kayhan.ir

کد خبر: ۲۱۷۷۲۰
تاریخ انتشار : ۰۲ خرداد ۱۴۰۰ - ۱۹:۴۶
یادبود شهید؛ نورمحمد مالکی

شهیدی که جنگ را نعمت و رحمت می‌دانست

 

قلبی به وسعت قلب تمام یتیمان سرزمینش دارد، اما توان دیدن درد و رنج آنها را ندارد، هرچه در توان دارد می‌گذارد تا مبادا گرد یتیمی و بی‌کسی کودکان شهرش را بیازارد. حتی لباس کودک خود را به آنها می‌بخشد. نه تنها کودکان یتیم که سرباز دور از خانواده را با مهر پدرگونه خود می‌نوازد. در حکومت طاغوت لباس نظام را بر تن دارد اما در جان و دلش با ظلم و ستم عنادی ناگسستنی دارد چنانچه در جمع طاغوتیان عقاید خود را بروز می‌دهد و مورد تعقیب حکومت قرار می‌گیرد. او با همین قلب رئوف و ایمان راسخ وارد راهی می‌شود که بتواند تمام هستی خود را برای مردمانش فدا کند. شهید نورمحمد مالکی با آغاز جنگ همه‌جانبه دشمن علیه ملت ایران پا به جبهه می‌گذارد و سرانجام در مردادماه سال 61 در عملیات رمضان به شهادت می‌رسد و حال منصوره نیایش همسر شهید نورمحمد مالکی، از همسر شهیدش برایمان گفت، از عشقی که در روح و جانش ریشه دوانده و بعد از سال‌ها ذره‌ای از آن کم نشده است. از عشق به یک بزرگ مرد، مردی که تمام زندگی خود را وقف انسان و انسانیت کرد...
سید محمد مشکوهًْ الممالک

آشنایی و ازدواج
آقا نورمحمد در خانه‌ای در همسایگی ما زندگی می‌کرد. کنار منزل ما کارگاهی بود که پدرم به آقاخلیل اجاره داده بود. آقا خلیل و همسرشان خیلی با ما اخت بود طوری که ما به او داداش می‌گفتیم و با خانواده ما در ارتباط بودند و با همسرش به منزل ما رفت و آمد می‌کردند. آقا نورمحمد یک روز آمده بود پیش این آقا خلیل و من را در حیاط دیده بود. گفته بود این خانم صاحب خانه شماست؟ گفته بودند نه او دختر صاحب خانه است. او گفته بود من می‌خواهم ازدواج کنم. شما می‌توانید پادرمیانی کنید؟ او به شوخی می‌گوید حرف نزن، مگر او را به تو می‌دهند؟!
مدتی گذشت و او برای اینکه من را بهتر ببیند به بهانه خرید فرش آمد و با پدرم هم آشنا شد. بعد به پدرم پیشنهاد دادند، ایشان در ابتدا قبول نکردند؛ولی بعد از رفت و آمد و اصرار زیاد قبول کردند و ما با هم نامزد شدیم. آن زمان من 16 و همسرم 23 ساله بود. او ارتشی بود و پدرم هم که شخصیتی مذهبی داشت، بیشتر به خاطر نظامی بودن شهید با ازدواجمان مخالف بود.
درگیری با طرفداران شاه
البته همسرم نظامی بود اما به گونه‌ای نبود که زیر سلطه حکومت باشد. حتی وقتی که امام به ایران تشریف آوردند همسرم رفت خدمت امام. همچنین ایشان در درگیری مهمان خانه لویزان جزء کسانی بود که با برخی نظامیان درگیر شد و در مقابل طرفداران شاه عقایدش را مطرح کرده بود. به همین خاطر مدتی تحت تعقیب بود. ما آن زمان ازدواج کرده بودیم و یک پسر هم داشتیم. همان اوایل درگیری رفتیم زاهدان. خودم اصرار کردم برویم که اتفاقی نیفتد. همسرم سیستانی بود و خانواده‌اش در زاهدان زندگی می‌کردند. البته پدر و مادرش فوت کرده بودند و ما رفتیم منزل خواهرشوهرم.
بعد هم انقلاب شد و به دنبال آن، سال 59 جنگ شد و ایشان از همان اوایل جنگ؛ یعنی اوایل مهرماه 59، با لشکر 88 زاهدان رفت جبهه. آن زمان دو فرزند داشتم. دخترم اردیبهشت به دنیا آمده بود.
مدتی در خوزستان و اهواز بود. بعد رفت سرپل ذهاب، بعد از مدتی برگشتند خوزستان. تا سال 61 در جبهه بود. از آنجا هم رفتند شلمچه و اروندرود.
