kayhan.ir

کد خبر: ۲۲۱۶۶۴
تاریخ انتشار : ۱۹ تير ۱۴۰۰ - ۲۱:۲۳
در شهادت مظلومانه امام جواد علیه‌السلام

شهریار مُلک جود و تقوا

 

سید ابوالحسن موسوی طباطبایی
   زندگی امام جواد علیه‌السلام هم الگوست. امام جواد علیه‌السلام امامی با آن همه مقامات با آن همه عظمت، در ۲۵ سالگی از دنیا رفت. این نیست که ما بگوییم تاریخ می‌گوید. تاریخی که غیرشیعه آن را نوشته است. آن بزرگوار در دوران جوانی و خردسالی و نوجوانی در چشم مأمون و در چشم همه عظمتی پیدا کرد. اینها چیزهای خیلی مهمی است اینها می‌تواند برای ما الگو باشد.
مقام معظم رهبری
ابوجعفر‌ابن الرضا محمد بن علی علیهما السلام مشهور به امام محمد تقی و جواد‌الائمه علیه‌السلام، نهمین پیشوای شیعیان است که در دهم رجب سال ۱۹۵ هجری، مدینه را به نور وجود خود منور و جهان را به شمیم ولایت، معطر فرمود و پس از عمری به کوتاهی گل‌های بهاری در آخرین روز ذی‌القعده سال ۲۲۰ به دست زوجه خود امّ‌الفضل (دختر مأمون) مسموم شد و به شهادت رسید و در کنار جد خود امام کاظم(ع) مدفون گردید. سن شریف حضرتش هنگام شهادت ۲۵ سال و دوران امامت آن بزرگوار ۱۷ سال بوده است.
امام جواد(ع) آیتی شگفت از عظمت خداوند و گواهی روشن بر حقیقت و حقانیت مکتب اهل بیت(ع) است. آن حضرت در اوان کودکی، زمانی که بیش از هشت سال نداشت ردای برازنده رهبری شیعه را پوشید و همه مواریث انبیا و ودایع امامت مانند علم لدنّی، معجزات، فضایل، کمالات و صفات والا و ستوده را به ارث برد. این ماجرا هر چند حیرت‌فزا و سخت اعجاب‌آور است اما در سنت الهی موضوعی بکر و بی‌سابقه نیست که نمونه‌هایی از آن در قرآن کریم ذکر شده است: «قالَ إنّى عَبدُاللهِ آتانِىَ الكِتابَ وَ جَعَلَنى نَبيّا؛ (عيسى مسيح در گهواره زبان به سخن گشود و) گفت بی‌تردید من بنده خدایم که کتاب به من عطا فرموده و مرا پیامبر قرار داده است.» (مریم/ ۳۰) و در همین سوره در‌باره حضرت یحیی می‌خوانیم: «وَ آتَيناهُ الحُكمَ صَبيّا؛ ما او را در کودکی حکمت بخشیدیم.» 
   امام جواد(ع) نیز هنگامی‌که با شگفتی یا انکار شیعیان مواجه می‌شد به همین آیات استناد می‌فرمود. اما آنان که می‌خواستند از راه آزمودن امام به حقانیت ایشان پی ببرند، از آن حضرت سؤالات گوناگون می‌پرسیدند و امام بلافاصله به همه پاسخ می‌داد به طوری که در یک مجلس به سی هزار پرسش پاسخ فرمود.
طبرسی گوید امام جواد(ع) در عین خردسالی آنچنان از کمال عقل و فضیلت و حکمت و آداب و جایگاهی بلند برخوردار بود که هیچ یک از شیوخِ سادات و دیگران یارای برابری با او را نداشتند. از این رو مأمون سخت دلبسته و شیفته آن حضرت بود و هنگامی‌که مرتبه بلند و منزلت رفیع امام را دید دختر خود ام‌الفضل را به همسری او درآورد و پیوسته آن حضرت را تکریم و تعظیم می‌کرد و ارجمندش می‌داشت.
نقل شده روزی امام محمد تقی(ع) وارد مسجد پیامبر(ص) شد. علی بن جعفر عموی امام رضا(ع) که در سنین کهنسالی بود با پای برهنه و بدون ردا به سوی امام شتافت و بر دستانش بوسه زد و مراتب ادب و احترام را به جا آورد. امام جواد(ع) فرمود ‌ای عمو! بنشین خدایت رحمت کند. علی بن جعفر عرض کرد مولای من! چگونه بنشینم و حال آنکه شما ایستاده‌اید؟ 
هنگامی که علی نزد یاران خود بازگشت آنان زبان ملامت گشودند که تو با این سن و سال چرا در برابر یک نوجوان چنین رفتار نمودی؟ علی بن جعفر فرمود: خاموش باشید! آنگاه محاسن خود را در دست گرفت و گفت حال که خداوند این موی سپید را شایسته امامت ندید و این جوان را چنین شایستگی داد چرا من فضل او را انکار کنم؟ من غلام او هستم و از سخن شما به خدا پناه می‌برم.
