kayhan.ir

کد خبر: ۲۱۹۰۰۹
تاریخ انتشار : ۱۹ خرداد ۱۴۰۰ - ۲۱:۴۷

جانم فدای دیده بارانی شما(چشم به راه سپیده)

 

حدیث دلتنگی
وقتی دلی برای دلی تنگ می‌شود
انگار پای عقربه‌ها لنگ می‌شود!
تکراریند پنجره‌ها و ستاره‌ها
خورشید بی‌درخشش و گل، سنگ می‌شود
پیغام آشنا که ندارند بلبلان
هر ساز و هر ترانه بد‌آهنگ می‌شود
احساس می‌کنی که زمین بی‌قواره است!
انگار هر وجب دو سه فرسنگ می‌شود!
باران بدون عاطفه خشکی می‌آورد
رنگین کمان یخ‌زده بی‌رنگ می‌شود
هر کس به جز عزیز دلت یک غریبه است
وقتی دلت برای دلی تنگ می‌شود!!!
 نغمه مستشارنظامی
فانوس دل شبگردها!
در غروب چندمین سال طلوع دردها
می رسی از راه،فانوس دل شبگردها!
بی‌حضور آبی‌ات، ای تک‌سوار سبز پوش!
کوفه کوفه بی‌وفایی دیدم از نامردها
با توام موعود چشمان غزل بارانی‌ام
پاک کن از وسعت آیینه‌هامان گردها
مثل یک خورشید پاییز پر از بغض غروب
نور می‌پاشی سر دلمرده‌ها، دلسردها
تا طلوع روشنای چشم‌های ابری‌ات
چشم برهم می‌گذارم بر عبور دردها
 غلامعباس پخشی
سفر کربلای ما
ای آخرین توسل سبز دعای ما
آیا نمی‌رسد به حضورت صدای ما؟
شنبه دوباره شنبه دوباره سه نقطه‌چین
بی‌تو چه زود می‌گذرد هفته‌های ما
در این فراق تا که ببینی چه می‌کشیم
بگذار چشم‌های خودت را به جای ما
موعود خانواده کی از راه می‌رسی
کی مستجاب می‌شود «آقا بیای ما»‌؟
کی می‌شود بیایی و از پشت ابرها
خورشید‌های تازه بیاری برای ما
آقا اگر نیایی و بالی نیاوری
از دست می‌رود سفر کربلای ما
علی‌اکبر لطیفیان
شتاب کن موعود
غزل‌‌تر از غزل انتظار من‌، برگرد
ابر ستاره شب‌های تار من‌، برگرد
کرشمه ‌ای کن و چشمی خمار و در عوضش
تمام هستی و دار و ندار من‌، برگرد
میان گرد و غبار گمان‌، ترک برداشت
فسیل باور ایل و تبار من‌، برگرد
کجاست شطح دو تار نگاه مشرقی‌‌ات‌؟
که پینه بسته گلوی سه تار من، برگرد
بکوب بر دف و با رقص تیغ عریانت
بچرخ دور جنون مدار من‌، برگرد
شهید کن عطشم را‌، شتاب کن موعود
به سر رسیده دگر انتظار من‌، برگرد
سعید یغمایی
سفر جمکران من
دلگیرم از زمانه بیا مهربان من
بر لب رسیده از غم ایّام جان من
دنیا مرا به بند اسارت کشیده است
رنگ قفس شده همه آسمان من
عمرم به سر شد و نشدم آنچه خواستی
باران شرم می‌چکد از دیدگان من
عشّاق را به رنج و بلا آزموده‌اند
ای وای اگر «فراق» بود امتحان من
دستی بگیر تا نرود نوکری ز دست
هجران تو ببین که بریده امان من
در عالم خیال شدم با تو همسفر
تعبیر شد اگر سحری، داستان من ...
شبگرد فاطمه، شب جمعه برای تو
شب‌های چارشنبه هفته از آن من
«یک شب به خاطر سفر کربلای تو
یک شب به خاطر سفر جمکران من»
با خود ببر مرا سحر جمعه کربلا
تا تلّ زینبیه شوی روضه‌خوان من
با یک نگه برای دلم فتح باب کن
گردم فدائی تو، امام زمان من
ــــــــــــــــ
شب‌های بی‌قراری
شب‌های بی‌قراریِ چشمم سحر نشد
دلواپسی و غربت و اندوه سر نشد
آهم کشید شعله، ولی بال و پر نشد
اصلاً کسی ز حال دلم با خبر نشد
یوسف رحیمی
عزيز من چه غريبی...
‏کجاست منتظر تو؟
چه انتظار عجيبی!
تو بين منتظران هم عزيز من چه غريبی...
عجيب‌تر که چه آسان‌، نبودنت شده عادت‌،
چه کودکانه سپرديم دل به بازی قسمت
چه بی‌خيال نشستيم....!
نه کوششی نه دعایی
نه جنبشی نه بکایی
نه پرسشی که کجایی؟
فقط نشسته و گفتیم...
خدا کند که بيايی
؟؟؟؟