نامگذاری نورمحمد
نامگذاری همسرم دلیل جالبی دارد. مادر ایشان دو دختر داشتند، خدا چند پسر هم به آنها می‌دهد که خیلی زود و بعد از تولد از دنیا می‌روند. آنها خیلی به ائمه توسل می‌کنند، بعد از مدتی یک شب خواب عجیبی می‌بینند. ایشان می‌گفتند: خواب دیدم از روزنه پنجره نوری آمد و فضای خانه را روشن کرد. من هراسان از خواب بیدار شدم و به همسرم گفتم چه اتفاقی افتاده. او صلوات فرستاد و گفت: خواب دیدی، چیزی نیست. بعد رفتم و خوابم را برای امام جماعت مسجد تعریف کردم و او گفت: شما حتما صاحب فرزندی خواهید شد که حتما پسر خواهد بود. اسم او را بگذارید محمد. بعد رفتم خانه و جریان را برای همسرم تعریف کردم.
وقتی شهید به دنیا می‌آید پدرشوهرم نامش را نورمحمد می‌گذارد. او در دی‌ماه سال 31 به دنیا آمده بود. مادرشوهرم همیشه او را دعا و برایش نذر می‌کرد. می‌گفت من خیلی اضطراب دارم، می‌خواهم اگر اتفاقی برای پسرم افتاد من نباشم که ببینم. وقتی هم همسرم به شهادت رسید مادرش از دنیا رفته بود.
مهربان و دستگیر
همسرم خیلی زود پدرش را از دست داد و با یتیمی بزرگ شد. آرزویش شهادت بود. می‌گفت دوست دارم شهید شوم نه اسیر و نه جانباز. خیلی با محبت بود و من آنقدر به او علاقه داشتم که حضورش را پشت در خانه حس می‌کردم. او خیلی از فقرا و نیازمندان دستگیری می‌کرد. یک خانواده در سیستان بودند که 7 دختر داشتند و سرپرست نداشتند.
او از اینها مراقبت می‌کرد و از آنها خواسته بود که هر وقت کاری داشتند حتی نیمه شب، بیایند و در خانه را بزنند. گفته بودند آخر شما خواب هستید. گفته بود اصلا حساب این چیزها را نکنید و فکر کنید پسرتان اینجاست. مواد غذایی را دو برابر نیازمان تهیه می‌کرد که به این خانواده هم بدهد. طوری شد که من به او اصرار کردم که بیا با یکی از دخترهای این خانواده ازدواج کن که آنها از رفت و آمدت معذب نباشند. که او هم حرف من را شوخی گرفت و تمام شد.
دیگران را به خودمان ترجیح می‌داد
اگر یک وقتی ناراحتی داشتیم تا جای ممکن تلاش می‌کرد که نارحتی ما را از بین ببرد. وقتی می‌آمد بچه را می‌برد خرید. گاهی اوقات من لباس نو تن بچه‌ها می‌کردم بعد می‌دیدم بچه را برده و برگردانده اما دیگر آن لباس تن بچه نیست. می‌گفتم لباس بچه کو؟ می‌گفت دادم به یک نفر... لباس‌ها را به فقرا می‌داد.
مثلا خوار و بار که می‌گرفت خیلی زیاد می‌گرفت. بچه‌ها هم کوچک بودند. من تعجب می‌کردم می‌گفتم این همه را می‌خواهیم چه کنیم؟ می‌گفت حالا یک کاریش می‌کنیم. بعد من دیدم اینها را قسمت بندی می‌کرد و وقتی سرباز می‌آمد اینها را می‌گذاشت داخل ماشین و می‌برد. بعدها که شهید شد افراد زیادی می‌آمدند و می‌گفتند او به ما کمک می‌کرد. به ما سر می‌زد. آذوقه ماهیانه ما را می‌داد. حتی سربازها هم تعریف می‌کردند و می‌گفتند: شهید به ما می‌گفت شما نمی‌خواهید بروید مرخصی؟ می‌گفتیم هر وقت شما بفرمایید. بعد می‌پرسید کجا می‌خواهید بروید. هر کدام از ما می‌گفتیم که اهل کجا هستیم. می‌گفت پول دارید؟ بعد هم از حقوق خودش به ما می‌داد.
