وقتی نواده جابر بن عبدالله انصاری به سیره مولایش شهید میشود
جمال انصاری؛ شهیدی که زندگی اش را وقف محرومان کرد
زاده یک روستای کوچک است، اما دلش دریایی است، به رفاه که میرسد آن را تنها از آن خود نمیداند، سفرهای به وسعت تمام مردم محروم روستایش دارد. کارمند شرکت نفت است؛ اما کشاورزی هم میکند، راحت طلب نیست، در پی روزی حلال است و دستگیری از نیازمندان. دل در گرو مقام و مال ندارد، که اگر داشت از همه داشتههایش نمیگذشت. حتی زن و فرزندانش او را از قدم نهادن در راه جدش باز نمیدارد. حتی همان دخترک شیرینزبانی که با شنیدن دنیا آمدنش در پوست خود نمیگنجد. او اسلام آورده و سراپا تسلیم اراده حق است، بارها در امتحانات الهی سربلند بیرون آمده و اینبار امتحانی بزرگتر در پیش دارد. او همچون جدش جابر، دلداده حسین است. و در راه رسیدن به مولایش سر که سهل است، تمام هستیاش را فدا میکند...
شهید جمال انصاریزاده روستای مراسخون علیا از توابع نورآباد ممسنی استان فارس است، مردی از طایفه بزرگ انصاری. کسی که مردی و مردانگی را با تمام وجودش به نمایش گذاشت. چه آن زمان که باید از مردم محروم منطقه دستگیری میکرد و چه آن زمان که باید از زن و فرزند و تمام هستیاش میگذشت تا ایران اسلامی سربلند و آباد بماند. شهید انصاری از روزهای ابتدایی انقلاب در مبارزات انقلابی شرکت کرد و تا جان در بدن داشت از مبارزه دست برنداشت و در نهایت بعد از چندین بار حضور در جبهه، جان شیرین فدای محبوب کرد و همچون مولایش حسین علیهالسلام بدون سر، به ملاقات حق شتافت.
و حال با کمک و راهنماییهای متعهدانه سرهنگ خلبان بهمن ایمانی، به سراغ خانواده و یاران و همرزمان شهید رفتیم تا سیره زندگی این بزرگمرد را چراغ راهمان کنیم...
سید محمد مشکوهًْالممالک
ولایتمداری و عشق
به سید الشهداء علیهالسلام
همسر شهید انصاری، مادر پنج فرزند است. مادری که به تنهایی با تمام مشکلات مبارزه میکند و اجازه نمیدهد خم به ابروان کودکانش بیاید. او آنقدر مدبرانه سکان زندگی را به دست میگیرد که اکنون پنج جوان تحصیلکرده، مومن و موفق را تقدیم جامعه کرده و با وجود همه سختیها حاضر نیست از روزهای تلخ تنهایی برای فرزندانش بگوید. توصیف این بانوی بزرگوار را از همسر شهیدش میخوانیم:
شهید انصاری حقیقا ولایتمدار و عاشق سیدالشهداء علیهالسلام بود. یک روز دو برادرش را فراخواند و گفت: «ما سه نفر هستیم. امروز انقلاب و اسلام به یاری و فداکاری نیاز دارد و یکی از ما سه نفر باید در راه اسلام فدا شویم.» در نهایت قرعه عاشقی به نام خودش درآمد و به آرزوی قلبیاش رسید.
شهید به تمام معنا مردمدار و اهل کارهای خیر بود. یک روز گرمای شدید تابستان در مسجد محل بودیم. گرمای شدید و نیش پشهها همه را به نشستن در روبهروی کولر آبی نصب شده در مسجد ترغیب میکرد. همه به باد کولر پناه آورده بودند. بعد از نماز یکی از دوستان مرا صدا زد و گفت: میدانی این کولر که الان از همه به اون پناه آوردهاند، از کجا آمده؟ گفتم: نه نمیدانم. گفت: این کولر را شهید انصاری قبل از شهادتش به مسجد محل هدیه داده
است.
