سرزمین مادری
شرح رشادت و ایستادگی و خاطرات آزادگان پرافتخار میهن در زندان های بعثی بسی شنیدنی است لذا برخی از نویسندگان متعهد انقلاب اسلامی تلاش نمودند تا این خاطرات را به رشته تحریر درآورند. از جمله این نویسندگان مریم رودباری خواهر شهید صدیقه رودباری است که خاطرات همسر آزاده خود حمیدرضا یوسفی را در کتابی با عنوان «سرزمین مادری» ثبت کرده است. آنچه در ادامه میخوانید چکیدهای از این کتاب ارزشمند است.
سید محمد مشکوهًْالممالک
آغاز یک دهه اسارت
ساعت هشت و نیم صبح روز چهارشنبه دوم مهرماه سال هزاروسیصدوپنجاهونه، لحظه اسارت ما فرا رسید. دشمن شب قبل از طریق نفت شهر وارد خاک ایران شده و به صورت نعل اسبی، قصر شیرین را به محاصره درآورده بود. بهگونهای که بدون کمترین درگیری، جاده قصرشیرین- سرپلذهاب را تصرف نموده و گردان زرهی خود را در دو طرف جاده و در دشتی وسیع آرایش داده بود. وقتی که ما با عبور از گردنه، به سوی دشت سرازیر شدیم ابتدا تصور کردیم که نیروهای ارتش ایران در منطقه موضع گرفتهاند. دیری نپایید که با صدای فریاد عراقیها و برق لولههای کلاشینکف، از شوک حاصله خارج نشده خود را در کنار جاده درازکش به روی صورت و بدون کمترین عکسالعمل «اسیر» یافتیم.
پادگان زُرباطیه
با توجه به اینکه طی روز حرکت میکردیم، سربازان عراقی موجود در خودروها اجازه دیدن بیرون را نمیدادند. حوالی ظهر بود که وارد پادگان شهر زرباطیه شدیم. همه را در وسط محوطه پادگان روی زمین نشانده بودند. رفتار عراقیها به گونه ای عجیب بود گویی دنبال کسی میگشتند. در بین دوستانی که با هم اسیر شده بودیم تعدادی هنوز لباس فرم پاسداری به تن داشتند. من اما لباس نصفه و نیمهای داشتم شامل پوتین، شلوار سربازی و پیراهن گرمکن آبیرنگ. پچپچ اطرافیان را میشنیدم که گویا عراقیها دنبال «حرس خمینی» یا پاسدار میگردند. فهمیدم نوع پوشش من جلب نظر نخواهد کرد.
پادگان بعقوبه؛باز هوای وطنم
دوستانم، همانهایی که لباس فرم پاسداری به تن داشتند و افرادی که لباسهای شخصی داشتند همه در یکسو و ما و دیگر کسانی که لباس نظامی به تن داشتیم در سمت دیگر. آن گروه به عنوان عناصر مشکوک شامل پاسداران و نیروهای کمیته به سوی ابوغریب و ما هم به مقصدی دیگر آماده حرکت شدیم.
پس از ساعتها حرکت، با ورود به پادگان بعقوبه، دریافتیم که به ایستگاه دیگری رسیدیم. صبح خیلی زود بود و با فریاد سربازان عراقی با وضعیتی فلاکت بار در حالی که چشمان و دستانمان بسته بود، نفهمیدیم چگونه به زمین رسیدیم. همه داخل سولهای بزرگ شده، اجازه دادند دستان و چشمان اسرا باز شود.
نخستین چالش با عراقیها
نخستین چالش بین ما و عراقیها زمانی آشکار شد که اسرای داخل سوله، شعر زیبای (باز هوای وطنم) را دستهجمعی و در دو گروه مقابل هم یک صدا فریاد میکردند که با عکسالعمل و دستپاچگی عراقیها و هجوم مسلحانه آنها به داخل سوله، صداها فروکش کرد. البته تا این ساعت هیچ برخورد فیزیکی از سوی عراقیها با ما نشده بود. البته شرایط از محوری به محور دیگر متفاوت بود. بودند اسرایی که از بدو اسارتشان مشمول برخورد شدید عراقیها شده بودند. لکن گروه ما هنوز «کتک» نخورده بود.
