انتظار 10 ساله برای حضور در قربانگاه انقلاب درونی قبل از شهادت
سالهاست که منتظر یک خبر خوب است، یک تلفن، یک جمله کوتاه که مژده وصل را به همراه داشته باشد. دلش پر میکشد برای زیارت حضرت عشق. جان و تن را برای این دیدار صیقل میدهد و آماده لبیکی از سوی پروردگارش است که با تمام وجود به پرواز درآید... سرانجام پس از 10 سال موعد دیدار فرا میرسد و با شوقی وصف ناپذیر راهی سرزمین وحی میشود. اما گویا تقدیر برایش دیداری همیشگی را رقم زده و کسی چه میداند، شاید این بار هم عدو سبب خیر شده.... شاید خواست خدا بوده که آلسعود رسوا شود و خباثت و وحشیگری او با قربانی شدن حاجیان بیگناه و مظلوم به تمام دنیا اثبات شود و زائران حضرت یار، با لباس احرام، در بهترین نقطه کره خاکی به دست شقیترین انسانها به دیدار معبود بشتابند.
آری محمد اسماعیلی به همراه خیل کثیری از حجاج به قربانگاه رفت تا به آرزوی دیرینه خود؛ یعنی شهادت برسد؛ ولیکن وظیفهای خطیر را بر عهده مسئولان امر نهاد تا مبادا خونش پایمال شود.
مژگان سعیدی همسر شهیدِ فاجعه منا، محمد اسماعیلی از همسر شهیدش برایمان گفت، از همسری مهربان و روزهای سخت جدایی... از بیتابی دخترانش، دختری که از پدر خاطرهای ندارد و تصویر او از پدر همان عکس داخل آلبوم است... سیلاشک بارها کلامش را قطع میکند...
سید محمد مشکوهًْ الممالک
آشنایی و ازدواج
من سال 78 با همسرم ازدواج کردم. شش ماه قبل از آن از طریق یکی از همسایهها که همسایه سابق ما بودند و بعد با خانواده همسرم همسایه شدند، با هم آشنا شدیم. ما ساکن محله نارمک بودیم. در کل منزلهایمان به هم نزدیک بود. با این همسایهمان هم رفت و آمد داشتیم و خیلی از همسرم تعریف میکردند که واقعا هم همینطور بود.
حاصل ازدواج ما سه فرزند دختر است؛ دختر اولم مریم که الان دانشجوی سال سوم است، دختر دومم مبینا هفتم است و ملینا پیش دبستانی است و زمان شهادت پدرش 4 ماهه بود.
همسرم متولد سال 47 و دیپلمه بود. کارمند بانک بود و آنقدر کار و اخلاقش خوب بود که ارتقا پیدا کرد و سال آخر در اداره بازرسی بانک کار میکرد.
انتظاری 10 ساله برای عروج
10 سالی بود که مادر همسرم، بدون اینکه خودش بداند برای مکه ثبتنام کرده بود. 10 سال انتظار کشید که اسمش دربیاید و وقتی انتظارشان به پایان رسید خیلی خوشحال بود. البته قبل از آن دو بار حج عمره رفته بود؛ یک بار با هم رفتیم و یک بار هم با مادرش و این بار سوم بود؛ شهریور 94، که رفت و شهید شد.
دختران بیتاب
دختر دومم خیلی به پدرش وابسته بود و تا کلاس دوم روی پای او میخوابید. ما میگفتیم تو بزرگ شدی و الان هم پدرت میخواهد برود مکه و یک ماه نیست، باید به دوری او عادت کنی؛ اما او زیر بار نمیرفت. حتی یک سال آخر که همسرم وارد اداره بازرسی شد، در آنجا مجبور بود به ماموریت برود. میگفت این ماموریتها باعث میشود که از شما فاصله بگیرم و به دوری من عادت کنید. برای همین در این یک سال ایشان مرتب در ماموریت بود. به من هم میگفت من را حلالم کنید، شاید رفتم و برنگشتم.