شهید علاقه بسیار زیادی به فامیل، خصوصاً کودکان داشت. همیشه همه تأکید شهید بر این بود که وقتی حضور ندارد، بهتربیت و درس بچهها رسیدگی کنم. من هم با وجود اینکه سوادی نداشتم تمام همتم را گذاشتم که بچهها آنطور که دلش میخواهد بزرگ شوند که شرمنده شهید نشوم. و خدا را شکر امروز همه فرزندانم موفق هستند و با دیدن آنها همه خستگی از تنم بیرون میرود و تلخی سالهای بدون همسرم به شیرینی تبدیل میشود.
خدای بچهها با شماست
آخرین باری که قرار بود برود جبهه اتفاق خاصی افتاد. من بین خواب و بیداری بودم که دیدم چند نفر آمدهاند دم در و در میزنند و همسرم را صدا میزنند و میگویند بیا میخواهیم برویم. بلند شدم دیدم شهید خواب است و در هم قفل است و خبری نیست. دوباره به خواب میرفتم و میدیدم که میآیند در خانه را میزنند که دیر شد بیا برویم. همانهایی که در را میزدند گفتند او باید همراه ما بیاید دیگر بعد از این فکر خودت را بکن. بعد از این کارهای سختی داری.
یک باره بیدار شدم و دیدم شهید لباسهایش را پوشیده ساکش را هم برداشته و دارد میرود. گفتم: کجا میخواهی بروی. گفت: دارم میروم سر کار. گفتم: میدانم میخواهی بروی جبهه. زمستان بود و هوا سرد و من هم باردار بودم. هر کاری کردم، در را گرفتم، گفتم بچهها کوچک هستند، نرو، قبول نکرد بماند و گفت: تکلیف من است و باید بروم. من رفتم دنبالش. تا برسیم به جاده یک رودخانه را هم باید رد میکردیم. هرچه گفتم لااقل به این بچه رحم کن، صبر کن ببین چه میگویم. اصلا برنگشت و نگاهم نکرد، فقط میرفت. من هم سه چهار کیلومتر دنبالش رفتم. گفت: من نیستم اما خدای بچهها هست. در آخر هم به سرش اشاره کرد که اگر این سر هم برود، من باید بروم. و همین هم شد و سرش را در راه رضای خدا فدا کرد.
معرفی شهید
لیلا انصاری دختر شهید انصاری از پدر شهیدش برایمان گفت، از پدری که حتی چهرهاش را به یاد نداشت، از دلتنگیهایش در روز عروسی و اذنی که بر سر مزارش گرفت:
لیلا انصاری فرزند شهید جمال انصاری هستم. فوقلیسانس حقوق دارم، در حال حاضر بهعنوان معاون جهاد کشاورزی و مسئول حقوقی جهاد کشاورزی فلاورجان در حال خدمت هستم.
پدرم متولد سال 1333 و متولد روستای مراسخون علیا از توابع نورآباد ممسنی استان فارس بود. ما سه خواهر و دو برادر هستیم و من فرزند چهارم خانواده و متولد 63 هستم. زمان شهادت پدر دو سالم بود و بزرگترین فرزند خانواده کلاس چهارم بود.
بعد از من خواهرم به دنیا آمد که هیچگاه پدر را ندید، او چهل روز بعد از شهادت پدر را به دنیا آمد.خواهر بزرگم در بیمارستان شیراز شاغل است و خواهر دیگرم پزشک عمومی است. برادر بزرگم مسئول حراست فرمانداری و دبیر شورای تامین و برادر دیگر کارشناس ارشد حسابداری و دبیر مناقصات شرکت نفت است.
پدرم خیلی فرزنددوست بود. آنقدر به فرزندانش علاقه داشت که در وصیتنامهاش نوشته بود:» از قول من به دوستان و آشنایان بگویید به فرزندان من رسیدگی کنند. در نامهها هم خطاب به مادرم مینوشت: مراقب بچهها باش که سرما نخورند، از درسهایشان عقب نیفتند. همّ و غمّش درس بچهها بود. همچنین تأکید پدر به مادر این بوده که رزق حلال به بچهها بدهد.