او به بزرگ‌تر از خودش احترام خاصی قائل بود. وقتی کسی صحبت می‌کرد با دقت به حرف او گوش می‌داد. من فکر نمی‌کنم اصلا کسی مثل ایشان باشد. با اینکه جوان بود ولی بین خانواده‌ها وساطت می‌کرد و صحبت می‌کرد و همه هم به حرفش گوش می‌دادند. همه را آشتی می‌داد. حتی خود طرفین دعوا می‌گفتند به آقامحمد بگویید بیاید، ایشان را حکم قرار می‌داند.
آخرین دیدار
آخرین باری که ایشان را دیدم انگار متعلق به اینجا نبود. انگار آن کسی نبود که من با او زندگی کردم. انگار آدم دیگری بود. جای دیگری بود. حال و هوای دیگری داشت. روی پایش بند نبود. دیگر زمینی نبود. اصلا انگار دیگر مانند ما زندگی نمی‌کرد. مدام درخواست اعزام می‌داد. مانند انسانی بود که اضطراب دارد. فکر می‌کرد یک چیز خیلی گران‌بهایی را جایی جا گذاشته و از ترس اینکه مبادا سرقت برود، می‌خواست برود و به آن برسد. بی‌تاب جبهه بود.
گفت فکر می‌کنم این بار دیگر برگشتی در کار نباشد که من‌گریه کردم. گفت باید خودت را برای روزهای تنهایی آماده کنی. من می‌دانم مدرسه رفتن بچه‌هایم را نمی‌بینم. احساس می‌کنم این بار بار آخری است که شماها را می‌بینم.
این جنگ نعمت و رحمت است
در وصیتنامه‌اش به تربیت بچه‌ها و انقلاب توصیه کرده بود. اینکه انقلاب یک اتفاق معمولی نیست، عزت است. این اتفاقات و این جنگ همه نعمت و رحمت است.
در حصر آبادان بود. می‌آمد و‌گریه می‌کرد و می‌گفت بنی صدر چطور می‌تواند این کارها را بکند. می‌گفت او خائن است. می‌گفت که در آبادان چه خبر است و دارند با سرنیزه خون‌های خشک روی نان‌ها را پاک می‌کنند و آنها را می‌خورند. این صحنه را من به چشم دیدم. من می‌گفتم این چه نعمتی است؟ این چه رحمتی است؟ تو چه دیدی که می‌گویی اینها نعمت است؟
رفتن به سوریه
حمایت از اهل بیت و تبلیغ دین است
از شهید مطهری سؤال پرسیدند. ایشان گفتند من هر چیزی که بخواهید می‌گویم به شرط اینکه درسش را خوانده باشم. بر همین اساس هم ما چند وظیفه داریم. یک عده مخالف بودند که چرا برای امام زاده‌ها بارگاه درست می‌کنید. در صورتی که این بزرگ‌ترین حمایت از اهل بیت و تبلیغ دین است. رفتن به سوریه هم یک حمایت است. ما در زیارت عاشورا می‌گوییم «اشیاعهم اتباعهم و اولیائهم یا ابا عبدالله»؛ یعنی ما پیرو شما هستیم و از شما تبعیت می‌کنیم و هر چه شما فرمان بدهید ما اطاعت می‌کنیم. پس این ارادت و محبت متعلق به یک زمان خاص نیست. ما نه ائمه را دیده‌ایم و نه پیغمبرمان را؛ ولی چیزی در وجود ما هست که به ما قدرت تشخیص می‌دهد؛ حتی اگر واقعه کربلای امام حسین هم بود خیلی‌ها می‌رفتند. حمایت از حرم حضرت زینب(س) حمایت از عزت ماست. حمایت از دین و مذهب ماست. شیعه یعنی پیرو. یکی از علائم شیعه همین است.
شهید قاسم سلیمانی الان بین ما نیستند و بعد از گذشت حدود یک سال مردم خیلی پر شور از ایشان یاد می‌کنند چون خیلی مسائل پنهان الان دارد آشکار می‌شود و تازه می‌فهمیم ایشان چه نعمتی بوده‌اند. چقدر وجود ایشان برای تمام مردم ایران و دیگر کشورها باارزش بوده، و یک نشانه حرمت عزت و قداست، حرکت این بچه‌های شهیدمان است.
من شنیدم برخی می‌گویند مردم افغانستان پول می‌گیرند و برای دفاع از حرم می‌روند و اخلاقم این است که به شایعات اعتماد نمی‌کنم تا زمانی که مسئله برایم مسجل شود. لذا از یکی از سردارها که در کار اعزام نیروها بود با اصرار درخواست کردم که وقتی اینها را اعزام می‌کنید من هم حضور داشته باشم. گفتم می‌خواهم برایم یقین حاصل شود. برنامه‌ای ترتیب دادند و رفتم با خانواده‌های اینها صحبت کردم، برای مراسم شهدایشان رفتم. متوجه شدم اصلا چنین چیزی نبوده بلکه ارادت و محبتی بوده که اینها را به هیجان انداخته و اینها آمده‌اند جلو. فهمیده‌اند که اگر این راه مقدس نبود این همه شهید را ن
می‌دادیم.
