گفتوگوی صمیمانه با فاطمه زینلی همسر شهید «شهروز مظفرینیا»؛ سرتیم حفاظت سردار قاسم سلیمانی
احساس میکرد کنار حاج قاسم به آرزویش میرسد
گفتوگو از فاطمه اقوامی
چشمانم را میبندم و میروم به یک سال پیش... به آن شب سرد و تاریک زمستانیِ طولانیتر از یلدا... دوباره زخم دلم دهان باز میکند و دردی جانکاه امانم را میبرد... آسمان به یکباره و تیر و تار میشود... صدایی مهیب از دوردست به گوش میرسد و بند دلم پاره میشود... دلشورهای عجیب به جانم مینشیند... گرمای آتشی ناپیدا وجودم را میسوزاند... بوی دود و گوشت سوخته یکباره در مشامم میپیچد... نوحهخوان دوباره دم میگیرد: «ای اهل حرم میر و علمدار نیامد»... چشمانم را باز میکنم... روداشک مسیرش باز میشود و روی صورتم جریان مییابد... از پشت پرده تاری که جلوی چشمانم کشیده شده به ساعت خیره میشوم... 1:20 دقیقه بامداد است به افق دلتنگی و فراق...
باورش سخت است اما یکسال است در دنیایی نفس میکشیم که از گرمای نفس «حاج قاسم سلیمانی»، «شهروز مظفرینیا»، «حسین پورجعفری»، «هادی طارمی»، «وحید زمانینیا» و «ابو مهدی المهندس» و یاران شهید عراقیاش خالی است... درست در همین روزها بود که این پرستوهای عاشق عزم سفر کردند و راهی دیار آسمان شدند... آنها یکسال است در بین ما نیستند اما هنوز عطر وجود بهشتیشان را در میان خود استشمام میکنیم... خون آنها چون چشمهای جوشان میجوشد و ریشه باورهایمان را آبیاری میکند... از جسم خاکیشان خبری نیست اما روح بزرگشان همراه ماست و یادشان تا ابد در قلبهایمان زنده و جاوید میماند...
به مناسبت سالگرد شهادت سردار دلها و همرزمانش پای صحبت «فاطمه زینلی کهکی» همسر پاسدار شهید «شهروز مظفرینیا» سرتیم حفاظت سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی نشستهایم تا برایمان زندگی این قهرمان را روایت کند... برای خواندن این روایت همراهمان باشید.
دل در گرو مهر یار
من و آقاشهروز یک نسبت فامیلی دو جانبه داشتیم؛ ایشان هم پسرعمه بنده بودند، هم خواهرم با برادرشان وصلت کرده بود. در نتیجه شناخت خانوادگی زیادی از هم داشتیم. این آشنایی زمینه ازدواجمان را فراهم کرد و سال 81 ما را پای سفره عقد نشاند.
آقاشهروز به واسطه جمعهای خانوادگی شناختی از خصوصیات اخلاقی و رفتاری من به دست آورده بود که چند خصوصیت بیش از همه برایش اهمیت داشت. اولین و مهمترین مورد حجب و حیای من بود. قانع بودن، درک درست از زمان و مکان و سازگاری با شرایط مختلف از دیگر نکاتی بود که در کنار علاقه به وجود آمده، در انتخاب ایشان تأثیر داشت. در مقابل ایشان هم فردی باایمان و فوقالعاده باادب و با حیا به نظر من میآمدند. از طرفی با صحبتهایی که شد فهمیدیم در مسائل مهم زندگی با هم تفاهم داریم و چیزهایی که در نظر من اهمیت دارد برای ایشان هم مهم است. نتیجه آن شد که با برگزاری مراسم عقد و عروسی در خانه پدری من آن هم در نهایت سادگی ما زندگی مشترکمان را آغاز کردیم.
عشق آسان نمود...
