kayhan.ir

کد خبر: ۲۰۳۲۳۷
تاریخ انتشار : ۲۴ آبان ۱۳۹۹ - ۱۹:۳۲
به مناسبت چهاردهمین سالگرد پرواز ابدی شهید، سرتیپ دوم خلبان رسول عابدیان

وقتی عاشق پرواز تا ملکوت می‌رود





آرزوی پرواز در دل و جانش ریشه دوانده، تماشای هر روزه پرنده‌های غول پیکر شوق پرواز را در وجودش دوچندان کرده، همین است که در نخستین فرصت به جرگه خلبانان ارتش می‌پیوندد. آن قدر لیاقت و استعداد از خود نشان می‌دهد که تا درجه سراستاد خلبانی پیش می‌رود؛ اما روح لطیف و آسمانی او در قید و بند نام و نان نمی‌ماند. درجه و نشان را تنها زمانی باارزش می‌داند که برای خدمت بر دوش نشسته باشد، و خود برای خدمت به میهن و مردمش از هیچ تلاشی فروگذار نمی‌کند. شهید رسول عابدیان استاد خلبان شاخص گردان ترابری سنگین شینوک پایگاه چهارم هوانیروز، آخرین پروازش را در تاریخ 27 آبان سال 85 به ثبت رساند، پروازی ابدی برای رسیدن به اوج...
در سفری که به مناسبت گرامیداشت هفته دفاع مقدس داشتیم توانستیم گفت‌و‌گویی با همسر و فرزند این شهید گرانقدر داشته باشیم که در ادامه آن را می‌خوانید...                                                      
سید محمد مشکوهًْ الممالک

آغاز یک زندگی گرم
ملیحه نجف پور همسر شهید سرتیپ دوم رسول عابدیان در رابطه با همسر شهیدش گفت: با همسرم همسایه بودیم و شاید بتوان گفت از کلاس پنجم علاقه‌ای بین ما به وجود آمد. و وقتی من می‌خواستم دیپلمم را بگیرم آمدند خواستگاری. همان ابتدای کار با هم صحبت کردیم، به من گفتند من می‌خواهم بروم دانشکده افسری و باید چهار سال درس بخوانم، بعد هم وارد این شغل می‌شوم، هر بار که برای پرواز می‌روم ممکن است دیگر برنگردم، مشکلی نداری؟ می‌گفتم: این حرف‌ها را نزن، همه چیز را به خدا می‌سپارم. شرایطش را قبول کردم و ما چهار سال عقد بودیم. بعد که درسش تمام شد، برگشت اصفهان و سال 73 با هم ازدواج کردیم. حاصل ازدواج ما یک دختر و یک پسر است. دخترم دانشجوی تربیت معلم است و پسرم علی هم وارد ارتش شده و راه پدرش را ادامه می‌دهد.
 اخلاق نیک و مهربانی شهید
همسرم اخلاق و رفتار خیلی خوبی داشت. وقتی مشکلی در خانه پیش می‌آمد با صحبت آن را حل می‌کردیم.
در حق الناس خیلی دقیق بود و به مردم هم کمک می‌کرد. همیشه دست به‌خیر داشت. می‌آمد منزل می‌گفت چیزی داریم من برای سربازها ببرم. من هم غذا می‌پختم و می‌دادم که ببرد. همه جوره به آنها کمک می‌کرد و برایشان همه چیز می‌برد. عید که می‌شد کمک‌هایش بیشتر می‌شد. آنها را خیلی دوست داشت. هنوز هم که هنوز است از او خیلی تعریف می‌کنند. همکارانش می‌گویند او به نیک منشی و نیک رفتاری مشهور است. از ماموریت‌ها که برمی‌گشت از وضعیت مردم مناطق دورافتاده می‌گفت. می‌گفت: خدا را شکر کنید که شرایط خوبی داریم. از شرایط سخت مردم خیلی ناراحت می‌شد.
علاقه زیادی به من و بچه‌ها داشت. هر وقت می‌رفت ماموریت برای بچه‌ها سوغاتی می‌آورد. مادرش را خیلی دوست داشت و احترام خاصی برایش قائل بود، به همین دلیل هر وقت به مسافرت می‌رفتیم مادرش را هم می‌آورد. اگر زمانی بیمار می‌شد با او تماس می‌گرفت و می‌گفت من خودم می‌آیم و تو را دکتر می‌برم. هر ساعتی بود از پایگاه مرخصی می‌گرفت و او را دکتر می‌برد.