نحوه شهادت
همسرم تکاور بود. خبر می‌دهند که دیده‌بان را زدند. همسرم می‌رود برای دیده‌بانی و آنجا می‌بیند که دشمن چگونه دارد حمله می‌کند. تمام رفقا و دوستانش تعریف می‌کردند که ما یک دفعه نگاه کردیم و دیدیم محمد دیوانه‌وار می‌دود داخل لشکر، که نیایید. گویا دشمن داشته گازانبری بچه‌ها را احاطه می‌کرده. او سربازان را به عقب می‌فرستد و خودش به تنهایی می‌ایستد. چندتا از عراقی‌ها را هم می‌کشد. داشتند حلقه محاصره را تنگ‌تر می‌کردند که او بدو به سمت نیروها می‌رود و در همین حین خمپاره می‌خورد و سرش آسیب بدی می‌بیند و با این حال می‌دود، همین‌طور که می‌دود تیری هم به قلبش می‌زنند. او می‌توانست خودش را نجات بدهد اما این کار را نکرد. می‌توانست حضور نداشته باشد. حتی دیده‌بانی کار او نبوده؛ اما خودش می‌رود. هنگام شهادت عکس دختر و پسرم در کنار یک کارت شناسایی در جیبش بود و اینها خونی شده بودند.
دیدار با امام امت
اواخر سال 63 بود، بعد از شهادت همسرم. دم دمای غروب یک آقای سپاهی آمدند دم در منزل ما. من هم مانده بودم که چه اتفاقی افتاده. ترسیده بودم. گفت دوست دارید امام(ره) را ببینید؟ گفتم بزرگ‌ترین آرزویم است. گفت پس شما دعوت شدید. دیدید پرچم امام رضا را می‌آورند و می‌گویند دوست دارید بروید مشهد زیارت امام رضا. من هر وقت این صحنه را می‌بینم یاد آن روز می‌افتم.
گفتند آماده‌باشید که فردا ساعت 7 صبح می‌آیند دنبالتان. باورتان می‌شود من تا صبح خوابم نبرد.
ما رفتیم در حیاط منزل امام. من دیدم که امام عبا و عمامه می‌پوشیدند. بعد از در آمدند بیرون. عصایشان را دادند به یکی از آقایان. من رفتم و گفتم سلام آقا. برگشتند و نگاه کردند و خندیدند. من گفتم من می‌خواستم شما را ببینم نگذاشتند. گفتند باشید من برمی‌گردم. بعد از پله‌ها رفتند بالا. یک در کوچک هم آن پایین بود که وارد حسینیه می‌شدند. من خیلی ایستادم تا صحبت‌ها تمام شد. من رفتم داخل. یکی از آقایان گفت چی شده خانم چرا از این طرف آمدی. گفتم می‌خواستم بروم داخل که در را بستند و از این طرف آمدم. بعد دیدم باید از یک گوشه از کنار آقایان عبور کنم و بروم بالا. بعد هم دیگر به آقا دسترسی ندارم. برگشتم سر جای اولم داخل حیاط. با خانمشان هم صحبت کردم. گفتند برای چه آمدی اینجا و چه شده است؟ جریان را برایش تعریف کردم. پرسیدند از طرف کجا دعوت شدید. گفتم نمی‌دانم. گفتند با کی آمدی؟ گفتم با تعدادی از خانواده‌های شهدا. گفتند مگر شما خانواده شهید هستید؟ گفتم بله. خیلی ملاطفت کردند و برایم چای آوردند. من همانجا در آن حیاط ایستاده بودم. هوا هم گرم بود و در اتاق امام باز بود. آقا آمدند و از پله‌ها بالا رفتند. با خانمشان کمی صحبت کردند و رفتند به اتاق خودشان.
خانم امام به ایشان گفت که من همسر شهید هستم. آقا فقط چند کلمه با من صحبت کردند. گفتند چند تا بچه داری؟ گفتم دو تا. گفت چی؟ گفتم یک دختر و یک پسر. ایشان دعا کردند. گفتند خدا بهتان صبر بدهد. من آن زمان یاد خوابم نبودم ولی حس می‌کردم این حرف را یک جای دیگر هم شنیده ام.