آن زمان که ما عقد کردیم آقاشهروز در قسمت تربیتبدنی سپاه مشغول به کار بودند. کارشان یک کار معمولی و عادی محسوب میشد و از جنگ هم خبری نبود. درست دو روز بعد از عقد، آقاشهروز برای شرکت در امتحان دانشکده افسری به تهران آمدند که اتفاقاً قبول شدند و دوره دانشجویانیشان شروع شد. هنوز درسشان به اتمام نرسیده بود که مراسم عروسی را برگزار کردیم و من فردای روز عروسی برای شروع زندگی مشترک همراه او و خانوادهشان راهی تهران شدم. به میدان آزادی که رسیدیم آقاشهروز از ماشین پیاده شدند تا به امورات کاریشان برسند. به این ترتیب زندگی مشترک ما جدا از هم آغاز شد. شرایط سختی بود، از یک طرف من از خانوادهام جدا شده بودم و از طرف دیگر همسرم من را به اجبار تنها گذاشته بود. البته این رفتنش را خطا و اشتباه و یا بیوفایی حساب نمیکردم ولی خب آن لحظه حس قلبی خاصی داشتم. به عنوان یک تازه عروس که دوست دارد زندگیاش را در نهایت گرمی و صفا و صمیمیت در خانه خودش شروع کند باید وارد خانهای میشدم که دامادی حضور نداشت. این وضعیت دو روز طول کشید تا آقاشهروز به خانه برگشتند و زندگی مشترکمان را رسماً آغاز کردیم.
ما آبانماه عروسی کردیم و تا آخر شهریور سال بعد دوران تحصیل ایشان ادامه داشت. درسشان که به پایان رسید، وارد فاز کار شدند و از همان موقع شیفتها و مأموریتهای طولانیمدت شروع شد. خلاصه آنکه زندگی ما بهخاطر شرایط شغلی آقاشهروز سختیها و دغدغههای خاص خودش را داشت اما این مسائل جوری نبود که بخواهد اختلال و مشکل بزرگی در زندگی ما ایجاد کند. سختیها زیاد بود ولی عشق باعث میشد آنها را نبینم. از طرفی وقتی روی طرف مقابلت خیلی حساب باز میکنی و احساست این است که او از تو مراقبت و محافظت میکند، خیلی راحت همراهش میشوی و سعی میکنی شما هم محافظش باشی. عشق، علاقه و تفاهم که بین دو نفر باشد همه چیز را حل کرده و نتیجه میدهد.
یک تکیهگاه مطمئن
آقاشهروز آدمی بودند که تو احساس میکردی با خیال راحت میتوانی به او تکیه کنی. یک تکیهگاه بسیار محکم. تصورم این است علاوهبر نظر خودم در این رابطه، این ویژگی از دلایل اصلی موافقت خانوادهام با ازدواج ما بود. تکیهگاه بودن او وزنه سنگینی در میان خصوصیات اخلاقی ایشان به حساب میآمد و این مسئله صرفاً در ارتباط با من نبود بلکه دیگران هم همینطور در مورد او قضاوت میکردند.
از دیگر خصوصیات اخلاقی ایشان که بسیار در زندگیشان نمود داشت رعایت ادب از جانب او بود. آقاشهروز احترام ویژهای برای پدر ومادرش قائل بود در حدی که من حتی یکبار ندیدم ایشان کوچکترین بیاحترامی یا تندی با والدین داشته باشند. در مورد من هم همینطور بود. در طول سالهای زندگی مشترکمان یکبار پیش نیامد که به من توهین و بیاحترامیکنند. در زندگی ما هم مثل همه زندگیها اختلاف وجود داشت ولی این اختلاف هیچگاه به سمتی نرفت که ایشان کلامی بگویند یا کاری انجام دهند که به شخصیت و غرور من بربخورد و مورد بیاحترامی قرار بگیرم.
از آنجا که آقاشهروز دوره سربازیاش را در ارتش گذرانده بود، آدم فوقالعاده منظمی بود. این ویژگی برای زندگی ما آرامش خاصی را به ارمغان میآورد.
عامل بودن به قرآن و تقید به انجام دستورات دینی از دیگر خصوصیات و ویژگیهای ارزشمند او بود. در عمل به دستورات دین بین اشخاص یا موقعیتهای مختلف تفاوتی قائل نبود و سعی میکرد در همه جا دستورات را به صورت کامل و دقیقاً منطبق با اصول تعیین شده انجام دهد.