کمبود خبر کلافه کننده بود. جسته و گریخته اخباری دست به دست میشد. گویا یکی از اسرا رادیوی کوچکی همراه خود داشت که خبرهای ایران را به اطلاع میرساند. خبرهایی که بسیار روحیهبخش و آرامکننده بود.
فریادهای یا حسین(ع)
روز دوازدهم یا سیزدهم، صبح اول وقت خودروها برای حمل اسرا به خط شدند. البته چون هوا روشن و ممکن بود مردم ما را ببینند، از کامیون برای حمل ما خبری نبود. کاروان پُرسازوبرگ اسرا از بعقوبه راهی بغداد شد.
اینجا برخورد عراقیها به مراتب خشن تر از جاهای دیگر بود. همه را به سرعت و با اسکورت اسلحه به آسایشگاهها منتقل کردند. آسایشگاهی که در حالت معمول حداکثر برای چهل نفر فضای مناسب داشت، با یکصدوبیست نفر انباشته شد.
دربها را قفل کرده و ناپدید شدند. اما تشنگی کشنده و طاقتفرسا طلب میکرد که عراقیها را صدا کنیم. نهایتا برای هر آسایشگاه یک سطل آب تا پشت در آوردند و دوباره گم شدند.
بعضیها که غیرنظامی و دارای سنین بالاتری بودند کامل از حال رفته و بیهوش شده بودند. اسرا از شدت تشنگی یکباره و بیاختیار با هم سینه زنان فریاد یا حسین(ع)، یا عطشان سردادند.
صدای یکپارچه و هماهنگ اسرا چه در مناسبتهای مذهبی و چه در مناسبتهای ملی، پاشنه آشیل عراقیها بود. به سرعت دربها را باز کرده و سطل آب را به طرف اسرا سر دادند. شاید به هر نفر نصف لیوان آب رسید، عطش فرو ننشست. اما آرام آرام همه در جای خود از فرط خستگی و ضعف به خواب رفتند.
نخستین محرم
محرم فرا رسیده بود. همه منتظر بودند تا عقدههای خود را به طریقی ابراز کنند.
هرچه به روز دهم محرم نزدیک میشدیم مدت عزاداری و شدت آن بیشتر میشد. اشتباه نکرده باشم شب دهم محرم و در اوج عزاداری، ناگهان چراغهای اردوگاه خاموش شد و دهها سرباز عراقی چماق به دست وارد آسایشگاهها شده و تا جایی که در توان داشتند اسرا را به شدت مورد ضرب و شتم قرار دادند.
فردای آن روز یعنی عاشورا با مراسمی، نه با شِدت و حدت شب قبل، اما با حالتی بسیار غریبانه و دلسوزانه و همراه با کمی احتیاط از جانب عراقیها، برگزار شد.
اردوگاه موصل؛ تعبیر یک کابوس
تابلو ایستگاه قطار به ما فهماند که به شهر موصل وارد شدهایم. پس از ساعتی حرکت در مقابل ساختمان دژمانندی قرار گرفتیم. مانند قلعهای قرمز که در دو سمت بالای آن نگهبانان که عراقیها به نگهبانی مشغول بودند. درهای قلعه باز شد. عجیب بود که این صحنه قلعه برایم خیلی آشنا بود. خدایا من کجا این صحنه قلعه با نگهبانان که قرمز را دیده بودم؟ ناگهان به یاد سالها پیش افتادم، در دوران نوجوانی، کابوسی وحشتناك، زندانی بزرگ، مرا افرادی کلاهقرمز به درون زندان میکشاندند.
اوقات آزادی بیشتر شده بود از هشت صبح الی چهار بعدازظهر همراه با چهار وعده آمار. در سرمای زمستان موصل، از آب گرمکن و آب گرم خبری نبود. با استفاده از سیمهای برق مازاد در سقف هیتر ساخته شد و با آب جوش آن بساط چای و آب گرم دستشوییها و حمامها جهت استحمام فراهم آمد. در ساعات پیک مصرف یعنی ابتدای شب دهها هیتر مشغول خدماترسانی به اسرا بود. عراقیها نوسان برق را حس کرده بودند و کنجکاوانه بهدنبال چیزی میگشتند. ایرانیها هم اما پشت پنجره آسایشگاه نگهبان داشتند تا مبادا غافلگیر شوند.
سهمیه غذای هر فرد در طول بیستوچهار ساعت شامل پانزده الی بیست قاشق غذا خوری شوربا، با حجمی به اندازه نان «سمّون» که به آش صبح معروف بود، دو عدد نان معروف به همبرگر و ده الی پانزده قاشق غذاخوری برنج بود.