با همه اینها روزی که قرار بود اعزام شود به ما و مخصوصا دختر دومم خیلی سخت گذشت. آن روز گفتند کسی تا فرودگاه نیاید. قرار بود حجاج را از جلوی مسجدی در خیابان توحید با اتوبوس ببرند. مبینا آنقدرگریه کرد که همسرم هم بیقرار شده بود و مدام میرفت داخل اتوبوس و برمیگشت تا او را آرام کند. دختر کوچکم هم که فقط چهار ماهش بود بیدلیل شروع کرد بهگریه، طوری شد که ما اصلا متوجه نشدیم چطور خداحافظی کردیم. تا زمانی هم که به خانه رسیدیم همینطورگریه میکرد. بعد فهمیدیم کهگریه او بیدلیل نبوده.
لایق این مقام بود
کسانی که شهید میشوند آدمهای خاصی هستند. همسر من هم انسان خاصی بود. او خیلی مهربان بود و به همه کمک میکرد. دنبال این بود که ببیند کسی مشکلی دارد و آن را حل کند. به هر طریقی که شده بود؛ چه مادی و چه معنوی، حتی با یک صحبت معمولی. دوست داشت همه خوشحال باشند؛ چه آشنا و چه غریبه. به بیماران کمک میکرد؛ حتی تمام پول درمان را میداد. یا مثلا برای جهیزیه کمک کرده بود و خودش به ما چیزی نگفته بود، بعدها ما فهمیدیم. در کل هر نیازمندی را میدید کمک میکرد.
ایمانش قلبی بود، ظاهری نبود. وقتی نماز میخواند گویا اصلا اینجا نبود. واقعا با خدا حرف میزد. او واقعا لیاقت این مقام را داشت اما برای ما خیلی سخت بود.
عشق به قرآن و اهل بیت
میگفت بیا با من قرآن کار کن که رفتم آنجا قرآن را ختم کنم. چون با مادرش با هم زندگی میکنیم خیلی به مادرشان وابسته بودند و البته مادرشان هم همینطور. از سر کار که میآمد میرفت پیش ایشان. بعد هم با بچهها سرگرم بود، وقت نداشتیم که خیلی با هم قرآن را کار کنیم و من الان خیلی پشیمانم که چرا آن طور که باید و شاید نشد با هم قرآن بخوانیم. سعی میکرد نمازش را اول وقت بخواند. از ابتدا یک ایمان واقعی داشت اما این اواخر خیلی تغییر کرده بود.
او در کل فقط خدا را میدید. در زندگی هم همینطور بود و فقط به این نیت میرفت که فقط خانه خدا را زیارت کند. وقتی ازدواج کردیم، من چادری نبودم. بعد از ازدواج اولین چیزی که به من گفتند این بود که اگر امکان دارد چادر سر کن. من هم قبول کردم چون آمادگی داشتم. دختر بزرگم هم خودش چادر را انتخاب میکرد. گاهی هم که همسرم برای کاری مثل پرداخت خمس میرفت دفتر مراجع، دخترم را با خودش میبرد و آنجا به حجاب دخترم جایزه میدادند. او از این بابت خیلی خوشحال بود. آقامحمد در وصیتنامهاش هم همه را به نماز و حجاب تشویق کرده بود و اینکه مراقب مادرش باشیم؛ من را به مادرش و ایشان را به من سپرد.
زمان جنگ دیپلمش را گرفته بود و سرباز بود و میگفت: خیلی دوست داشتم در جبهه شهید شوم اما چون مادرم خیلی به من وابسته بود پیگیری کرده بود که پشت جبهه بمانم. برای همین هم خط مقدم نرفتم. او از این موضوع خیلی ناراحت بود و اینکه چرا مادرش این کار را کرده که او نرود و شهید نشود. شهادت را دوست داشت و به آرزویش رسید. خیلی شبها برای نماز شب بیدار میشد و راز و نیاز میکرد.
به همه ائمه ارادت داشت اما به حضرت اباالفضل و امام حسین(ع) خیلی متوسل میشد. پدرشان از زمانی که او کوچک بود شبهای تاسوعا نذر میداد و او نذر پدرش را ادامه داد و شبهای تاسوعا شام میدادیم. بیشتر هم دنبال هیئت و مسجدیها بود.
انقلاب درونی قبل از شهادت
قبل از اینکه سوار هواپیما شود و تلفن همراهش را خاموش کند تماس گرفت و گفت ما دیگر داریم پرواز میکنیم و واقعا پرواز کرد...