دستگیری از نیازمندان
پدرم کارمند شرکت نفت بود. الان هم وقتی همکارانش بعد از 30 سال من را میبینند و میفهمند فرزند چه کسی هستم میگویند خیلی اهل صله رحم و رفت و آمد و خیّر بود. خیلی از نیازمندان دستگیری میکرد؛ اما خانواده از خیلی ازکمکهای پدر خبر نداشت. بسیاری بعد از شهادتش آمدند و گفتند که فلان کمک را به ما کرده است. مرحوم متقی کاشانی امام جمعه گچساران میگفت که پدرم چه کمکهایی به مردم میکرد. پدرم به ساخت امامزادههای شهرستان و مساجد هم کمک میکرد. حتی مانند یک کارگر میایستاد و در ساخت و سازها شرکت میکرد. اگر به او کاپشن نو میدادند، آن را به دیگران میداد و خودش همان کاپشن کهنه را میپوشید.
پدرم هنوز هم به فکر رفع حوائج مردم است و خیلی حاجت میدهد؛ خیلیها را دیدیم که میآیند و میگویند ما از شهید حاجت گرفتیم. برای همین هم میخواستند برایش گنبد حاجت بزنند که خودمان موافقت نکردیم. نخواستیم بین شهدایمان تفاوتی ایجاد شود.
یادگارهایی از پدر
پارتیبازی شهید!
شهید انصاری از کارمندان حراست رده بالای شرکت نفت بود، اما زندگی و رفاه خود و خانوادهاش را با خدا معامله کرد و رفت جبهه. چندین مرحله رفت و برگشت تا اینکه به شهادت رسید.
زمانی که کارمند بود، یکبار شرکت نفت اعلام میکند که90 نفر نیرو میخواهد. پدرم میرود روستاهای اطراف و بیبضاعتترین افراد را که حتی نان شب نداشتند انتخاب میکند و چون بعضا کرایه راه هم نداشتند با خرج خودش آنها میآورد خانه خودمان. چون ما تنها خانواده روستا بودیم که در گچساران زندگی میکردیم و فاصله گچساران هم با ممسنی 40 کیلومتر است. تصور کنید بیش از 90 نفر بخواهند در یک خانه مستقر شوند. مادرم میگفت: دیگر جا نداشتیم و اینها حتی در آشپزخانه و روی کمدها میخوابیدند. بعد هم آنها را میبرد در شرکت استخدام میکند و آنها را سر و سامان میداد. خیلیها در منطقه مشکل مالی داشتند. او خیلیها را سر و سامان داد و شرایط ازدواجشان را فراهم کرد. همه این کارها را با اخلاص انجام
میداد.
عکسی که بعد از 30 سال پیدا شد
ما هیچ عکسی از شهید نداشتیم؛ لذا من و خواهر کوچکترم هیچ تصوری از پدر نداشتیم. ناراحت بودیم که چرا یک عکس هم از پدر نداریم که بدانیم چطور بوده است. فقط میشنیدیم که پدر قد بلند و هیکل درشتی داشته، میگفتند او شبیه برادرم بوده، دوست داشتیم ببینیم واقعاً اینطور بوده یا نه. تا چند ماه پیش که من خواب شهید را دیدم. خیلی ناراحت بودم. به او گفتم: من با تو قهرم. گفت: چرا؟ گفتم: حتی یک عکس هم برای ما نگذاشتی که تو را ببینیم. پدرم بعد از سی و سه چهار سال، در آن خواب، به من آدرس داد و گفت: برو خانه فلان فامیلمان، مطمئنم یک عکس از من دارند که یا در مغازه است و یا در خانه.
بعد از مدتی که رفتم شهرستان، رفتم منزل آنها. گفتم من چنین خوابی دیدم. چنین عکسی دارید یا نه؟ گفتند: ما این عکس را داشتیم اما تقریبا 20 سال است که گم شده است. گفتم: حالا بین وسایلتان بگردید شاید پیدا شد. گفتند: نه پیدا نمیشود. گفتم: باز هم بگردید. گفتند: 20 سال است پیدا نشده حالا که تو میگویی میگردیم. دو روز بعد یک عکس از طریق پیام رسان برایم آمد. وقتی که آن را باز کردم نشناختم. فکر کردم عکس جبهه یکی از اقوام است. نوشتم این کیست؟ ناراحت شدند که تو نمیدانی این کیست؟ گفتم نه. گفتند عکس پدرت است. این اولین و تنها عکسی بود که من از پدرم دیدم. و در واقع تنها عکسی است که از او به جا مانده است.