عيد به یادماندنی
در سایه اوضاع عمومی اردوگاه و وجود یک فرمانده عراقی موجه، میشد مراسمی متفاوت از قبل برگزار کرد. ضمن اینکه چون مراسم عید صبغه سیاسی و دینی نداشت حساسیت کمتری را هم برمیانگیخت پس از چند جلسه ملاقات با فرمانده ارشد عراقیها قرار شد لحظه سال تحویل که حدوداً ساعت هشت شب بود همه اسرا در محوطه اردوگاه مراسم عید برگزار کنند و اسرای اصفهانی هم با اذن عراقیها مشغول تدارك پختن زولبیا و بامیه برای شب عید شوند. خبر بسیار خوبی بود. همهچیز به خوبی پیش میرود جنبوجوش عجیبی در اردوگاه حکم فرماست اسرا حال و روز خوبی دارند. روز موعود فرا رسید، آماری گرفته نشد غروب آفتاب سوتی زده نشد و کسی به داخل آسایشگاه نرفت.
غروب اولین روز عید پس از آمار ولوله عجیبی در اردوگاه به راه افتاد. آسایشگاه ما که زودتر آمار گرفته شده بود همه داخل بودند و تقریباً بهجز یک آسایشگاه همه داخل آسایشگاهها بودند.
افسران و سربازان عراقی با عجله و شتابان در رفت و آمد بودند. عرب زبانان آسایشگاه ما در کنار پنجره به صحبتهای گنگ و نامفهوم عراقیها با دقت گوش میدادند. صحبت از کم بودن آمار بود میگفتند دو نفر کم دارند. با عجله در همه آسایشگاهها را باز کرده و همه را برای آمار بیرون کشیدند. مجددا شروع به شمارش کردند اما این بار به جای یک استوار و دو سرباز، چندین افسر و درجه دار و سرباز عراقی با دقت و وسواس و هر کدام جداگانه افراد را شمارش کرده و آسایشگاه به آسایشگاه جلو آمدند، داستان ادامه داشت.وجب به وجب اردوگاه تفتیش شد. دستشوییها، حمامها، آشپزخانه اردوگاه، بهداری اردوگاه، داخ باغچهها، زیر تمامی بوتهها و خلاصه همهجا، هیچ خبری نبود. اصل ماجرا چه بود؟
فرار بزرگ
تقریباً سه ماه پیش سربازی به جمع سربازان عراقی حاضر در اردوگاه اضافه شده بود که به راحتی فارسی صحبت میکرد.گویا اصلیتی کرد داشت و از اهالی کردستان عراق بود. همه او را با نام مسعود گنجی میشناختیم. دلیلش اورکت تنش بود که در پشت یقه آن با ماژیک نام مسعود گنجی نوشته شده بود. معلوم نبود اورکت را از کجا آورده بود، آنچه مسلَم بود اینکه اورکت متعلق به یک ایرانی به نام مسعود گنجی بود اما اینکه از غنایم جنگی بود یا شخص مسعود گنجی اورکت را هدیه کرده بود، معلوم نبود.
در این اواخر چندین بار شاهد گپ و گفتوگو بین مسعود گنجی و دو گمشده اردوگاه بودم. حتی یکی دو روز قبل هم مسعود گنجی را دیده بودم.
وقتی بعثیها از جستوجو ناامید شده و از تکاپو افتادند، بر همگان محرز شد که «فرار بزرگ» رخ داده است.
تغییر سیصدوهشتاد درجهای رفتار عراقیها با ما، مهر تأیید نهایی را بر پرونده فرار دو اسیر ایرانی، کوبید. به صغیر و کبیر رحم نمیکردند، هنوز سوت آزاد باش را نزده ،سوت آمار به صدا در میآمد. کابلهای گرهخورده بار دیگر به استخدام درآمدند، افرادی که غافلگیرانه هنوز در داخل توالتها کارشان نیمهتمام بود را با زور مشت ولگد و کابل بیرون میکردند دیگر حرمتی برای پیرمردها هم قائل نبودند.
