نگاهی به فیلم «سرزمین بیخانمانها»
آوارگانی در پی سرزمین اجدادی
سعید مستغاثی
فیلم «سرزمین بیخانمانها» در حالی یک فیلم سینمایی داستانی بهنظر میرسد که اصلا یک اثر مستند/داستانی یا Docu- Drama است.
«کلوئه ژائو» فیلمساز چینیتبار که پیش از این نیز فیلمی را در همین سبک و سیاق به نام «سوارکار» ساخته بود، اینبار بر اساس کتاب جسیکا برودر به نام Nomadland: Surviving America in the Twenty- First Century اثری سینمایی با حضور شخصیتهای اصلی آن کتاب و عده دیگری از آوارگان و بیخانمانهای واقعی ساخته که شاید بتوان گفت به جز فرانسیس مک دورمند و دیوید استراثیرن و شاید یکی دو نفر دیگر، بقیه شخصیتهای فیلم واقعی بوده و لوکیشنها هم همگی همان مکانهای حقیقی ماجرا هستند.
فِرن (با بازی فرانسیس مک دورمند) با تعطیلی معادن گچ «کنگلومرا» در امپایر نوادا و سپس از دست دادن همسر محبوبش در حالی که فرزندی هم ندارد، وسائل مختصری برداشته و با خریدن یک وَن، راهی بیابانهای آمریکا میشود. او برای گذران زندگی به طور فصلی در مراکز مختلف مانند فروشگاه آمازون در آریزونا یا رستورانی در داکوتای جنوبی و یا کارگاه چغندر پاککنی در نبراسکا کار میکند. ولی خانهای ندارد و زندگیاش را با ایجاد آشپزخانه کوچک و محل خواب درون همان ون میگذراند. فرن پس از ورشکسته شدن در زندگی دیگر قصد زندگی جمعی نداشته و به انزوا روی آورده ولی ناخودآگاه مجدداً به طرف اجتماع جلب میشود. اما اینبار به جامعه بیخانمانهایی که مانند او زندگیشان را بر پشت ونسوار کرده و بیابانهای آمریکا را زیرپا میگذارند.
«باب ولز» و «لیندا می» از جمله شخصیتهای واقعی هستند که فرن با آنها برخورد کرده، دوست میشود و بخشی از آوارگی خود را با آنها به اشتراک میگذارد. اشتراکی که قبل از آوارگی، در غم از دست دادن عزیزی وجود داشته است. هر یک از آنها غمی در وجودشان باقی مانده که قرار و آرام و زیر سقف زندگی کردن را از آنها گرفته است. غمی که برخیشان را تا مرز خودکشی پیش برد اما شاید همین آواره زندگی کردن در دشت و صحراها، نجاتشان بخشید.
باب ولز که حکم مرشدی را برای آن گروه بیخانمان دارد، مقصر همه این شرایط نابسامان را افسارگسیختگی سرمایهداری میداند. او در سخنرانیاش برای جمع آوارگان ونسوار میگوید:«ما نه تنها ظلم سرمایهداری را قبول کردیم بلکه محدودیتهایی را که دلار آمریکایی هم برایمان بهوجود آورد، با کمال میل پذیرفتیم. مثل اسبهای کار که تا دم مرگ کار میکنند و این اتفاق برای خیلی از ماها افتاده است... ما باید متحد شده و از یکدیگر حمایت کنیم...»
و در همان اول فیلم به ما گفته میشود همین سرمایهداری است که بحرانش در سال 2011 باعث تعطیلی آن معادن گچ و مرگ همسر «فرن» و از همگسیختگی زندگیشان شد. آنچه در طی بحران مالی سالهای 2007 تا 2009 تقریبا بر سر اغلب آن خانه به دوشان آمد.
کلوئه ژائو هم برای روایت مستند/ داستانیاش از زندگی بیخانمانهای ونسوار آمریکا، قصد داشته از سبک نئورئالیستی استفاده نماید و به جای نمایش فراز و فرودهای داستانی و گرهافکنیهای دراماتیک و بحران آفرینیهای داستانی و... به روایت ساده و جزیینگر از زندگی «فرن» و همدردهای او بپردازد، مانند آنچه ویتوریو دسیکا از زندگی «امبرتو دی» در سال 1952 ساخت. خصوصاً که ماجرایش هم واقعی است. شاید اگر امبرتو دی هم گزینه آوارگی در دشت و صحرا و بیابان را داشت، آنگونه به گدایی و تلاش برای خودکشی نمیپرداخت. اگرچه نمیتوان چشمانداز سوسیالیستی چزاره زاواتینی (فیلمنامهنویس مارکسیست «امبرتودی») را با جسیکا برودر (نویسنده آرمانگرای آمریکایی «سرزمین بیخانمانها») مقایسه کرد.
به هر حال این تلاش نئورئالیستی «کلوئه ژائو» را بازی بسیار پرحس و حال و درونگرای فرانسیس مک دورمند ابتر گذاشته. نکته قابل توجه اینکه هنر مک دورمند (که به نوعی دنباله ایفای نقش او در فیلم «سه بیلبورد خارج از ایبینگ، میزوری» بهنظر میرسد) و البته کار کلوئه ژائو این بوده که علیرغم این بازی بسیار پرقدرت حسی، تفاوتی ما بین نقش او و دیگر افراد که تقریبا اغلب نابازیگرند و در واقع خودشان را بازی میکنند، به چشم نیامده و حس نشود.
اما شاید بتوان دلیل این ژانرشکنی را در درونمایه روایت ژائو جستوجو کرد که از ورای قصه غمانگیز «فرن» و افرادی مانند او، ماجرای بیخانمانهایی مثل سوانکی را حکایت میکند که طی آوارگیشان، به کشف و شهود در دل طبیعت دست زدند و گویی دوباره از پی کشف آمریکا برآمدند. سوانکی شرح میدهد که زندگیاش را با تماشای موسهای وحشی بر روی رودخانه در آیداهو و پلیکانهایی که بر روی دریاچه در کلرادو فرود میآمدند و پرستوهایی که در بالای صخرهها از تخمهایشان بیرون آمده و تخمهای شکستهشان بر روی رودخانه شناور میشد و... کامل کرده است.
و «فرن» نیز پس از مرگ سوانکی در ادامه گشت و کشفهایش در طبیعت بکر صحراها و دشتهای بیکران، همان مشاهدات سوانکی را میبیند. از همین روی خواهرش میگوید که کار آنها مثل کاشفان آمریکاست. او معتقد است که کار امثال «فرن» فرهنگ و سنت آمریکایی است.
در این نوع زندگی، مرگی هم وجود ندارد. چون آنها همیشه در جادهها هستند و زیر هیچ سقفی شاهد مرگ همقطار خود نبوده و نیستند. باب ولز میگوید که هیچ وقت خداحافظی نمیکنم به هر کس میرود، میگویم دوباره در جاده میبینمت. ما نمیدانیم، شاید هم او را دوباره دیدیم و دیدهایم و میبینیم.
در واقع این بیخانمانها یا آوارهها، به نوعی آرمانهای کشف آمریکا را مجدداً دنبال میکنند. همانگونه که اجدادشان برای آرمانهای ایدئولوژیک خود از ایرلند و همچنین شرق اروپا، آوارگی را به جان خریدند و راهی قاره نو شدند.
یادمان باشد که در ایدئولوژی بنیانگذاران آمریکا، آوارگی یا دیاسپورا، راه و روش نیاکانشان بود که عاقبت آنها را به سرزمین موعودشان رسانید.