مادرم سنگ صبورمان است
زمان شهادت پدرم، مادرم تنها 24 سال داشت. او همیشه به اطرافیان میگوید جلوی بچههایم از سختیهای آن دوران نگوید. خودش هم چیزی به ما نمیگوید. اگر هم بخواهد از گذشته حرفی بزند و درددل کند، آن را برای همسرم میگوید.
خیلیها به مادرم میگفتند که تو جوانی و با این بچهها نمان و برو دنبال زندگی خودت؛ اما او قبول نکرد و ماند و برایمان هم پدر شد و هم مادر. او میگفت: من فقط به فکر این بودم که شرمنده شهید نشوم. آرزو دارم وقتی در آن دنیا او را دیدم شرمندهاش نباشم.
انصاف داشته باشید
سرهنگ خلبان جهانبخش اکبری، همسر لیلا انصاری و داماد شهید انصاری که خود برادر شهید دفاع مقدس است، از شهید انصاری برایمان گفت:
بنده متولد یکی از روستاهای استان فارس، به نام مراسخون علیا از توابع نورآباد ممسنی هستم. من و همسرم دخترخاله پسرخاله هستیم.
گچساران یکی از بزرگترین مخازن نفتی جهان را دارد و یک پنجم نفت ایران در این شهر کوچک قرار دارد. کارمندان شرکت نفت انسانهای بسیار متمول و پولداری هستند. شهید انصاری هم کارمند شرکت نفت بود و هم تمکن مالی داشت. و یکی از نیکیهایش این بود که از اموالش برای زراندوزی استفاده نمیکرد؛ بلکه برای مردمداری و کمک به مردم استفاده میکرد.
نواده جابربن عبدالله انصاری
طایفه انصار در استان فارس و کهکیلویه خیلی شناختهشده هستند و در واقع فرزندان جابر بن عبدالله هستند. جدمان که امیرایوب انصاری است از نوادگان جابر بن عبدالله است و به خیّر بودن و داشتن دین شهره هستند. افراد زیادی از این طایفه دارای مقامات دولتی و اجتماعی بوده و اکثرا جایگاه علمی بالایی دارند. فرهنگ عمومی حاکم بر خانواده انصاریها از آنها انسانهای اخلاقمداری ساخته است. گویا کودکان که به نوجوانی میرساند آرمانهایشان آرمانهای ترقی گرایانه در جهت خدمت به جامعه است، و شهید انصاری هم همین طور بودند.
حتی اگر سرم برود...
یکی از اقوام ما خاطرهای از شهید انصاری دارد که دقیقاً با خاطرهای که همسر ایشان برایمان تعریف کرده تطبیق دارد. این خاطره مربوط به آخرین اعزام شهید است. او میگفت: من محصل بودم و داشتم از شهر برمیگشتم. وقتی رسیدم به روستا دیدم یک خانم و آقایی میخواهند از رودخانه عبور کنند. آنها را شناختم. آقای انصاری سریع عبور کرد و خانم من را صدا کرد و گفت: جلوی آقای انصاری را بگیر. او میخواهد برود جبهه و زور من هم به او نمیرسد. من رفتم جلو و گفتم بچههای شما کوچک هستند فعلا نروید بگذارید بچهها بزرگتر شوند. شما که خیّر هستید، بمانید و همین جا کار خیر انجام دهید. اما او فقط با اشاره به من گفت که اگر سرم برود باید بروم، برگشتی در کارم نیست. خلاصه نتوانستم او را مجاب کنم و رفت و ما هم برگشتیم. در همان سفر هم شهید شد.
نوای دلنشین نماز صبح پدر...