تبعات فرار
تعداد آمارها به گذشتههای دور برگشت. روزی پنج الی هفت بار، به هیچ کاری نمیشد رسید، همیشه منتظر سوت آمار بودیم. تفتیش آسایشگاهها پرتعدادتر و طولانیتر شده بود. چیزی حدود 10 سرباز، آسایشگاه را به بهانه یافتن چیزی ممنوعه، به ویرانهای تبدیل میکردند ادغام نمک در پودر لباس شویی، پاشیده شدن شیر خشک و چای خشک در سراسر آسایشگاه، جابهجا شدن وسایل شخصی تقریباً اکثر اسرا، از نتایج تلاشهای مجدانه سربازان جان بر کف صدام بود. پس از اتمام تفتیش که با دستور مافوق صادر میشد تازه اول گرفتاری بود، باز گرداندن اوضاع به حالت عادی و پیدا کردن وسایل شخصی گمشده، ساعتها به طول میانجامید.
صلیب سرخ وارد شده بود، اولین خواسته اسرا بهبود شرایط سخت پس از فرار بود .صلیب قول داد که پیگیری کند. اما نتیجهای نداشت و با رفتن صلیب وضعیت بحرانی شد. پس از فرار تمامی نقاط اردوگاه بازبینی مجدد شد پنجرهها با افزایش میله، دوجوشه شد. درها و قفلها تقویت شدند، جویهای کوچکی که تخلیه کننده آبهای سطحی و باران بودند کنترل و قسمت خروجی آنها با میله جوشکاری شد بهگونهای که اگر یک گربه داخل اردوگاه میشد هرگز نمیتوانست از آنجا خارج شود.
بعدها مسئول آسایشگاه فراریان نامهای نشانم داد، همراه با عکسی از همان فرد فراری، در نامه نوشته بود که پس از گذشت بیست روز همراه با مسعود گنجی و دوستش از مرزهای کردستان گذشتند و در میدان اصلی کرمانشاه، عکس گرفته وجهت اطمینان خاطر دوستان اسیر، برایمان ارسال کرده بودند.
هرچند به واسطه فرار آنها اردوگاهی در رنج و عذاب قرار گرفت ولی خوشحال بودیم که حداقل سالم به ایران رسیدهاند. همراه با این نامه، نامهای از سوی حاجی آقا ابوترابی توسط صلیب سرخ برای مسئولین این اردوگاه فرستاده شده بود با مضمون اینکه کسی اقدام به فرار نکند، چرا که با راحتی خویش صدها اسیر را در رنج و عذاب قرار میدهد و این عمل شایسته و سزاوار نیست.
نابینا شدن اسرا در تونل وحشت
شب هجدهم اسفند ماه به طرف مقصد بعدی حرکت کردیم بیش از 10 اتوبوس به ترتیب و آهسته از اردوگاه خارج شدند. پاسی از نیمه شب گذشته بود که اتوبوسها توقف کردند ، یکی یکی وارد سالن ورودی میشدند و پس از پیاده شدن اسرا، باز میگشتند. نوبت به اتوبوس ما رسید داخل سالن ورودی شدیم، اوضاع آرام بود.
تقریباً همه ما در راهرو اتوبوس، سر پا، آماده بیرون آمدن بودیم. عراقیها از جلو در اتوبوس تا مقابل در ورودی به اردوگاه، تونل انسانی ساخته بودند. تونل وحشت چیز جدیدی نبود. آن هنگام که پس از رفتن صلیب سرخ از اردوگاه، تعدادی از اسرا را احضار کردند، دقیقاً از پشت در ورودی به مقر فرماندهی، تونل وحشت تا جلو میز فرمانده اردوگاه ادامه داشت، پوشاندن سر و صورت توسط دستها و دویدن در میان تونل وحشت، عوارض ورود به تونل را کمتر میکرد.
سحرگاه بود که دسته دسته ما را وارد آسایشگاهها کردند و تنهایمان گذاشتند. تازه فهمیدیم دو نفر را به بیمارستان منتقل کردند و تعدادی نیز با سر و صورت و بینی شکسته و خونآلود در جمع ما وجود دارند. گرچه آن شب تلفاتی نداشتیم لکن کوری دو تن از اسرا شب هجدهم اسفندماه را، شب تلخی ساخت.
چندی بعد هیئتی از سازمان ملل وارد اردوگاه شد و با اسرا ملاقاتهایی داشتند. چند روز بعد در روزنامههای عراقی خواندم که «طارق عزیز» وزیر خارجه وقت در مورد برخورد با اسرای ایرانی گفته بود که چون سربازان ما در نگهداری اسیران تجربه نداشتند بعضاً مرتکب اشتباهاتی شدهاند که تلاش میکنیم تکرار نشود.