امام جواد علیه‌السلام در عمر شریف خود با دو خلیفه عباسی معاصر بوده است؛ مأمون و برادر وی معتصم. پس از شهادت امام رضا(ع) مأمون از مرو به بغداد بازگشت و مقر حکومت خود را در آنجا قرار داد و امام جواد(ع) را از مدینه به بغداد فراخواند و چون فضل و کمالات آن بزرگوار را در سنین کودکی مشاهده کرد سخت دلباخته آن حضرت شد و تصمیم گرفت دختر خود ام‌الفضل را به همسری او درآورد. امام(ع) پس از ازدواج با ام‌الفضل به زیارت خانه خدا رفت و از آنجا به مدینه بازگشت و تا مأمون زنده بود به بغداد نیامد.
پس از مأمون برادرش معتصم به خلافت رسید. او شخصی ستمگر بود که از علم و معرفت بهره‌ای نداشت و چون از جذبه امام جواد(ع) و عشق مردم نسبت به او آگاه بود، برای جلوگیری از این شرایط، آن حضرت را به بغداد احضار کرد. اما از آنجایی که نتوانست حقیقت نورانی امامت را تحمل کند، سرانجام با همفکری جعفر، فرزند دیگر مأمون، ام‌الفضل را به قتل امام متقاعد ساخت و با دسیسه آن مثلث شوم،  امام(ع) بر اثر انگور مسموم به شهادت رسید. زندگی آن زن خدعه‌گر نیز دیری نپایید و در فقر و بیماری به هلاکت رسید.
   در پاسخ به اینکه چرا مأمون دختر خود را به همسری امام جواد(ع) درآورد، گفته‌اند به همان هدف که وی ولایتعهدی را به امام رضا(ع) تحمیل کرد. یعنی با این عمل، حرکات امام و رفت و آمدهای یاران و اصحابِ آن حضرت را زیر نظر قرار می‌داد. همچنین با ورود امام به دربار، شیعیان او را متمایل به دنیا می‌پنداشتند و از آن حضرت رویگردان و پراکنده می‌شدند. اما اینکه چرا امام جواد(ع) حاضر به چنین وصلتی شد، پاسخ همان است که در قبول ولایتعهدی امام رضا(ع) گفته شده است یعنی امام مجبور به پذیرش بود و در صورت رد این پیشنهاد، جان آن حضرت به خطر می‌افتاد. مأمون به ظاهر خود را از شیعیان اهل بیت معرفی کرده بود اما در حقیقت وی کسی است که امام هشتم را به شهادت رساند و با تزویج دختر خود به امام نهم، در شهادت آن حضرت نیز شریک برادر خود گردید. 
   بزرگان بنی‌عباس هنگامی‌که شنیدند مأمون قصد تزویج دختر خود به امام محمدبن علی(ع) را دارد سخت خشمگین شدند و سعی کردند او را از تصمیم خود منصرف سازند. آنان به خلیفه اظهار ‌داشتند که می‌ترسیم با این کار تو امر خلافت از خاندان ما خارج شود و به ذلت بیفتیم. چرا از خلفای گذشته پیروی نمی‌کنی؟! آنان بنی‌هاشم را به تبعید واداشته و تحقیر می‌کردند. اما تو علی‌بن موسی(ع) را به ولایتعهدی برگزیدی که مرگ او، این خطر را از ما دور کرد. اینک تو را قسم می‌دهیم بار دیگر ما را همدم غم و غصه مکن و ابن‌الرضا را به خاندان عباسی منتسب مگردان. اما مأمون به خواست آنان وقعی ننهاد.
بنی‌عباس ‌که عزم مأمون را اینچنین دیدند از در دیگر وارد شده و گفتند پس مهلتی بده تا این کودک رشد کند و به سن کمال برسد. علم و ادب بیاموزد و فهم دین بیابد که اینک نه معرفتی دارد و نه علمی. مأمون گفت وای بر شما! من این کودک را بهتر از همه می‌شناسم او از اهل بیتی است که خداوند خود به آنان علم می‌آموزد و پدرانش پیوسته در دانش و ادب سرآمد و از مردم بی‌نیاز بوده‌اند و چنانچه قبول ندارید او را بیازمایید. 
آنان سرانجام با مأمون شرط کردند که از امام جواد(ع) سؤالاتى بپرسند و چنانچه آن حضرت پاسخ صحیح داد کسی از بنی عباس به تصمیم خلیفه اعتراضی نکند ولی در غیر این صورت، خلیفه از این وصلت درگذرد. مأمون شرط آنان را پذیرفت. بنی‌عباس برای اجرای نقشه خود نزد یحیی بن اَکثَم که دانشمندی پرآوازه و قاضی‌القضات دستگاه خلافت بود رفتند و او را با وعده اموال نفیس حاضر کردند تا با سؤالات خود ابن‌الرضا(ع) را خجل نماید.