آخرین تماسش در عرفات بود، بیشتر فیلم میگرفت و صحنهها را نشان میداد. دو سه روز قبل هم که جرثقیل افتاد زنگ زد و گفت اتفاقی برای ما نیفتاده. او خیلی منقلب بود. در عرفات میگفت حال و هوای خاصی داریم، خیلی به خدا نزدیک شدیم.
فاجعه بزرگ
ما خانه برادر همسرم بودیم که دیدیم اقوام یکی یکی تماس میگیرند که چه خبر است و میپرسند از آقامحمد و مادرش خبر دارید؟ میگفتیم تازگی صحبت کردیم و خبری نیست. گفتند تلویزیون را ندیدید؟ گفتیم نه. نگران شدیم و قبل از اینکه تلویزیون را ببینیم سریع به آقامحمد زنگ زدیم. جواب نداد. به مادرش زنگ زدیم که فرد دیگری به جای ایشان جواب داد. گفتیم که با خانم اسماعیلی کار داریم. گفت روی تخت است و حالش زیاد خوب نیست. گفتیم خب گوشی را بدهید صحبت کنیم، گوشی را که گرفت گفت محمد رفته شنگ بزنه هنوز نیامده! من گفتم یک اتفاقی افتاده که اینطور میگوید. چرا نگفت سنگ؟! تلویزیون را که روشن کردیم دیدیم این اتفاق افتاده. باز هم زنگ زدیم اما جواب نداد. با مادرش صحبت کردیم و گفتیم میدانیم این اتفاق افتاده؛ چون فکر میکرد که ما هنوز از فاجعه اطلاع نداریم. گفت محمد هنوز نیامده، چکار کنیم؟ ما به همه زنگ زدیم؛ دوستان و همکاروانیها و... اما کسی از محمد خبر نداشت. به مادرش گفتیم برو پیش آقای اوحدی. و متوجه شدیم اسمش در لیست گمشدهها است. چهارماه بعد متوجه شدیم که به شهادت رسیده. البته برادر همسرم یک ماه بعد متوجه موضوع میشود اما تصمیم میگیرد که وقتی پیکر برگشت و مطمئن شد، به ما اطلاع بدهد. آنها هر روز میرفتند سازمان حج و آنجا عکس همسرم را دیده بودند. گفته بودند تعداد زیادی به صورت دسته جمعی دفن شدهاند ولی قبل از دفن از آنها عکس گرفتهاند. البته تلویزیون اعلام کرد که همه شهید شدهاند؛ اما ما نمیخواستیم باور کنیم. گفتیم حتما جایی افتاده و او را پیدا نکردهاند. چون آدم قد بلندی بود و ریز نبود که زیر دست و پا بیفتد. گفتیم حتما گم شده.
مادر همسرم بعد از یک هفته، بدون اینکه به مدینه برود برگشت. آن روز خیلی به ما و مادرش سخت گذشت، حال همه خراب بود، تنها برگشته بود؛ در حالی که چمدانهای همسرم هم همراهش بود. ما بنرهای مکه را آماده کرده بودیم و تالار رزرو کرده بودیم؛ اما قضیه طور دیگری پیش رفت.
وداع دردناک
بعد از حدود 4 ماه، یک روز صبح بود که برادر همسرم با داییاش آمدند منزل ما. شک کردیم که چرا این موقع آمدهاند. گفتم اگر چیزی هست بگو. گفت بله. محمد همان زمان شهید شده.
قبل از آن از من، دخترم و برادر همسرم دیانای گرفتند که دخترم و برادرهمسرم بروند عربستان. ولی گفتند نیاز نیست و این اجازه را دادهاند که نبش قبر شود و پیکرها را برگردانند. هرچند برخی خانوادهها رفتند. روز خاکسپاری پیکر شهید را آوردند جلوی در منزل و ما رفتیم داخل کوچه که او را ببینیم. من اصرار داشتم که رویش را باز کنند که او را ببینم. گفتند نمیشود. من هم اصلا حواسم به این نبود که نمیشود او را ببینم، بالاخره 4 ماه زیر خاک بود و.... پیکرش را در امام زاده پنج تن لویزان به خاک سپردیم.