آزادی به بهای اسارت
همزمان با فعالیتهای خصمانه منافقین در خارج از کشور بهویژه در عراق علیه ایران، اردوگاه ما نیز از این فعالیتها بینصیب نماند. رفت و آمدهای مشکوکی در اردوگاه به چشم میخورد، بعضی از اسرا برای ساعتها و در بعضی مواقع برای چند روز از اردوگاه خارج میشدند. امید رهایی از اسارت، به هر وسیلهای موجب شده بودکه بعضیها به پیشنهاد فریبنده پیوستن به اردوگاههای منافقین پاسخ مثبت دهند.
گویا نمایندگانی از سوی سازمان منافقین جهت جذب اسرا در مقر فرماندهی دفتری دایر کرده بودند هر چند معدودی از اسرا به لحاظ ایدئولوژیخواهان پیوستن به آنها بودند. یکی از اسرای خسته و کلافه میگفت: برای خلاصی از این مصیبت به هر جهنمی خواهم رفت فقط از اینجا نجات پیدا کنم!
انتخاب دشواری بود بین ماندن در سختی و اسارت و تن سپردن به اسارتی دیگر. مهمتر اینکه اگر به آنها میپیوستند، دیگر امیدی برای بازگشت به ایران نداشتند.
منافقین نیز که به این امر واقف بودند، داوطلبان مردد را برای مدت تقریباً دو روز در اطاقکی که پشت دیوار مقابل مقر فرماندهی وجود داشت به صورت قرنطینه نگه میداشتند تا در این برزخ دور از خواهشهای دوستان و همشهریانش، بتواند تصمیم نهایی را اتخاذ کند. به یاد دارم زمانی که یکی از بچههای استان لرستان به قرنطینه رفت، همشهریانش با حالی رقتبار از اینکه او موجبات شرمندگی آنان را در اردوگاه فراهم ساخته، التماس میکردند که بازگردد.
وقتی عصر آن روز با لبخندی بر لب به اردوگاه بازگشت، برای دقایقی او و دوستانش، در آغوش هم به حال زار خود گریستند.
یک روز صبح خبر رسید که مرد شماره دو سازمان منافقین «مهدی ابریشمچی» وارد اردوگاه شده و در مقر فرماندهی است. گفته شد که میخواهد اسرا را ببیند اما بهدلیل امنیتی ترجیح داد که از راهرو طبقه دوم اردوگاه، حرکت کرده و تمام اردوگاه را بچرخد، غافل از اینکه بچهها از پایین پا به پای او به حرکت درآمده و هر ناسزایی را که در لغتنامهها میشد یافت، نثار راهش کردند. بدون کمترین واکنشی به سرعت از اردوگاه خارج شد.
هم خانه بود، هم مسجد و هم مدرسه
از معجزات اسارت، یادگیری کامل زبانهای انگلیسی و آلمانی توسط یک بیسواد بود! گاهی اوقات یک اسیر در شبانهروز 16 ساعت تدریس میکرد. کلاسهای مختلف بدون وقفه ادامه داشت. جو غالب اردوگاه توجه جدی به علمآموزی بود.
حضور همیشگی و مداوم اسرا در کنار هم برای مدتهای طولانی تداعیکننده منزل بود. نزدیکترین خویشاوندان هم مانند اسرا در کنار هم نیستند. مادر و فرزند هم در ساعاتی از شبانهروز از هم فاصله دارند. دو برادر هرگز تمام ساعات شبانهروز را با هم نمیگذرانند. بنابراین واژه منزل هم شاید نتواند حق مطلب را ادا کند. اگر در مسجد تنها در اوقات نماز و بعضاً در مناسبتهای دینی و مذهبی برنامههایی برگزار میشود و در دیگر ساعات برنامهای وجود ندارد اما اسارت لحظهای خالی از ذکر و یاد خدا نبود، کلاسهای قرآن بخشی جداییناپذیر از اسارت بود. غیر از نمازهای واجب و یومیه، تمامینمازهای واجب و مستحب به صورت لاینقطع و شبانهروز در حال اقامه بود. نمازهای شب زینتبخش شبهای تاریک اسارت بود صدای قرآن حتی برای لحظهای در آسایشگاهها قطع نشد.