آقاشهروز اهل صلهرحم بودند نه اینکه فقط به منزل اقوام بروند بلکه مشکلات خانواده؛ همّ و غم ایشان بود و سعی میکردند هر کاری از دستشان برمیآید برای رفع آن مشکل انجام دهند. دستگیری و انفاق از دیگر خصوصیات اخلاقی او بود. تا آنجا که در بسیاری از موارد شاید اولویتهای دست چندم خودمان در این راه فدا میشد. من از داشتن چنین مردی در کنار خودم احساس غرور و افتخار میکردم.
به من و بچهها بیش از حد محبت داشتند. به نظرم این ویژگیهای اخلاقی باعث شد در نهایت او بتواند شهد شیرین شهادت بنوشد.
پدر، عشق، فرزند
همسرم بهخاطر شرایط کاری حضورشان در خانه بسیار کمرنگ بود و زمانهای بسیار کمی را میتوانستند در کنار ما سپری کنند. دختر بزرگ ما نرگس خانم سال 1387 به دنیا آمد. آن زمان یک هفتهای تهران بودند و توانستند در کنار رسیدگی به امور شغلی در کنار من و فرزندمان هم باشند. نیلوفر خانم هم بهمن سال 91 به جمع ما اضافه شد. زمانی که نیلوفر خانم را باردار بودم مصادف بود با سالهای اول همراهی آقاشهروز با حاج قاسم و برای همین سرشان شلوغ بود و نمیتوانستند خیلی در کنار من باشند که تحمل این دوری برای من با آن شرایط سخت و ناراحتکننده بود. البته زمان تولد دخترمان در کنارم بودند، یک هفتهای هم ماندند و دوباره عازم مأموریت شدند.
و اما علیرضا پسر کوچک ما اصلاً پدر را ندید و سه ماه و 17 روز بعد از شهادت پدر پا به این دنیا گذاشت.
آقاشهروز فرصتشان برای بودن کنار بچهها کوتاه بود اما زمانهایی که بودند سعی میکردند به بهترین نحو حضور داشته باشند. با بچهها بازی میکردند، آنها را به تفریح و گردش میبردند و خلاصه مهر و محبتشان را چه به صورت رفتاری و چه کلامی به بچهها نشان میدادند. یکی از نکات ویژه ارتباط با بچهها این بود که مسئولیت خرید اسباببازی برای دخترها کاملاً برعهده او بود و آنها همیشه اسباببازیهایشان را به صورت هدیه یا سوغاتی از پدر دریافت میکردند.
تربیت بچهها از نگاه پدر
روی تربیت بچهها خیلی حساس بودند. در عین حال که بسیار مهربانانه با آنها برخورد میکرد، خطقرمزهایی هم داشتند که بچهها نباید از آن رد میشدند. خط قرمز جای خودش بود، محبت و بازی هم جای خودش. تأکید زیادی داشتند بچهها با ادب و منظم بار بیایند، درست مثل خودش که این دو ویژگی را در زندگی رعایت میکرد. داشتن حیا و رعایت حجاب از دیگر اصول تربیتی مدنظر ایشان بود. سختگیری نمیکرد اما از دخترها انتظار داشت به این موارد توجه داشته باشند.
خاطره شیرین رهاییبخشی
آقاشهروز خیلی جزئیات کارشان را با من درمیان نمیگذاشتند. همیشه میگفت هر چقدر کمتر بدانید، امنیت و آرامش خودتان بیشتر است. من هم آدمی نبودم که خیلی از او سؤال و جواب کنم چون خیلی به او اعتقاد داشتم و میدانستم راه و کارش درست است. وقتی به مأموریت میرفتند من خیلی وقتها از مقصد سفرشان مطلع نمیشدم تازه وقتی برمیگشت از روی شواهد و قرائن مانند سوغاتی که آورده بود، ته مانده بلیطی که هنگام شستشوی لباسها در جیبش پیدا میکردم یا اینکه میگفت نایبالزیارهات در فلان حرم بودم متوجه میشدم در آن مدت کجا بوده است. گاهی اوقات هم بعد از گذشت زمان وقتی دیگر پای مسائل و مباحث امنیتی درمیان نبود خاطراتی از سفرهایشان تعریف میکردند.
