساله بود؛ بعد تحصیلاتش را ادامه داد و الان پزشک است، من هم فرهنگی هستم، هر دو ازدواج کردیم و صاحب خانواده و فرزند هستیم و همه این‌ها را مدیون مادرم هستیم. مادر بعد از پدر 12 سال سختی کشید تا ما به اینجا برسیم. او در همه این سال‌ها در کنارمان بود و از جان و دل برایمان زحمت کشید. این اواخر که می‌رفتیم سر مزار پدر، مادر می‌زد روی قبر و می‌گفت: حاجی دیگه بسه، نمی‌تونم. می‌خوام بیام پیشت. دخترا تو شوهر دادم. نوه‌هاتم به دنیا اومدن؛ دیگه بسه، می‌خوام بیام پیشت. من و خواهرم اعتراض می‌کردیم و می‌گفتیم این چه حرفی است که می‌زنید. اما او دوست داشت برود پیش پدرم، دیگر تاب دوری او را نداشت، و رفت...
به پدرم افتخار می‌کنیم
این اولین مصاحبه من در مورد پدر است و وقتی با خواهرم اکرم تماس گرفتم و گفتم که می‌خواهم در مورد پدر صحبت کنم، گفت بگو پدر خیلی خوش اخلاق بود. بگو همه او را دوست داشتند و خودش به صورت داوطلب رفت جبهه. من هم دو دختر دارم و آن‌قدر من و اقوام در مورد پدرم صحبت کرده‌ایم که همان قدر که من پدرم را می‌شناسم بچه‌هایم هم می‌شناسند و به پدربزرگشان افتخار می‌کنند. آنها ارزش کار مجاهدین و رزمندگان را می‌دانند. امروز هم اگر مدافعان حرم نروند و نجنگند دشمن وارد کشور می‌شود. پس اینها جانشان را کف دستشان می‌گذارند و می‌جنگند تا از ما و کشورمان دفاع کنند.