کلاسهای احکام تا واپسین روزهای اسارت برقرار بود. بنابراین واژه مسجد زیبنده اسارت بود. اگر در مدرسه ساعات معدودی به تحصیل علم پرداخته میشد در اسارت زمان برای علمآموزی معنی نداشت در هر ساعتی از شبانهروز جمعی گرد هم در حال فرا گرفتن علمی بودند اگر در مدرسه در طول چند سال مقطعی عوض میشد، در اسارت و در طول حداکثر هشت سال، بیسوادی، مترجم زبان آلمانی شده بود بنابراین واژه مدرسه هم شاید نتواند حق مطلب را ادا کند.
مهمانان جدید
اخبار از شروع حمله ایران به منطقه بصره عراق حکایت داشت، گویا رزمندگان تا آستانه شهر بصره پیشروی کرده بودند. این مهمترین پیشروی موفق رزمندگان در عمق خاك عراق بود و طبیعی هم بود که در چنین حالتی با پاتکهای عراقی تعداد قابل توجهی از رزمندگان به اسارت گرفته شوند پس از گذشت حدود یک هفته ترکشهای نبرد بصره با ورود اولین گروه از اسرای ایرانی، به اردوگاه ما اصابت کرد. گروهی حدود پانصد نفر.
پس از اسرای ابتدای جنگ، این اولین دفعهای بود که شاهد به اسارت در آمدن این تعداد از اسرا بودیم. ویژگی دیگر این گروه از اسرا بسیجی بودن آنها بود. اولین بار بود که با نیروهایی به نام بسیجی روبهرو میشدیم.
در سالهای گذشته هنگامیکه بعثیها در بعضی از عملیاتهای محدود، تعداد معدودی اسیر میگرفتند، پس از ورودشان به اردوگاه سریعاً جذب آسایشگاهها شده و تابع جو و شرایط و جریان اردوگاه میشدند. اما این بار مسئله فرق میکرد. این گروه 500 نفری از بسیجیان در چند آسایشگاه مجزا مستقر شده و طبیعی بود، حال و هوا و تفکرات خاص خود را داشته باشند یعنی عملا تابع هیچ متغیر خارجی نباشند و اندیشههای خاص خود را در آسایشگاهشان، اعمال کنند. مصداق بارز آن نپذیرفتن تلویزیون برای آسایشگاهشان بود.
حکایت ما برای آنان مانند آدمهایی بود که به نوعی از جنس آنها نیستند. از برخی رفتارهای ما تعجب میکردند مثلا تعامل من با صالح، مسئول عراقی آسایشگاه، برای آنها به همان اندازه سؤالبرانگیز بود که رفتار و تعامل حاجی آقا ابوترابی و افسر عراقی، برای ما.
مدتها طول کشید تا به درکی متقابل برسیم و هر دو طرف به بعضی از واقعیتها اذعان کنیم، پارهای تندرویها از سوی آنان و برخی بیتفاوتیها از جانب ما، قابل نقد بود. با این وجود تا پایان اسارت، استقلال رفتاری و تفکرات مربوط به آن برهه از تاریخ جنگ، در آنها، قابل مشاهده بود.
چندی نگذشت که حاجی آقا ابوترابی به همراه تعدادی به اردوگاه ما آورده شدند، میشد حدس زد که عراقیها، برای توجیه اسرای جدید، از حاجی آقا التماس دعا داشتند.
پذیرش قطعنامه
اخبار ورود آمریکا به جنگ مستقیم با ایران، زدن سکوهای نفتی از سوی آمریکاییها و همچنین سرنگونی هواپیمای مسافربری ایران توسط ناو جنگی آمریکا، از طریق تلویزیون به اسرا میرسید. در همین ایام بود که پیام معروف حضرت امام مبنی بر پذیرش قطعنامه، بارها از طریق خبر تلویزیون پخش شد. احساس ما دقیقاً همان احساس رزمندگان جبههها بود. اگرچه ما ایمان داشتیم هر آنچه امام میگوید و عمل میکند تنها در جهت مصلحت اسلام و مملکت است و پذیرش قطعنامه هم از این قاعده مستثناء نیست. لکن به نوعی از آنچه که رخ میداد و میتوانست روزنهای باشد برای رسیدن به آزادی، استقبال میکردیم.