یوسف انصاری پسر ارشد شهید انصاری است. او که زمان شهادت پدر تنها 8 سال داشت، طبق خواسته پدر با جد و جهد تحصیلات خود را ادامه داده و موفق به اخذ مدرک دکترای جغرافیای سیاسی شد. او سخنش را در مورد شهید اینگونه آغاز کرد:
من متولد سوم اسفند سال 57 هستم و با توجه به اینکه پسر ارشد خانواده بودم، همیشه در اجتماعات همراه پدرم بودم. نکتهای که همیشه در خاطرم هست، این است که پدر به صله رحم خیلی اهمیت میدادند، حتی شده بود، در حد چند دقیقه به فامیل سرکشی میکردند.
نکته دیگر نماز اول وقت پدرم بود. صبحها با نوای دلنشین نیت و تکبیرش از خواب بیدار میشدم. شهید اوایل انقلاب، همان موقع که ضدانقلاب به شدت در حال فعالیت بود، در پایگاههای بسیج خدمت میکرد و گشتزنی و ایست و بازرسی را به عهده داشت. تا جایی که یکی از پایگاههای بسیج گچساران که پدر در آن فعالیت داشت، مزین به نام اوست. در کل بعد از انقلاب پدر یا در پایگاه بسیج مشغول فعالیت بود یا در جبهه بود.
اعتقاد به کار سخت و رزق حلال
در حالیکه کارمند نفت بود و وضعیت مالی خوبی داشتیم و نیازی به انجام کار سخت کشاورزی نبود؛ ولی چون به رزق و روزی حلال خیلی معتقد بود، کشاورزی هم میکرد.
ما در حال ساخت یک خانه در زادگاهمان بودیم. در عالم بچگی و همان سن کم میفهمیدم که پدر خیلی اصرار دارد که دستمزد کارگران به موقع پرداخت شود. انجام کارهای خیرخواهانه پنهانی از دیگر ویژگیهای پدر بود؛ به طوری که بعدها متوجه شدیم، چقدر به دیگران کمک کرده است.
فرماندهای که مرید سربازش شد
ابراهیم جهانفکر، فرزند جانباز شیمیایی کرم الله جهانفکر، از همرزم شهیدش برایمان گفت، از عشق و ارادت فراوانش به شهید. از روزی که به دنبال مزار شهید کیلومترها راه را پیمود و در نهایت به وصال یار قدیمیاش رسید:
بهترین خاطرات من از جنگ خاطراتم با شهید انصاری است و به خودم میبالم که خداوند توفیق داد که در کنار چنین عزیزانی باشم. خیلی خوش اخلاق بود. مهربان، مخلص و پاک و پایبند به انقلاب بود.حق او این بود که شهید شود.
به یاد دارم که یک روز او را خیلی خوشحال دیدم. گفت: نامهای از محل آمده و نوشته که خداوند به من یک دختر داده است.
خاطره دیگری دارم که مربوط به یافتن مزار مطهر شهید است. در واقع جنگ تمام شد؛ ولی خاطره شهید جمال انصاری و نحوه شهادتش در ذهنم ماندگار بود و همیشه در ذهنم تداعی میشد. همانند کسی که آرزوی زیارت مزار سالار شهیدان حسین بن علی(ع) را داشته باشد، آرزوی زیارت مزار شهید انصاری را داشتم. خیلی دلم میخواست بر سر مرقد مبارک شهید عزیز حاضر شوم و عرض ادب نمایم و از روح معنوی او فیض ببرم زیرا به صداقت و اخلاص و یک رنگی و ایمان او اعتقاد قلبی داشتم و نحوه شهادتش در من تأثیرگذار بود. نمیدانستم مزار او کجاست. فکر میکردم مزار او در اطراف نورآباد ممسنی است. تا اینکه بعدها در أثر اتفاقاتی فهمیدم کجاست و سر مزارش رفتم؛ عاطفهام مثل همیشه گل کرد و اشک از چشمانم سرازیر شد. خیلی ناراحت شدم. مزارستان خلوت بود و هنوز مردم بهخاطر پنجشنبه و فاتحه برای اموات