مثلاً یادم میآید زمانی که نبّل و الزهرا آزاد شده بود، خیلی خوشحال بود و از خاطرات آنجا تعریف میکرد. آن روزها میشد برق شادی و لذت پیروزی را در چشمانش به وضوح دید. انگار که خواهر و برادرهای خودش آزاد شده باشند. از اینکه توانسته بودند شیعیان مظلوم این دو روستا را از محاصره دربیاورند و از چنگال داعش رهایی بخشند خیلی خوشحال بود. میگفت این دو روستا مردمان باسخاوت و چشم و دل سیری دارد وقتی ما برایشان کمکهای مردمی میبردیم اگر واقعاً نیاز نداشتند از ما قبول نمیکردند. خلاصه حس و حال آن روزهای آقاشهروز قابل توصیف نیست مثل آن بود که مردم سرزمین خودش را از محاصره نجات داده است.
از دیگر خاطرات دلچسب و شیرین مأموریتها برای او که گاهی از آنها صحبت میکرد زیارت اماکن مقدسهای بود که در این سفرها نصیبش میشد.
همراه با او در مسیر منتهی به بهشت
تحمل دوری و نبود آقاشهروز خیلی سخت بود. آنقدر که وقتی برمیگشت مدت زیادی از روی دلتنگی بدون آنکه حرفی بزنم فقط گریه میکردم. با این وجود وقتی به اعتقادات طرف مقابلت اعتقاد کامل و راسخ داشته باشی میتوانی چشم بر سختیها ببندی و همراهیاش کنی. وقتی میبینی طرف مقابلت در راه مقدسی چون دفاع از حرم حضرت زینبسلاماللهعلیها و ائمهعلیهمالسلام گام برمیدارد باعث میشود تو هم تلاش کنی کاری که از دستت برمیآید را به نحو احسن به انجام برسانی. البته هر وقت من به ایشان میگفتم شما مدافع حرم هستید میگفت نه، ما وقتی به شهادت میرسیم تازه میشویم مدافع حرم که خدا را شکر آخر هم به آرزویش رسید و شد مدافع حرم.
من در طول این سالها سعی میکردم با تمام سختیها کنار بیایم و با ابراز ناراحتی مانع راهش نشوم. فقط یکبار از او درخواست کردم که کارش را سبک کند تا بتواند بیشتر در خانه باشد آن هم زمانی بود که فرزند سومم را باردار شدم و احساس کردم از پس مسئولیت سه فرزند برنمیآیم. وقتی دراین رابطه صحبت کردم، آقاشهروز در جواب به من گفت الان حاج قاسم به ما نیاز دارد و نمیتوانم او را تنها بگذارم. مطمئن باش بابت کارهایی که انجام میدهم اگر ثوابی از طرف خدا نصیبم شود شما بیشتر از من به ثواب و پاداش خواهی رسید.
حافظ سردار
بعد از اتمام درس و فارغالتحصیلی کار آقاشهروز تغییر کرد و او از کارمند تبدیل شد به محافظ. حفاظت از جان سردار اولین کار حفاظتی ایشان نبود یعنی اصلاً آن زمان سردار سلیمانی محافظ نداشتند. از زمانی که سردار در معرض خطر قرار گرفتند و قرار شد برای ایشان محافظ تعیین شود آقاشهروز هم به اولین تیم محافظتی ایشان پیوست.
