پایان خوب قصه تلخ فراقها!(چشم به راه سپیده)
سپیده و نور
از افقهای دور میآیی
از میان مه و سپیده و نور
در تو جاری است آیه تطهیر
در تو پیداست روح سبز ظهور
*
چهرهات زیر سایهای از غم
در نگاهت ترنم باران
باشکوه و وقار میآیی
تا غم و رنج رادهی پایان
*
هم چو ابری سپید نرم و سبک
سایه میگستری بر آنچه که هست
در دلت چشمه سار روشن عدل
ذوالفقار علی ترا در دست
*
از میان لبت کلام خدا
می تراود چو عطر یاس سپید
می شکوفد درون سینه ما
با کلامت شکوفههای امید
*
از افقهای دور میآیی
با تو عطر بهار میآید
دیده بیتاب لحظه دیدار
که به سر انتظار میآید
*
آسمانیترین حضوری تو
جلوه صبری و شکیبایی
شاه بیت سروده هستی
غزلی دلنشین و رویایی
*
میتراود ترا گل نرگس
مینوازد ترا نسیم سحر
میسراید ترا ستاره صبح
تو کجایی؟ کجایی ای یاور؟
*
آخرین جلوه جمال وجود
عاشقانهترین سرودی تو
پرتمناترین ترانه عشق
معنی عالم وجودی تو
*
ای پیامآور سپیده و نور
پُرصداقتترین بهارانی
بر کویر جهان تشنه ببار
ای بهاران سبز و بارانی
زهرا پیشرفت
بهار من
ای ناگهانتر از همه اتفاقها!
پایان خوب قصه تلخ فراقها!
یکجا ز شوق آمدنت باز میشوند
درهای نیمه باز تمام اتاقها!
یک لحظه بیحمایت تو ای ستون عشق
سر باز میکنند ترکها به طاقها!
بی دستگیریات به کجا راه میبریم؟
در این مسیر پر شده از باتلاقها
باز آ بهار من! که به نوبت نشستهاند
در انتظار مرگ درختان اجاقها
ای وارث شکوه اساطیر! جلوه کن!
تا کم شود ابهت پُرطمطراقها
مهدی عابدی
مولا بیا
ای زیباترین طلوع
ای آسمانیترین پیام
ای سبزترین غزل عشق
ای پرشورترین ترانه هستی
ای نهانترین راز آفرینش
ای موعود
پر توانتر از نوح(ع) میآیی
خوش نواتر از داوود(ع)
صبورتر از ایوب(ع)
استوارتر از ابراهیم(ع)
دلرباتر از یوسف(ع)
شکیباتر از موسی(ع)
پرخروشتر از یحیی(ع)
و مهربانتر از مسیح(ع)
گل غنچههای عشق هر آدینه
عطشان و بیقرار
در انتظار ظهورت بیتابند
تابیایی
و در فضای عطرآگین و روحبخش حضورت شکفته شوند
و در جاری زلال عدالت تو،
سیراب گردند
مولا بیا
تا طومار هزاران سال
بردگی و ظلم و تبعیض و ستم رفته بر انسان
همیشه مظلوم تاریخ
در آتش قهرت سوزانده شود
و غنچه سبز عدالت با حضور دلانگیزت به گل نشیند
؟؟؟؟؟
اطلسیها
هزار آیینه میروید، به هر جا مینهی پا را
همین قدر از تو میدانم: هوایی کردهای ما را
سحر میلغزد از سر شانههایت تا بیاویزد
به گرد بازوانت باز، بازوبند دریا را
میان چشمهایت دیدهام قد میکشد باران
وَ اندوهی که وسعت میدهد بیتابی ما را
شمردم بارها انگشتهایم را، بگو آیا -
از اول بشمرم بر روی چشمم مینهی پا را؟
من از طعم دوبیتیهای باران خورده لبریزم
کنار اشکهایم میشود آویخت دریا را
شب و آشفتگی با دستهایت میخورد پیوند
زمین گم میکند در شیب سرگردانیّت ما را
تمام راه پُر میگردد از آوای سرشارت
وَ باران میتکاند اشتیاق اطلسیها را
منصوره نیک گفتار