عناد و مرعوبیت
پژمان کریمی
«هنر» عرضه اندیشه متعالی در بطن ساختمانی جذاب و دلنشین و دلآراست. حذف و نفی و نادیدهانگاری اندیشه، صورتی از هنر را به نمایش میگذارد که میوه محتوم آن ابتذال و استهجان محض است. اساسا نیز فضیلت هنر مترادف با اندیشه متعالی است و اگر جز این بود چه حد و مرزی و چه نقطه تشخیصی برای شناخت هنر متعالی با شبههنر یا جعل هنری وجود داشت؟
از این رو؛ ستمی گران و نابخشودنی است به ساحت اندیشه و هنر متعالی که برخی از هنرمندان و منتقدان هنری، در ارزیابی یک اثر هنری، اندیشه را منها میکنند و صرفا به ساختار اثر نگاه و ذهن خود را معطوف میدارند. اینان با ارزیابی خلاقیت منفک از اندیشه، به نقد و ترجمه درونی مینشینند و سادهلوحانه، بهانه میکنند که اندیشه به قلمرو سلیقه تعلق دارد و چون سلایق متنوع است، نباید «مبنا» تلقی شود. معنای چنین پنداشتی و برداشتی این است که اندیشه هر اندازه متعالی و بالنده اما ملاک زیبایی و ارزش معنوی نیست و خلاقیت و شکوه ساختاری شاخص نقد و نقادی است!
این تصور ارتجاعی، بیکم و کاست ترجمه لیبرالیسم فرهنگی است که از بستر منحوس و نکبت آن «هنر برای هیچ» و «هنر نفسانی» سر برمیآورد!
پس از پیروزی انقلاب اسلامی در دامنه ادبیات ایران، دو گروه؛ «تصور و توهم» ارتجاعی و منحط و متعفن یادشده را نشر دادند و بدان پافشردند.
نخست؛ خیل شبه روشنفکران چپ و راستی که دین الهی و تقیدات دینی برای آنان نه تنها موضوعیت اعتقادی و عملی نداشت بلکه با آموزههای وحیانی و دینورزی و دینداری سر عناد و روی تقابل داشته و دارند. عمده این روشنفکرنمایان مرتجع، در زیر سایهبان پاره کانون نویسندگان گرد آمده بودند.
دوم؛ گروهی از نویسندگان و شاعرانی که تابلوی انقلابیگری بالا بردهاند و هویتنامه انقلابی به دست دارند. اینان چون از باور قوامیافته برخوردار نیستند، در برابر شبه روشنفکران - خاصه وقتی هدف عنایت شبه روشنفکران واقع میشوند - مرعوب میشوند و رو به تواضع رقتانگیز و ملالآور میگذارند. اهالی گروه دوم، همان کسانی هستند که از قبل انقلاب اسلامی نامی و رسمی و جایی یافتند و به شکل طبیعی توقع این بود که پاسداران ادبیات متعهد باشند که نیستند.
حالا چرا سطور بالا قلمی شد؟!
4 تیر یکی از شاعران به ظاهر ایرانی از دنیا رفت. رسانههای معاند فارسیزبان و همپای آنها برخی از رسانههای داخلی - دولتی و غیردولتی- رخت عزا به تن کردند و اندر احوالات و ویژگیهای این شاعر مقیم لندن سخنها ساختند و پرداختند. یکی از شاعران به ظاهر انقلابی هم عنان صبر از کف داد و با اذعان به اسلامستیز بودن شاعر یادشده؛ به تمجید از نقش او، پرداخت و چهها که نساخت و نگفت!
اما شاعر از دنیا رفته، چه کسی است؟ اسماعیل خویی! شاعری که در کینهورزی نسبت به اسلام و انقلاب و جمهوری اسلامی چیزی کم نگذاشت.
او عضو سازمان کمونیستی چریکهای به اصطلاح خلق ایران بود. سال 1363 به لندن رفت تا با فراغت بیشتری به دین الهی و نظام دینی بتازد؛ درست زمانی که این مملکت، درگیر تجاوز بیگانه و شرارت اوباش سیاسی و مزدوران تجزیهطلب بود. وی را از پایهگذاران کانون نویسندگان ایران معرفی میکنند. همان کانونی که به ظاهری مستقل و با ادعای شاهستیزی پا گرفت اما خیلی زود به خدمت ساواک درآمد و اعضای آن نظیر احمد شاملو، سیمین بهبهانی، گلشیری و... به خوشرقصی برای خاندان سلطنت پرداختند.
خویی حامی سلمان رشدی هتاک و خواننده مرتد مقیم آلمان، در 24 تیر سال 1378 در گفتوگو با رادیو زمانه؛ رادیوی منحرفان جنسی و بلندگوی دستگاه جاسوسی هلند، چنین علیه ادیان الهی سخن میگوید:
«...همه دینها به گوهر، ضد اندیشیدن است و از این نظر اسلام و مسیحیت با آیین یهود هیچ تفاوتی ندارد.»
به واقع؛ چنین شاعری که در یافتن پاسخ درست به اساسیترین پرسشهای یک انسان عادی، سرگردان و درمانده بود، میتوانست در مقام مولد و موجب و ناشر اندیشههای متعالی قرار گیرد یا تصور شود؟
واقعا چنین فردی که تمام سعی خود را و زندگی نکبت خود را صرف معاندت با دین اسلام و نظام اسلامی کرده بود، در ساحت اندیشه جایی داشت؟
چنین آدمی را چگونه میتوان منهای تلقیات و توهمات عوامانهاش سنجید و صرف «مهندسی واژهها» شاعری باشکوه نامید و به تحسین وی سراسیمه شد؟
خویی در سال 1388 در دوران فتنه آمریکایی – اسرائیلی همدوش دشمنترین دشمنان ایران، اوباش را به اوباشگری فرا میخواند. آیا او به سهم خود در جنایت فتنهگران علیه مردم و ایران و نظام دینی مجرم نبود؟
هیچ عقل سلیمی نمیپذیرد که دارنده فکری و باوری مسموم، سراینده اشعار هتاکانه و سخیف و متهم در جنایت علیه مردم ایران، صرف اهتمام به «سرودن» و یا با ویژگیتراشی برای سرودههای هتاکانهاش، هدف تحسین قرار گیرد. بتسازی از یک هتاک با بهانه- «مهم نبودن سلیقه»، «مهم نبودن طرز و نوع اندیشه» - در نگاهی البته خوشبینانه - ناشی از بیسوادی، مرعوبیت و عقبماندگی توامان است!