تحمل اسارت پس از برقراری آتشبس دشوارتر از قبل بود. اما میشد امیدوارانهتر به آزادی فکر کرد. بزرگترین تغییری که پس از پذیرش قطعنامه و برقراری آتشبس به وجود آمد دگرگونی شرایط اسارت بود، انگار دیگر اسیر نبودیم. بلکه به زندانیانی میماندیم که فقط دوران محکومیت را میگذرانند. خود عراقیها هم چنین حسی داشتند. برای پایان یافتن این قصه، از ما هم مشتاقتر بودند. حالا دیگر به ما به چشم دشمن و اسیر نگاه نمیکردند و رفتارها کاملا تغییر کرده بود.
داغ هجران
خبرهای خوبی از ایران نمیآمد. تلویزیون عراق تصویری از حضرت امام در بیمارستان نشان میداد، جزئیات موضوع را نمیدانستیم، نگرانی سلامت حضرت امام دلمشغولی جدید ما بود.
صبح روز چهاردهم خرداد ماه سال 68 حوالی ساعت هشت صبح به افق بغداد مطابق معمول با جمع کردن پتوها منتظر باز شدن در آسایشگاه و آمار بودیم.
رادیو عراق رأس ساعت هشت صبح، اخبار داشت صدای رادیو بسیار ضعیف بود، در خلاصه خبر به نظرم آمد خبری از حضرت امام پخش کرد، دلشوره عجیبی داشتم، هنوز در آسایشگاهها را باز نکرده بودند، بیاختیار از جا بلند شده و به نرمی روی لبه پنجره پریدم و گوش خود را دقیقاً مقابل بلندگو قرار دادم، بچهها با تعجب به من نگاه میکردند و علت این کار من را جویا میشدند، با علامت و حرکت سر فهماندم که منتظر خبری هستم، در مشروح اخبار ابتدا خبرهای مربوط به صدام حسین پخش میشد. لحظات سخت انتظار تمامشدنی نبود همچنان میان زمین و هوا به دیوار چسبیده بودم. عاقبت به خبر مورد انتظار رسیدم، گوینده خبر دقیقاً این جمله را خواند که «صبح امروز رادیو ایران از قول احمد خمینی خبر فوت خمینی را اعلام کرد»!
لحظاتی را خشک و مبهوت در همان حالت سپری کردم نمیدانم چگونه پایین آمدم. بچهها کنارم جمع شده بودند. خبر را گفتم همه یکباره وا رفتند و سر جایشان به نقطهای خیره شدند، سکوت محض بود. سکوت مرگ بود. لحظاتی بعد درآسایشگاه باز شد، بیرون آمدیم. آمار گرفته شد. گمان میکنم تنها آسایشگاهی بودیم که از این موضوع باخبر شده بودیم. عراقیها هیچ حرفی نزدند، گویی اتفاقی نیفتاده است. آرام آرام سکوت مرگ بر اردوگاه سایه انداخت. ساعتی بعد با سوت عراقیها به آمار نشستیم افسر عراقی پیشایش دیگر عراقیها در مقابل هر آسایشگاه برای دقایقی صحبت کرد. ابتدا درگذشت رهبر ایران را به ما تسلیت گفت و اظهار امیدواری کرد که هرچه زودتر به ایران بازگردیم. حالت فوقالعادهای به معنای واقعی کلمه بر اردوگاه حاکم شد اسرا در غم از دست دادن عزیزترین کسان خود، چنین حالتی نداشتند در اکثر آسایشگاهها مراسم سینهزنی برقرار بود، عراقیها اما، برای اولین بار در مقابل عزاداری ما هیچ عکسالعملی نشان ندادند و با آگاهی به سنگینی حادثه از برانگیختن احساسات ما اجتناب میکردند.
خبر انعقاد مجلس خبرگان برای تعیین جانشینی حضرت امام و متعاقب آن تعیین مقام معظم رهبری، آرامبخش بود. چیزی حدود چند روز طول کشید تا اردوگاه آرام آرام به حالت طبیعی بازگردد.
زائر عتبات
بیانگیزه روزگار را میگذراندیم، در روند مذاکرات تحول خاصی مشاهده نمیشد. صحبت از اعزام اسرا به زیارت عتبات عالیات است. علیالظاهر اولویت را به اسرای قدیمی داده بودند.