روز موعد فرا رسید و مأمون مجلسی باشکوه آراست و از همه اقشار در آن دعوت به عمل آورد. امام جواد(ع) در سن نه سالگی بود اما شکوه و وقار امامت همه حضار را به تعظیم و تواضع در برابر حضرتش وامی‌داشت. یحیی بن اکثم اجازه خواست تا سؤالى را در محضر امام مطرح نماید. آنگاه گفت فدایت شوم حکم شما در‌باره کسی که در احرام حج، صیدی را به قتل می‌رساند چیست؟ امام در پاسخ، فروع زیادی را مطرح کردند که یحیی و همه اهل مجلس متحیر شدند. امام فرمود: آن صید را در داخل حرم کشته یا خارج از آن؟ نسبت به این مسئله عالم بوده یا جاهل؟ آن را عمدا کشته یا از روی خطا؟ این شخص برده بوده یا آزاد؟ صغیر بوده یا کبیر؟ اولین بار این عمل را انجام داده یا چندمین بار؟ صید پرنده بوده یا غیر پرنده؟ از حیوانات کوچک بوده یا بزرگ؟ آن شخص بر این گناه اصرار دارد یا پشیمان است؟ در شب آن را شکار کرده یا در روز؟ احرام او عمره بوده یا حج تمتع؟! 
در این هنگام یحیی‌بن اکثم متحیر ماند که چه بگوید عرق شرم بر چهره‌اش نشست و از رنگِ پریده و لرزش وی همه اهل مجلس به ناتوانی و فضیحتش پی‌بردند. آنگاه مأمون از آن حضرت خواست خود به این سؤال پاسخ دهد. امام متقابلا از یحیی پرسشی کرد که وی در پاسخ آن نیز فرو ماند و حضرت به هر دو پرسش پاسخ داد. برخی گفته‌اند یحیی بن اکثم به تحریک مأمون دست به طرح سؤال زد.
اما آنچه که باعث شد خليفه تصمیم به قتل حضرت جواد(ع) بگیرد، ماجرای سعایت ابن ابی دُواد نزد معتصم است. این شخص گوید سارقی را نزد خلیفه آوردند که اقرار به سرقت کرده و از خلیفه می‌خواست بر او حد جاری سازد. خلیفه همه فقها را جمع کرد و گفت خداوند می‌فرماید: «دست سارق را قطع کنید.» شما دانشمندان را اینجا خواسته‌ام تا محل قطع دست را تعیین ‌نمایید. ابن ابی دُواد گوید من گفتم از باید از مچ قطع شود زیرا خداوند در آیه تیمم می‌فرماید: «دستان خود را مسح کنید» و این مسح از مچ دست است. گروهی از فقها با نظر من موافقت کردند. اما بعضی دیگر گفتند باید از آرنج قطع شود زیرا خداوند در آیه وضو می‌فرماید: «دست‌های خود را از آرنج بشویید» و این نشان می‌دهد که دست تا آرنج است. 
خلیفه در این هنگام رو به محمدبن علی(ع) کرد و گفت نظر شما چیست؟ امام فرمود فقیهان نظر خود را گفتند، مرا معذور بدار. اما خلیفه اصرار کرد و آن حضرت را سوگند داد که نظر خود را بیان نماید. امام فرمود حال که مرا قسم دادی باید بگویم همگی در‌ اشتباه‌اند و آنچه می‌بایست قطع شود چهار انگشت است و کف دست باقی می‌ماند. معتصم پرسید به چه دلیل؟ امام فرمود زیرا پیامبر(ص) فرموده است سجده بر هفت عضو انجام می‌شود: پیشانی، دو کف دست، دو زانو و دو انگشت بزرگ پا و چنانچه مچ یا آرنج قطع شود، دستی برای سجده کردن نمی‌ماند و حال آنکه خداوند فرموده است: «وَ أنّ المساجِدَ لِله؛ مساجد یعنی مواضع سجود از آنِ خداوند است.» و آنچه که از خداوند باشد قطع نمی‌شود. 
معتصم این نظر را بسیار پسندید و به کار بست. ابن ابی دُواد گوید گویا برای من قیامت به پا شد و آرزو کردم ‌ای کاش مرده بودم. چند روز بعد نزد معتصم رفتم و به او گوشزد کردم که وقتی خلیفه نظر فقها و دانشمندان دربار خود را رد می‌کند و در برابر همه حضار قول ابوجعفر(ع) را می‌پذیرد، مردم نیز به او رو می‌آورند و برتری او را می‌پذیرند و به حکم او تن می‌دهند... ابن ابی دواد آنقدر اینگونه سخنان را نزد خلیفه تکرار کرد که گوید دیدم رنگ معتصم تغییر کرد و به‌اشتباه خود پی برد و مرا از اینکه خیرخواهی کردم دعا نمود و همانجا نقشه قتل امام را طرح کرد.