ایمان و اعتقاد قوی داشت. غیبت نمی‌کرد و اگر هم ما چیزی می‌گفتیم منصرفمان می‌کرد. نمازش را اول وقت می‌خواند. وقتی من سفره را پهن می‌کردم اول نمازش را می‌خواند بعد می‌آمد سر سفره. بعد از نماز حتما قرآن می‌خواند. به اهل بیت علیهم‌السلام علاقه زیادی داشت. و شهادت آرزویش بود.
دوستان و همکارانش می‌آمدند منزل ما و شهید به آنها زبان انگلیسی و دروس پرواز می‌آموخت. هنوز هم دوستانش از او خیلی تعریف می‌کنند و می‌گویند ما از او خیلی چیزها یاد گرفتیم.
علاقه به پرواز
از بچگی علاقه زیادی به ‌هلی‌کوپتر و هواپیما داشت. مادرش برای من تعریف می‌کرد که وقتی از مدرسه برمی‌گشت می‌رفت پایگاه هشتم شکاری و ‌پرواز هلی‌کوپترها و هواپیماها را نگاه می‌کرد و وقتی می‌آمد خانه با چوب ماکت ‌هلی‌کوپتر می‌ساخت. هنوز هم که هنوز است ‌هلی‌کوپترها در منزل پدری‌شان است.
در مورد کارش خیلی صحبت نمی‌کرد اما علاقه او را می‌دیدم.
مزارش را نشانم داد
یک بار از کنار قطعه شهدا رد می‌شدیم، به من گفت: یک روز هم جای من اینجاست. من را هم اینجا می‌آورند.
شهید روز پنج شنبه در ماموریتی بود و برگشت.جمعه و شنبه مرخصی داشت تا به امورات بچه‌ها رسیدگی کند. صبح شنبه از عملیات پایگاه به او زنگ زدند و گفتند: پرواز پیش آمده و از رسول خواستند که پرواز را انجام بدهد. گفتم: تو که مرخصی داری، اگر می‌شود نرو!
گفت: نه، می‌روم. باید بروم.
همکارانش هم گفته بودند نمی‌خواهد بیایی، ما خودمان پرواز را انجام می‌دهیم. ولی گفت: می‌روم و رفت.
همیشه همین طور بود، آماده به کار بود و هر جا لازم بود می‌رفت. به خصوص اینکه خلبان ‌هلی‌کوپتر ترابری سنگین شینوک بود و گاه و بیگاه در بلایای طبیعی و امداد به مردم، نیاز به پرواز امدادرسانی بود. این روحیه آماده به رزمش باعث شده بود به این توجه نداشته باشد که در مرخصی است یا نه. او همیشه آماده حمایت از مردم بود.
خداحافظی
 آن روز بچه‌ها را راهی مدرسه کردم. بعد هم همسرم رفت. موقع رفتن پشت سرش را نگاه کرد و گفت خداحافظ، نگاهش خاص و معنادار بود. من هر روز تا دم در همراهش می‌رفتم. ولی حال و هوای آن روز با روزهای دیگر فرق داشت.
همیشه دوست داشت ماموریت برود. می‌گفتم: خب تو تازه از ماموریت آمده‌ای برای چه می‌روی؟ می‌گفت: من کارم را دوست دارم و می‌خواهم بروم. غالبا استاد خلبان‌ها با یک دانشجو پرواز می‌کنند. آن روز سه تا دانشجوی خودش را برای پرواز برد. البته اینها دانشجوی عادی نبودند،خلبان یکم و رتبه‌دار بودند. چون شهید مقام سراستادی داشت، قرار بود با هم پرواز بروند.
آخرین پرواز
روز شنبه همراه با دو سه تا از خلبان‌هایی که در رتبه‌های سروانی یا بالاتر بودند، از جمله شهید خلبان پیمان فرهنگ، شهید خلبان بهرام حاج اسفندیاری و شهید خلبان کاظم نام آور، و مهندسین پروازش شهید یوسفی و شهید مسائلی بودند و در منطقه غرب اصفهان پرواز می‌کردند. ‌هلی‌کوپتر در آسمان دچار نقص فنی می‌شود و جالب اینجاست که دو تا از پیشکسوتان جنگ و سراستاد خلبان‌های دیگر ‌هلی‌کوپتر، داشتند در منطقه پرواز می‌کردند. شهید عابدیان در رادیو به اینها می‌گوید که من دچار حالت غیرقابل کنترل ‌هلی‌کوپتر شده ام. او می‌توانست همان جا فرود بیاید و خودش را نجات بدهد. ولی هم به دلیل اینکه می‌خواست خودش را به باند فرود برسد تا کمترین آسیب را به ‌هلی‌کوپتر بزند و هم اینکه بر فراز منطقه مسکونی بود و ممکن بود مردم صدمه ببینند، پرواز را ادامه می‌دهد تا از مناطق مسکونی عبور کند وخود را به باند فرود برساند. اما دچار سانحه می‌شوند و همگی به شهادت می‌رسند.