با توجه به اینکه به صورت کاروان در حرکت بودیم توجه مردم کامل به سوی ما جلب شده بود. در لحظاتی که اتوبوسها توقف میکردند مردم همه در کنار اتوبوس جمع شده و با لبخند، ابراز محبت میکردند. حتی بعضی از زنها به شدت گریه میکردند. هیچ احساس غریبی نمیکردیم بالعکس یک نوع حس خوبی در ما به وجود آمده بود گویی همه مردم را میشناسیم. تعدادی خودکار همراه با تصاویر نقاشی شده حضرت امام که به صورت لوله شده داخل خودکار تعبیه شده بود به عنوان هدیه به بچههای شهر نجف داده شد. در فاصله پنجاه متری ورودی حرم حضرت امیرالمؤمنین(ع) از اتوبوسها پیاده شدیم حرم کامل قرق شده بود وارد حیاط حرم شدیم، احساس خاصی داشتم چقدر حضرت علی(ع) غریب بود در و دیوار غبار گرفته بود. بعد از دقایقی که در حیاط حرم توقف داشتیم به سوی حرم حرکت کردیم.
تنها پانزده دقیقه برای ما در نظر گرفته بودند دقایقی بعد در مسیر کربلا قرار داشتیم. کربلا را زندهتر از نجف دیدم. همان صحنهها با مردم کربلا هم تکرار شد، ابتدا وارد حرم امام حسین(ع)شدیم. حرم آرزوهایم را در مقابل چشمان خود میدیدم...
در حرم حضرت ابوالفضل پانزده دقیقه زیارت کردیم. پس از آن ما را به زائرسرای حضرت ابوالفضل بردند.
نشانههای اميد
صبح روز چهارشنبه بیستوچهارم مردادماه سال شصتونه تلویزیون عراق خبر از پیام مهمی میداد که قرار بود تا دقایقی دیگر از سوی صدام در رابطه با تحولات منطقه به ویژه آینده روابط با ایران، به اطلاع برسد.
حالت عجیبی داشتیم، این پیام چه میتوانست باشد؟ ساعت 11 صبح گوینده خبر تلویزیون عراق پیامی را از جانب صدام قرائت کرد که پایان بخش حدود یک دهه اسارت بود. پذیرش قرارداد الجزایر و تبادل اسرا مهمترین بخش این پیام بود.
حتماً میتوانید حالت اسرا را تصور کنید. غوغایی بود. از اینکه تا چند روز دیگر به ایران برمیگشتیم حس و حال عجیبی داشتیم.
فردا صبح، یعنی پنجشنبه اول وقت صلیبسرخ وارد اردوگاه شد باورکردنی نبود. همه چیز به سرعت در حال انجام بود قرار بود صلیبسرخ یکی یکی رضایت اسرا را مبنی بر بازگشت به ایران دریافت کند.
ساعت دو بعد از ظهر سوار اتوبوسها بودیم. حوالی غروب وارد راه آهن موصل شدیم و صبح به بغداد رسیدیم. اتوبوسها در محوطه ایستگاه راهآهن آماده بودند. به طرف مرز حرکت کردیم. حوالی ساعت سه بعد از ظهر به مرز رسیدیم.
نماینده صلیب سرخ بین دو خط مرزی در تردد بود گویا سرگرم مقدمات تبادل اسرا است، اما قرار نیست تبادلی صورت گیرد چون آزادی اسرا امروز یک طرفه است و از اسرای عراقی خبری نیست. پاك کلافه شده بودیم، چرا این همه تأخیر؟ نگران هم بودیم. فکر و خیال دست از سرمان برنمیداشت، بعضیها میگفتند اگر مشکلی پیش بیاید خود را به کوه و بیابان میزنیم.
به سوی رهایی
انتظارها به سر آمد. از دور اتوبوسهای ایرانی را میدیدیم. خدایا یعنی دیگر آزادیم؟ اتوبوسها در فاصله 50 متری دقیقاً پشت خط مرزی ایستادند. به خط شدیم به حرکت درآمدیم، گویی پرواز میکردیم، به اتوبوسها رسیدیم سوار شدیم. اینجا اوج لحظات آزادی است. راننده اتوبوس به شدت گریه میکرد، به راننده گفتیم: داداش، قربونت تا پشیمان نشدند، گازشو بگیر.
درهای اتوبوس بسته شد حرکت کردیم کمیکه از مرز خسروی دور شدیم مطمئن شدیم که دیگر«اسیر» نیستیم.