البته آن اوایل من از ماجرای پیوستن ایشان به تیم حفاظت سردار مطلع نبودم چون هم به دلیل مباحث امنیتی دلیلی نداشت آقاشهروز درمورد کارشان برای من توضیحی بدهند هم آن زمان سردار چهره شناخته شدهای مثل امروز حداقل برای من نبودند. با گذشت یکی، دوسال با شعلهورتر شدن آتش جنگ سوریه سردار سلیمانی هم شناختهتر شدند و چهره رسانهای پیدا کردند و تازه آن زمان بود که من در جریان امر قرار گرفتم و فهمیدم آقاشهروز سردار را همراهی میکند و به حفاظت از جان ایشان مشغول است. البته باز هم به خاطر دلایل امنیتی درباره جزئیات کارشان حرفی نمیزدند فقط گاهی اوقات از ویژگیها و خصوصیات سردار مطالبی را تعریف میکردند. یکی از آن موارد در مورد خستگیناپذیری سردار بود. خود آقاشهروز انرژی فوقالعادهای داشت. او صبحها معمولاً حوالی ساعت 3، 4 برای رفتن به سرکار از خواب بیدار میشد. گاهی اوقات پیشمیآمد برای اینکه بخواهد زمان بیشتری را در کنار ما و خانواده بگذراند تازه ساعت 12 شب میخوابید ولی بازهم صبحها همان ساعت پر انرژی از خواب بلند میشد و انگار نه انگار که او بعد از یک روز کاری پرمشغله فقط 2، 3 ساعت خوابیده است. وقتی من از این انرژی زیاد متعجب میشدم و از او سؤال میکردم، میگفت پس شما درباره سردار چه میگویید؟! ما از سردار جا میمانیم، اینقدر که ایشان پرانرژی است. این انرژی واقعاً به آقاشهروز هم منتقل میشد. اینطور به نظر میرسید که او از یک منبع بالاتر انرژی میگیرد.
همراهی با سردار تأثیر فوقالعاده و پررنگی در زندگی همسرم داشت و او را تغییر داده بود. البته او از ابتدای زندگی خصلتهای اخلاقی بسیار خوبی داشت اما از وقتی در کنار سردار قرار گرفت من طی کردن مسیر کمال را در زندگیاش میدیدم. هر چقدر هم به سالهای شهادتش نزدیکتر میشدیم او در این مسیر کاملتر و پختهتر میشد.
آقا شهروز همیشه همراه و در کنار سردار بود. حتی در یکی از این همراهیها و در ماجرای تشییع پیکر سردار اللهدادی ایشان به خاطر حفاظت از سردار در میان هجوم جمعیت، دچار مجروحیت شدند و دیسک کمرشان پاره شد و چهارماه در منزل بستری بودند تا اینکه مورد عمل قرار گرفتند و دوباره سلامتیشان را به دست آوردند. متأسفانه چندی پیش روایتی در فضای مجازی و رسانههای خبری دست به دست شد که کمی خانواده شهید را آزردهخاطر کرده بود. من نمیدانم اصل آن روایت و مطلبی که از سردار درباره ایجاد فاصله با محافظینش نقل شده بود، دقیقاً چطور بوده فقط این را میدانم که محافظین سردار همیشه در کنارشان بودند و آماده جانفشانی در راه حفظ سلامت ایشان.
تحقق آرزو در کمال زیبایی
شهروز عاشق شهادت بود. خیلی وقتها ابراز ناراحتی میکرد که از قافله شهادت جا مانده است. سال 95 که دوستشان «رضا خرمی» به شهادت رسیدند، همیشه میگفت خوش به حال رضا. زرنگی کرد، به سردار گفت و رفت و شهید شد. شاید یکی از دلایلی که نمیخواست کارش را تغییر دهد این بود که احساس میکرد کنار سردار به آرزوی شهادتش خواهد رسید. احساس میکرد این حافظ سردار بودن میتواند او را به جایگاه مورد علاقهاش برساند و واقعاً هم به زیباترین وجه ممکن آرزویش محقق شد. چنین شهادتی، آن تشییع باشکوه، طواف پیکر در تمام حرمهای مطهر هیچوقت به ذهن من خطور نمیکرد حتی فکر کنم خود آقاشهروز چنین تصوری برای خودش نداشت.
آخرین نگاه...
بحث خداحافظی قبل از رفتن به سرکار جزو برنامه همیشگی ما بود. یعنی هر روز که آقاشهروز میخواست عازم محل کار بشود من از خواب بیدار میشدم و او را با خداحافظی گرمی بدرقه میکردم. اگر به هر دلیل این اتفاق رخ نمیداد من آن روز احساس کمبود داشتم و حالم روبهراه نبود تا او از سرکار برگردد.
قبل از این سفر آخر چند روزی که ایشان در کنار ما بودند من حال خوبی نداشتم و مدام در حالگریه بودم. آن زمان خودم تصور میکردم این حال و روز تحت تأثیر شرایط بارداری برایم به وجود آمده اما انگار ماجرای دیگری در راه بود. یادم هست آخرین بار زمانی که ایشان میخواستند راهی شوند تا جلوی آسانسور آمدم و تا آخرین لحظهای که درب آسانسور بسته شود، ایستادم و او را نگاه کردم.