در واقع در سال 57 من خواب دیده بودم که حضرت امام روی صندلی نشسته‌اند. یک بنز مشکی آن طرف است. شاه هم ایستاده و دارد با امام صحبت می‌کند. امام فرمودند محمدرضا دست بردار. شاه با قلدری حرف می‌زد و دستش را روی بنز گذاشته بود. امام گفت یک بچه دوازده ساله تو را از پا در می‌آورد. شاه با یک حالت بی‌اعتنایی ایستاده بود. من دیدم پسری از پشت یک پرده آمد و اسلحه را گرفت و تیری به سینه شاه زد. دیدم شاه دستش را گذاشت روی سینه‌اش و خون مانند نفت سیاه از زیر دستش آمد بیرون. بعد تکیه داد به ماشین و سعی داشت برود سمت در ماشین که افتاد زمین. آقا هم خیلی آرام رفت سمت ماشین. یک آقایی در ماشین را باز کرد و امام رفت داخل و نشست. تا این صحنه را دیدم. دویدم سمتشان و گفتم آقا تو را به خدا من را دعا کنید. آقا از زیر عبا دست من را گرفت و گفت خدا به تو صبر بدهد. من اصلا نمی‌دانستم قرار است انقلاب شود و شاه می‌رود، تنها سر و صداهایی این طرف و آن طرف می‌شنیدیم.
من چندین بار رفتم منزل امام، طوری بود که وقتی امام از دنیا رفتند من می‌رفتم با مردم صحبت می‌کردم. خانم امام به من می‌گفتند که چه چیزهایی به مردم بگویم. چون تن صدایم بلند است و راحت صدایم را به مردم می‌رساندم. هنوز هم با دختر امام، خانم مصطفوی دوست هستم.
دیدار با مقام معظم رهبری
از طرف نیروی زمینی ارتش دعوت شدیم. لوح تقدیر دادند. دیدار خصوصی بود با تعدادی از خانواده‌های شهدا. دیدار با امام برایم خیلی هیجان انگیز بود؛ ولی دیدن آقا چیزی از وجودم خارج شد و چیز دیگری وارد وجودم شد، آن آسایش و آرامش و اطمینان خاطر بود، اینکه چیز مستحکمی همراهم هست، انگار واهمه‌ای از کسی ندارد.
مقام شهید
دختر شهید مالکی نیز از پدرش برایمان گفت، پدری که حتی خاطره‌ای از او ندارد؛ اما دست مهربانی و حمایت معنوی او را همواره حس می‌کند:
پدر همواره به فکر ما بود، یکی از دوستانشان که یک دختر هم داشتند برای مادر تعریف کردند که پدرم می‌گفتند شما عموی بچه‌های من هستید. من برادر ندارم. هوای بچه‌های من را داشته باشید. می‌دانم که دیگر بچه‌هایم را نمی‌بینم....
زمانی بود که به واسطه مشکلاتی که برایم پیش آمده بود بی‌تابی می‌کردم. دقیقا شب شهادت پدرم بود و ایام حج واجب. خواب دیدم منزل ما شلوغ است و شهدا را آورده‌اند منزل ما. خانه مادرم راهرویی داشت که دو‌هال را از هم جدا می‌کرد. دیدم در آن راهرو یک آقایی فهرستی از شهدا را در دست دارد و یکی یکی آنها را می‌خواند و هر کسی می‌رود شهیدش را تحویل می‌گیرد. من فقط می‌دانستم شهدا زنده‌اند. من و برادرم می‌گفتیم که پدرم را آورده‌اند. من رفتم قاب عکس پدرم را بیاورم که دیدم پدر در عکس دارد پلک می‌زند. طوری که انگار چهره واقعی را قاب گرفته بودند. سن 58 سالگی ایشان را می‌دیدم. موی جوگندمی و چروک‌های ریز دور چشمش را هم می‌دیدم. رفتم نزدیک آن آقا و نام پدرم را گفتم. او گفت بله هستند و تیک زد. گفتم من می‌خواهم بروم داخل. گفتم حاضرم قلبم را بدهم و پدرم زنده شود. گفت شما بروید داخل و شهیدتان را ببینید. من رفتم و دیدم شهدا لباس احرام به تن دارند و راه می‌روند.
من این خواب را با یکی از بزرگان در میان گذاشتم، گفتند شهید شما به جایگاه شهید بابایی رسیده‌اند. شهدا الان مکه هستند و دارند احرام می‌کنند. و چروک‌ها هم نشان دهنده سن واقعی ایشان است و اینکه شهدا زنده هستند.