نیامده بودند. همه چیز جلوی چشمانم مجسم شده بود؛ تاریکی شب، نحوه شهادت، بدن تکه تکه و بدون سر، اخلاق حسنه، تعهد و پایبندی و عشق او به انقلاب، انجام فرایض دینی و.... سر مزار شهید سر به زیر نشسته بودم و از دل با شهید نجوا میکردم و با او حرفها میزدم و میگفتم: «شما پر کشیدید و رفتید؛ ولی من با انبوهی از گناه ماندم، شما با خدای خوب خود، خوب معامله کردید؛ ولی معامله من چه؟!» خلاصه عقده دلم را گشودم و مقداری خودم را سبک کردم. یک ساعتی با او خلوت کردم، به او متوسل شدم و استفاده کردم، اشک روی گونههایم قطع نمیشد، با اصرار آقای انصاری لوح سپاس را روی مزار گذاشتم و بلند شدم. خیلی دلم میخواست آن شب کنار مزار شهید بمانم؛ ولی امکانش نبود. بعد از قرائت فاتحه برخاستم و به طرف سیسخت حرکت کردم. احساس راحتی میکردم و خوشحال بودم که بعد از 24 سال توفیق زیارت مزار شهید جمال انصاری را پیدا کردهام. معلوم شد که بعد از شهادت شهید جمال انصاری در نوشتن مشخصات وی بر تابوت سهلانگاری شده و پیکر پاک آن شهید والامقام را به شیراز برده بودند. چرا که حدود 12 روز طول کشیده بود تا او را شناسایی کرده و به زادگاهش انتقال داده و به خاک بسپرند. به خانوادهاش گفته بودند که شهید در عملیات به شهادت رسیده است، در صورتی که اینطور نبود. ما حدود دو، سه کیلومتر با شهر مهران فاصله داشتیم؛ یعنی باید این فاصله را طی میکردیم تا به خط مقدم برسیم. 24 دی سال 65 بود، ساعت 11 شب، در حالی که از خط حفاظت و پاسداری میکردیم، با اصابت خمپاره، سرش از بدن جدا شد و به شهادت رسید. متأسفانه ما نتوانستیم سر را به بدن ضمیمه کنیم و شهید انصاری به شهید بیسر معروف شد.
حقوقی که ابتدا سفره محرومین را رنگین میکرد
جانباز ابوالحسن غلامی، از همسایگان شهید انصاری خاطراتی از این شهید گرانقدر دارد که درسهای ارزشمندی را دربر دارد:
شهید انصاری بسیار مهربان، نجیب و با اصالت بود. هوای همسایهها را داشت. بسیار اهل شرم و حیا بود. عفت چشم و ذهن و کلام داشت. خانوادهاش را خیلی دوست داشت.
شهید انصاری با پدرم همکار بود. به یاد دارم که وقتی آنها حقوق میگرفتند، ابتدا میرفتند خدمت آقای متقی کاشانی، امام جمعه وقت، مبلغی را بابت کمک به مسجد صاحبالزمان(عج) و فقرا میدادند و بعد میرفتند منزل.
چند بار شهید انصاری را جلوی مغازهای که سر نبش کوچهشان بود دیدم. او با صاحب مغازه هماهنگ میکرد که خرید خانوادههای فقیر محل را حساب کند، بدون اینکه خودشان متوجه شوند.
اوایل دهه 60 در محلهای در شهر گچساران همسایههای خیلی خوبی داشتیم که برخی از اقوام بودند. یکی یکی خبر شهادتشان میآمد، شهید حیدری، شهید افراز، شهید هاشمی. من هم در آذرماه 64 در سن 15 سالگی عازم جبهه شدم و در نهایت در عملیات کربلای 4 مجروح شدم. من برای ادامه درمان به مشهد اعزام شدم. چند روز بعد پدرم آمد بیمارستان. آنجا مادر با پدرم تماس گرفت، بعد دیدم پدر با حزن و اندوه آمد. گفتم: چه شده است؟ گفت: یکی از همسایههای خوبمان، همکار و فامیل عزیزم، آقای انصاری به شهادت رسیده است.