من را یاد کربلا انداخت
هر بار که برای پرواز می‌رفت خیلی دلشوره داشتم. زمانی هم که خبر شهادتش را آوردند من اصلا نمی‌توانستم باور کنم.
صبح شنبه بود، همیشه من با گوشی او تماس می‌گرفتم. اما آن روز هر چه زنگ زدم دیدم جواب نمی‌دهد. زنگ زدم به یکی از دوستانش گفتم: آقا رسول کجاست؟ گفت پرواز است و هنوز نیامده. با تردید جواب می‌داد و ناراحت بود. تلفن را قطع کردم و به یکی دیگر از دوستانش زنگ زدم که گفت برای آقا رسول مشکلی پیش آمده و مجروح شده و نگفت چه اتفاقی افتاده.
به یکی دیگر از دوستانش زنگ زدم گفت سانحه پیش آمده و مجروح شده. به خودش زنگ زدم باز هم جواب نداد. بعد زنگ منزل را زدند. در را باز کردم و دیدم عمویش است، تا من را دید زد زیر‌گریه. آن موقع بود که فهمیدم چه اتفاقی افتاده. بچه‌ها مدرسه بودند. وقتی برگشتند قضیه را به آنها گفتم. بعد هم منزل مادرشان رفتیم. پسرم هفت سالش بود، رفت به مادربزرگش گفت: مامان جون بی‌بابا شدم. شرایط خیلی بدی بود.... زمان خاکسپاری هر کاری کردم اجازه ندادند من جلو بروم و شهید را ببینم فقط یک لحظه چهره‌اش را دیدم، یک طرف صورتش سوخته بود. همان جا یاد صحرای کربلا و امام حسین علیه‌السلام
افتادم.
من همیشه می‌گفتم ‌ای کاش خودش را پرت می‌کرد بیرون؛ اما همکارانش گفتند که او برای نجات پرنده و سالم نشاندن هلی کوپتر آخرین تلاشش را کرده بود.
خیلی اوقات به من می‌گفت که ممکن است روزی تنها شوی. اما من باور نمی‌کردم و می‌گفتم این حرف‌ها را نزن. اصلا فکر نمی‌کردم این اتفاق بیفتد.
راه همسرم را در پیش گرفتم
زمان شهادت همسرم علی هفت ساله و دخترم 10 ساله بود. بزرگ کردن بچه‌ها خیلی سخت بود. ولی من تمام تلاشم را کردم و بچه‌هایم را بزرگ کردم. خدا را شکر بچه‌ها را به جاهای خوبی رساندم. پسرم که به آرزویش رسید و لباس پدرش را بر تن کرد و اکنون در هوانیروز ارتش دانشجو است و با همکاران پدر شهیدش است. دخترم هم که درس می‌خواند.
در تمام این سال‌ها منش و رفتار شهید را در پیش گرفتم و همان کارهایی که او برای بچه‌ها انجام می‌داد، انجام دادم و اصلا برایشان کم نگذاشتم. دوستانمان می‌گویند ما اصلا فکر نمی‌کردیم تو مانند آقا رسول بشوی و بچه‌ها را مانند او بزرگ کنی.
ما همیشه او را در کنار خودمان حس می‌کنیم. هر روز صدای ‌هلی‌کوپتر را که می‌شنویم فکر می‌کنیم الان است که از راه برسد. دخترم خیلی بابایی بود، همسرم هر جا می‌رفت دخترم را با خودش می‌برد. الان هم که در مورد پدرش صحبت می‌کنیم‌اشک در چشمانش حلقه می‌زند.
مدافعان حرم خودشان را فدای ما کردند
مدافعان حرم برای دفاع از حریم حضرت زینب سلام الله علیها می‌روند. می‌روند که از ما حمایت کنند، اگر اینها نمی‌رفتند الان ما در این شرایط نبودیم و راحت زندگی نمی‌کردیم. آنها جانشان را برای ما فدا می‌کنند.