چند روزی از او خبری نداشتم تا اینکه ساعت 9 صبح روز پنجشنبه که شبش آن حادثه رخ داد با من تماس گرفت و قدری با هم صحبت کردیم. بعد گفت برو صبحانهات را بخور دوباره زنگ میزنم اما دیگر فرصت نشد...
خبر سنگین بود...
زمانی که آقاشهروز مأموریت بودند ما خیلی وقتها منزل پدرهمسرم میماندیم. شب حادثه هم به همراه خواهرم که با من جاری هستند، آنجا بودیم. من تا صبح متوجه خبر شهادت نشدم. همان موقعها بود که همسر شهید خرمی تماس گرفتند و گفتند با من کاری دارد. قدری به لحن صحبت و ساعتی که زنگ زده بود مشکوک شدم اما از آنجایی که وقتی همسرم در مأموریت بود من همیشه ترس و واهمه داشتم و این مسئله برایم تازگی نداشت سعی کردم به شک خودم اعتنایی نکنم. از طرفی میدیدم خواهرم و همسرش و دیگر اعضای خانواده، رفتارشان تغییر کرده و مدام در حال پچپچ کردن بودند این مسئله هم باعث افزایش نگرانی من شده بود ولی باز هم آن را ندید گرفتم. در حالی که داشتم برای رفتن پیش همسر شهید خرمی آماده میشدم یک لحظه نگاهی به فضای مجازی انداختم و دقیقاً همان جا بود که از خبر شهادت سردار مطلع شدم و فهمیدم ماجرا از چه قرار است. حالم بد شد، مادر همسرم هم از حال بدم متوجه خبر شدند. خلاصه حدود ساعت 9 صبح روز جمعه دقیقاً بیست و چهار ساعت بعد از آخرین تماس آقاشهروز خبر شهادتش را فهمیدم.
یک سال بعد از تو...
در مدت یکسال بعد از شهادت هیچ چیز به قدر دلتنگی مرا آزار نداده است! تحمل دوری از همنفست و نبود کسی که مثل روح و جان تو بوده، بسیار سخت و جانفرساست ولی زمانی که فکر میکنم آقاشهروز به آرزویش رسیده، تحمل این سختی آسانتر میشود. خودم هم دوست داشتم که شهروز شهید شود چون به نظرم اگر او میخواست به مرگ طبیعی از دنیا برود واقعاً حیف میشد.
بچهها هم در این مدت مثل من از این دلتنگی رنج بردهاند. بیشتر از همه دختر بزرگم برای پدرش بیتاب است. وقتی او بود تمام روزهای زندگی ما به انتظار آمدن او میگذشت تا بیاید و زندگیمان رنگ و بوی دیگری بگیرد. مثلاً اگر من بچهها را به تفریح و گردش میبردم آنطور که باید و شاید لذت نمیبردند، انگار یک جای کار میلنگید. برای همین منتظر بودند تا بابا برگردد و دوباره به تفریح بروند اما حالا دیگر چنین انتظاری وجود ندارد. مثل این میماند که خورشید برای همیشه از خانه ما رفته و خانهمان تاریک است. انگار یک کوه امیدی که ساخته بودیم یکدفعه ناپدید شده است.
دختر کوچکترم نیلوفر همیشه بیتابی نمیکند، آرام است و دلتنگیاش مثل یک آتش زیر خاکستر میماند که یکدفعه شعلهور میشود و بهانه بابا را میگیرد. به هیچ زبانی نمیشود او را آرام کرد. قانع کردن کودکی به این سن و سال که درک درستی از مفهوم مرگ و شهادت ندارد، کار بسیار سختی است. نیلوفر براساس چیزهایی که شنیده در باورش اینطور شکل گرفته که بابا با امام زمانعجلاللهتعالیفرجهالشریف برمیگردد برای همین مدام از من سؤال میپرسد چرا امام زمان نمیآید؟! و من هر مرتبه به او میگویم شما باید دعا کنی تا امام زمان ظهور کند.