جای خالی پدر
من در این چند سال فقط به حضرت زینب و سختیهایی که کشیدهاند فکر میکنم و از ایشان میخواهم که کمکم کنند. صبر را خدا داده اما شاید خیلی بیشتر از این نیاز باشد. با اینکه 5 سال گذشته اما هنوز این داغ برای من تازه است. برای ما خیلی سخت است. من اصلا نمیتوانم عکس و فیلم همسرم را ببینم. چند روز پیش دختر کوچکم گفت بابای شما بابای من هم هست... من از جانم برای بچهها مایه میگذارم، بیشتر از حد توانم. برای همین هم خیلی آسیب دیدهام. دوست دارم بچههایم خوشحال باشند و بتوانم جای خالی پدرشان را پر کنم. نمیتوانم اما سعی میکنم کمبودها را برایشان جبران کنم.
تابع ولی فقیه بود
انقلابی بود و تابع ولایت فقیه. اگر کسی در مورد رهبری صحبت میکرد، دفاع میکرد.
ما خدمت رهبری هم رسیدیم. در آن دیدار مدام یاد همسرم بودم و با خودم میگفتم ای کاش الان اینجا بود، او خیلی دوست داشت رهبر را ببیند؛ ولی قسمتش نشد. از طرف بنیاد شهید وقت گرفته بودند و گفتند که مقام معظم رهبری میخواهند با خانوادههای شهدای منا دیدار داشته باشند. ایشان گفتند اینها حتما فرق داشتند که به شهادت رسیدند چون خیلیها آنجا بودند و برگشتند، قسمت اینها شهادت بوده. مصداق سخن ایشان را خودم دیدم؛ یکی از هم اتاقیهای همسرم به همراه پدرش که روی ویلچر بود برگشتند او میگفت وقتی دیدم حال پدرم بد میشود خودم را انداختم روی ویلچر و ندیدم که چه اتفاقی برای همسرتان افتاده. اینها با این شرایط برگشتند اما همسرم که روی پای خودش بود برنگشت.
ای کاش فقط نفس میکشید؛ اما بود
گفتند نفری یک میلیارد به شما دادهاند در صورتی که ما چیزی نگرفتیم جز آن بیمهای که خود سازمان حج پرداخت کرده است. در واقع همه حجاج را قبل از سفر بیمه میکنند؛ که آن هم بین من و بچهها و مادر همسرم تقسیم شد. مشکل من اصلا مسائل مادی نیست، آنقدر که وجود خودشان لازم است مسائل مادی مهم نیست. یعنی اگر یک میلیارد هم میگرفتم باز هم برایم ارزش نداشت.
یکی از دوستان همسرم که در سازمان حج هم مسئولیت داشت، زمان فاجعه منا آنجا بود و در بیمارستانها به دنبالش میگشت. یک بار گفت یک نفر را شبیه به محمد پیدا کردهایم اما همه صورت و گردن و دستش باندپیچی شده است. من میگفتم اشکالی ندارد، او برگردد روی ویلچر باشد، فقط باشد.ای کاش بود و اذیت میشدیم. اما گویا او همان روز شهید شده بود. خوش به حالش او بهترین مرگ را داشت اما برای ما خیلی سخت است. البته تمام اقوام دور و نزدیک از این مسئله ناراحت بودند، چون هیچ کس از او جز خوبی ندیده بود. او با همه خوشرو و خوش برخورد بود.
نباید فاجعه منا به فراموشی سپرده شود
یکی از ناراحتیهای ما این است که این فاجعه به فراموشی سپرده بشود. هر سال از طرف بنیاد شهید و بانک به دیدار ما میآیند و هر سال تماس میگیرند و این برای ما خیلی باارزش است.
برادر آقای رکنآبادی گفتند وکیلی را سراغ دارد که میتواند کار حجاج را دنبال کند؛ اما هر کدام از خانوادهها باید مبلغی بدهند که متاسفانه برخی این مبلغ را پرداخت نکردند و کار انجام نشده است. و حال سؤال ما این است که جواب بچههای من را که هر لحظه به وجود پدر نیاز دارند چه کسی میدهد. بچه کوچک من اصلا نمیداند پدر چیست، چه کسی پاسخگو است؟!