محبت پدرانه
پسر شهید عابدیان که لباس خدمت سربازی هوانیروز و سرزمینمان را بر تن دارد و راه پدر را در پیش گرفته از پدرش برایمان می‌گوید:
 پدر خیلی خوش اخلاق و خوش خنده و اهل شوخی بود. هر سال تابستان 10 روز مرخصی می‌گرفت و ما را می‌برد مسافرت. اولین کاری هم که می‌کرد این بود که برود دنبال مامان جون، و ایشان را بیاورد. به ما می‌گفت: می‌دانم سخت است و مامان جون هم بیاد جا تنگ می‌شود؛ اما بهتر است که او را بیاوریم. معمولا با همکاران پدر می‌رفتیم. در آنجا اصلا به فکر کار نبود، همه حواسش به خانواده بود. کاری می‌کرد که خیلی به ما خوش بگذرد. هر وقت از ماموریت می‌آمد برای من و خواهرم سوغاتی می‌آورد؛ برای همین هم من می‌رفتم جلوی در پایگاه می‌ایستادم تا پدرم بیاید و سوغاتی‌ام را بگیرم و با هم منزل برگردیم.
مادربزرگم خیلی از پدرم تعریف می‌کرد. من 4 تا عمو و 2 تا عمه دارم و مامان جون می‌گفت: من می‌دانستم این پسرم تک است. او چیز دیگری بود. مادربزرگم هر وقت من را می‌دید یاد پدرم می‌افتاد و‌گریه می‌کرد. او حدود دو ماه پیش فوت کرد.
پدر خیلی هوای سربازها را داشت، دم عید که می‌شد با هم می‌رفتیم، تعدادی تقویم جیبی و خودکار می‌گرفتیم، داخل هر کدام از تقویم‌ها مقداری پول می‌گذاشت و آنها را به سربازها می‌داد.
پسر در راه پدر
 من از سوم دبستان تصمیم گرفتم بروم ارتش. مادرم خیلی مخالفت می‌کرد. می‌گفت من نمی‌خواهم تو را در این لباس ببینم، ولی من مصمم بودم که وارد ارتش شوم، برای همین هم با همکاران پدرم صحبت کردم و آنها را واسطه قرار دادم، آنها هم با مادرم تماس گرفتند و او را راضی کردند. البته با این شرط که خلبان نشوم، می‌گفت اگر می‌خواهی بروی ارتش برو، فقط خلبان نشو، کارهای فنی و اداری را انجام بده. برای همین هم با اینکه خودم دوست داشتم خلبان بشوم؛ اما به خاطر مادرم از این مسئله صرف نظر کردم.
 چند بار هم به شوخی و جدی به مادرم گفتم می‌خواهم برای دفاع از حرم بروم؛ اما مادرم ناراحت شد،‌گریه کرد و گفت: اینقدر من را اذیت نکن، پدرت شهید شده و نمی‌خواهم تو را هم از دست بدهم.
اولین و آخرین صبحانه با پدر
پدر همیشه زودتر از زمانی که ما می‌خواستیم برویم مدرسه بیدار می‌شد و صبحانه می‌خورد؛ اما آن روز من از خواب پریدم و همین باعث شد با پدر صبحانه بخورم، در واقع تنها روزی بود که با ایشان صبحانه خوردم.
پدرم کاری کرد که بعد از رفتنش ما با مشکل مالی و اجتماعی روبرو نشویم، فقط نبود پدر برایمان سخت بود. همه می‌گفتند مادرت نمی‌تواند زندگی شما را سر و سامان دهد. اما مادرم جوانی‌اش را پای من و خواهرم گذاشت، با اینکه ما بچه بودیم و بهانه پدر را می‌گرفتیم؛ اما مادرم توانست به ما آرامش بدهد، رفتار و کارهای مادرم طوری بود که ما خیلی جای خالی پدر را حس نکردیم.
درجه دار خاکی
پدر من کاری به درجه شخص نداشت و همه را به یک چشم می‌دید. زیردست و بالادست برایش مهم نبود و از سرباز تا سرهنگ یک جور رفتار می‌کرد و این‌گونه نبود که بگوید من سراستاد خلبانم و شما دانشجویید. خودش را بالا نمی‌برد. از خودش تعریف نمی‌کرد و خودش را هم سطح بقیه می‌دانست.
پدر عضو هیئت امنای مسجد بود و خیلی مواقع من را همراه خودش می‌برد، با اینکه درجه بالایی داشت می‌دیدم که می‌رود آشپزخانه و خدمت می‌کند.
یک بار که بچه بودم و در محوطه بازی می‌کردیم. یکی آمد و ما را دعوا کرد. ما هم در دلمان گفتیم پدرمان درجه دار است و می‌تواند او را از اینجا بیرون کند؛ برای همین رفتیم به پدر گفتیم که مثلا بیاید او را توبیخ کند؛ ولی پدر آمد و با آرامش گفت اگر مشکلی برایتان پیش آمده بگویید که بچه‌ها دیگر اینجا بازی نکنند. او طوری برخورد کرد که آن فرد از کار خودش خجالت کشید.