حالا در این لحظات که باید نیلوفر را آرام کنم گاهی اوقات علیرضا هم شروع بهگریه میکند و نیاز به رسیدگی دارد و واقعاً شرایط بسیار سخت و پیچیده میشود. البته خدا همیشه یاری میرساند. حضور پررنگ خود شهید هم در این لحظات بیش از همیشه حس میشود. حضور آقاشهروز مثل عطری که رایحهاش ماندگار است همیشه در زندگیمان استشمام میشود.
گر پدر رفت پسر هست هنوز...
اما آقا علیرضا اصلاً پدر را ندیده و من امیدوارم بتوانم تصویر واضح و روشنی از چهره نورانی پدرش به او نشان دهم. تمام خانه ما پر از عکسهای باباست. شب که میخواهد بخوابد پیش عکس پدرش میروم و میگویم بابا! علیرضا را ناز کن تا بخوابد. او تازه یاد گرفته کلمه بابا را به زبان بیاورد، تا این کلمه را میگوید خطاب به عکس پدرش میگویم ببین علیرضا دارد بابا گفتن یاد میگیرد. همین رفتارها درکنار مصاحبهها و رفتو آمدها و صحبتهایی که درباره پدرش از زبان من و اطرافیان میشنود بستری است که علیرضا را با پدر آشنا میکند و در ناخودآگاه او شناختی از پدر شکل میگیرد. تنها آرزویم برای علیرضا این است که او راه پدر را ادامه دهد و لیاقت سربازی امام زمانعجلاللهتعالیفرجهالشریف نصیب حالش شود. همیشه از آقاشهروز میخواهم برای تحقق این آرزو دعا کند.
به نظرم کلاً برای اینکه بچهها با راه پدر آشنا شوند و وقتی بزرگ شدند، تردید به راه پدر در ذهنشان ایجاد نشود باید آنها را در بستر شناخت درست وکامل از اهل بیتعلیهمالسلام تربیت کنم. وقتی بچهها با این اصول تربیتی رشد کنند بافرهنگ جهاد و شهادت آشنا میشوند و جواب خیلی از سؤالاتشان را خود به خود دریافت میکنند. آنها باید به این درک برسند که خیلی وقتها آدمها در درجه اول برای دفاع از خانواده و در دیدی وسیعتر برای دفاع از دیگران و انسانیت حاضرند خودشان را فدا کنند. بچههای خانواده شهدا باید بدانند که بابای مهربان وعزیزشان یک قهرمان بوده و لذتی برای او بالاتر از لذت خدمت به خدا و خانواده وجود نداشته است. من سعی میکنم این باور را در فرزندانم به وجود آورم که پاداش جهاد و شهادت بابایی مثل هر کس که کار خوبی انجام میدهد، بهشت با همه نعمتهایش خواهد بود.
دیدار با حضرت ماه
بعد از شهادت سردار سلیمانی و آقاشهروز و همراهانشان مراسمی در حسینیه امام خمینی(ره) برگزار و دیدار حضرت آقا از دور نصیبمان شد. دختر بزرگم نرگس خانم آن روز خیلیگریه کرد و دلش میخواست از نزدیک ایشان را ملاقات کند اما متأسفانه این اتفاق رخ نداد تا اینکه روز اول بهمنماه لطف حضرت آقا شامل حالمان شد و ما را به حضور طلبیدند. دیداری که تا آخر عمر از یادمان نخواهد رفت. آن روز مثل یک روز آفتابی مطبوع وسط هوای سرد زمستان بود و رنگ و بویش با روزهای دیگر تفاوت داشت. بچهها صبح خیلی زود بیدار شده بودند و خوابآلود و کسل بودند من هم به خاطر شرایط بارداری حال خوبی نداشتم اما همین که حضرت آقا گرم و صمیمی مشغول صحبت شدند و دست نوازش به سر بچهها کشیدند حال همگیمان عوض شد و حس خوبی
پیدا کردیم.
و حسن ختام کلام ما شنیدن چند توصیه از شهید
از جمله وصایای همیشگی ایشان همراهی و اطاعت از رهبر عزیزمان، حفظ حجاب و ارزشهای اسلامی و تأکید دائمی به ادای نماز اول وقت بود.