آخرین حرف بچههایِ کانالِ کمیل
حاجی، این آخرین حرف ماست. به امام بگو همونطور که به ما گفت عاشورایی بجنگید، عاشورایی جنگیدیم. سلام ما رو به امام برسون. حاجی بیسیم را دست به دست کرد. دل توی دلش نبود. با التماس گفت «شما رو به خدا بیسیم رو قطع نکنین، حرف بزنین!» چند روز میشد که بچهها توی کانال کمیل گیر کرده بودند؛ بدون آب و مهمات. چند بار منطقه دست به دست شده بود. خیلیها زخمی و شهید شده بودند. جبهه داشت از دست میرفت. حاجی آرام و قرار نداشت. یکدفعه بیسیم را ول کرد و زد بیرون. راه میرفت و مثل مجنونها با خودش حرف میزد. نمیخواستم حاجی در این شرایط برود جلو. دیگر عصبانی شده بود. سرم داد زد «مگه نمیدونی حضرت علی درباره فرمانده چی گفتن؟ فرمانده باید در قلب نبرد باشد، جایی که جنگ نمایان است. حالا تو هی کاری کن که من دیرتر برسم.» کلاش را برداشت و پرید پشت موتور که با اکبر زُجاجی بروند خط. شاید راهی برای بچهها پیدا کنند.
یادگاران، کتاب شهید ابراهیم همت، ص 58، انتشارات روایت فتح