بی نظیر در پرواز
مادربزرگم برایم درددل می‌کرد و از پدر می‌گفت. می‌گفت بعد از مدرسه با دوچرخه می‌رفت سمت پایگاه هشتم با اینکه فاصله خیلی زیادی داشتیم. و از روی تپه‌ها جنگنده‌ها را تماشا می‌کرد. زمانی هم که آمد و گفت من می‌خواهم وارد ارتش شوم اصلا ممانعت نکردیم، چون می‌دانستیم علاقه زیادی به ارتش و خلبانی دارد.
همکاران پدر از اخلاق و دانش او می‌گویند و می‌گویند پدرت یکی از باسوادترین‌های ارتش بود. جایگاه او بیشتر از این حد بود. وقتی ماموریت می‌رفتند خدمه پرواز می‌گفتند ما دوست داریم با آقا رسول برویم پرواز. یعنی طوری بوده که همه به خاطر اخلاق و منش پدرم دوست داشتند با ایشان برای پرواز بروند.
به من می‌گفتند دل و جرئت پدرت در پرواز بی‌نظیر بود. همه از ماموریت‌هایش می‌گویند. رانینگ و ران آپ را با سرعتی بالاتر از سرعت معمول اجرا می‌کرد و همکارانش می‌گفتند کسی را ندیدیم که با این سرعت رانینگ بزند. فکر می‌کنم اگر پدرم الان بود لااقل فرمانده اصفهان بود این را همه می‌گویند.
حس غرور
حالا بیشتر احساس غرور دارم تا دلتنگی. شاید در آن اوایل خیلی دلتنگ بودم؛ اما الان به خودم می‌بالم که پدرم یک قهرمان بوده. می‌دانم که خلبانان جانشان را کف دستانشان می‌گذارند و وارد این راه می‌شوند، در واقع عشق و علاقه به وطن آنها را به این راه می‌کشاند.
 پدرم کاری کرده که سرمان بلند باشد و من از احترام فراوانی که می‌گذارند شرمنده می‌شوم. درجه داران به خاطر پدرم احترام زیادی به من می‌ گذارند، آنقدر که من از کار آنها شرمنده می‌شوم. امیدوارم به جایی برسم که بتوانم زحمات همکاران پدرم را جبران کنم.
از همکاران پدرم تشکر می‌کنم که حتی بیشتر از خانواده ما را حمایت می‌کنند.همه همکاران پدرم ،برایم مثل برادر بزرگ‌تر هستند.
وصیت‌نامه شهید
این جانب رسول عابدیان گواهی می‌دهم که مرگ حق است و خداوند یکتا و حضرت محمد(ص) پیامبر و فرستاده او، حضرت علی(ع) و فرزندانش امامان بعد از پیامبرند.
کلامی با پدر و مادر: پدر و مادر عزیزم اگر در حق شما کوتاهی کرده‌ام مرا حلال کنید و از خداوند برایم طلب آمرزش نمائید. آنچه داشته و دارم از دعای خیر ما بوده و همیشه دوستتان داشته ام.
کلامی با برادران و خواهران و خانواده ایشان: از برادران و خواهران عزیزم و خانوادة محترمشان حلالیت طلبیده و امیدوارم سالم و تندرست بوده و ایام به کامتان باشد.
سخنی با همسر: همسر خوب و مهربانم اگر برای تو شوهر خوبی نبودم و نتوانستم آنچه می‌خواهی برایت فراهم کنم، مرا ببخش، چون می‌خواستم شرافتمند زندگی کرده و لقمه نامشروع در سفره‌ام نباشد. پس از مرگم مختاری ازدواج کنی و یا....
کلامی با فرزندان: دختر خوبم تو را به عفت و پاکدامنی و دوری از گناه سفارش می‌کنم. دختر دلبندم نماز را به موقع و سر وقت بخوان و به بزرگ‌ترها احترام بگذار مرا ببخش اگر پدر خوبی نبودم، خوب درس بخوان، امیدوارم آینده‌ای درخشان داشته باشی.
پسر عزیزم تو را نیز به تقوا و پرهیزکاری سفارش می‌کنم و امیدوارم شایسته اسمت، علی گونه زندگی کنی و مواظب مادر و خواهرت باشی. پسر عزیزم خوب درس بخوان تا نام پدرت را زنده نگهداری، خداوند پشت و پناه شما باشد.