از دوش نبی(ص) تا فراز نی مروری بر قیام مقدس سیدالشهدا(ع) شرح بلای نوزدهم
گلشن پیمبر(ص) در شرار ستم
کانَ عَمُّنا الْعَبّاسُ بْنُ عَلِىٍ نافِذَ الْبَصيرَه صُلْبَ الإيمانِ جاهَدَ مَعَ أبى عَبْدِ اللهِ وَ أبْلى بَلاءً حَسَناً وَ مَضى شَهيداً.
عموی ما عباس، دارای بینشی ژرف و ایمانی استوار بود که همراه اباعبدالله علیهالسلام جهاد کرد و آزمایشی نیکو داد تا به شهادت رسید.
(امام صادق علیهالسلام)
بعد از آنکه اصحاب حسین(ع) کشته شدند و کسی نماند جز بنیهاشم، علی اکبر(ع) پا جلو نهاد. او که در زیبایی صورت و سیرت، سرآمد روزگار بود، به محضر پدر رسید و اذن میدان گرفت. امام(ع) اجازه داد و نگاهی نومیدانه به قامت دلفریب علی کرد و چشم به زیر افکند و اشک ریخت (لهوف ۱۱۲) آنگاه محاسن خود را به سوی آسمان گرفت و گفت: «بارالها! شاهد باش جوانی به جنگ این قوم میرود که شبیهترین مردم در صورت و سیرت و گفتار به رسولت(ص) است و ما هر گاه دلتنگ پیامبر میشدیم به این جوان مینگریستیم. سپس به فریاد بلند صدا زدای پسر سعد! خداوند نسل تو را نابود سازد همچنانکه رشته نسل مرا گسیختی.
علی پا به میدان گذاشت و چنین رجز آغاز کرد: «أنا علىُ بنُ الحُسينِ بنِ عليّ/ نَحنُ وَ بَيتِ اللهِ أولى بِالنّبى/ وَ اللهِ لا يَحْكُمُ فينا ابْنُ الدّعىّ/ أطْعَنُكُم بِالرُمحِ حَتّى يَنثَنى؛ منم على فرزند حسین بن علی، به کعبه سوگند که ما به پیامبر(ص) از همه سزاوارتریم و آن آشفتهنَسَب (ابن زیاد) نمیتواند بر ما حکومت کند. به ضربت نیزه چنان شما را میزنم که خمیده شود.» آنگاه مقاتله عظیمی نمود و صد و بیست نفر را به دیار بَوار فرستاد و نزد امام(ع) بازگشت و گفت: پدر! تشنگی مرا کشت و گرانی زره بیتابم کرد. آیا جرعه آبی یافت میشود؟ حسین(ع) گریست و فرمود؛ این انگشتری را در دهان بگذار و به میدان بازگرد امیدوارم به زودی از جام سرشار جدت سیراب شوی. علی به میدان رفت و شمار کشتگان را به دویست رساند تا آنکه مُنقِذ بن مُرّه عَبدی ضربهای بر فرق او وارد ساخت. علی دست بر گردن اسب انداخت و اسب او را ببن لشکریان برد و آنان با شمشیر او را قطعهقطعه کردند. در این زمان علی صدا زد پدر جان! خداحافظ این جدم رسول خداست که مرا سیراب نمود و تو را میخواند و گوید بشتاب که جامی لبریز هم برای تو آماده است.[مقتل خوارزمی ۲/۳۰] آنگاه مرغ جان علی تا جنان پر کشید. حسین بر بالینش رسید و صورت بر صورت او نهاد و گفت: خدا بکشد مردمی که تو را کشتند. چقدر بر هتک حرمت پیامبر گستاخاند! پس از تو خاک بر سر دنیا. زینب از خیمه بیرون آمد و فریاد زد وای محبوبم! وای فرزند برادرم! و خود را بر پیکر علی انداخت. حسین(ع) دست خواهر را گرفت و به خیمه برد. [لهوف۱۱۴] آنگاه به جوانان خود فرمود؛ برادرتان را به خیمهگاه ببرید. جوانان بدن علی را به خیمهها رساندند.[مقتل خوارزمی]
کرده چون اکلیل، زیبِ فرقِ سر
شبه احمد، معجزِ شقّ القمر
چهرِ عالمتاب بنهادش به چهر
شد جهان تار از قِرانِ ماه و مهر
سر نهادش بر سر زانوی ناز
گفت کای بالیده سروِ سرفراز
رفتی و بردی ز چشم باب، خواب
اکبرا بیتو جهان بادا خراب
نیّر تبریزی
سپس عبداللهبن مسلمبن عقیل بیرون آمد و در سه حمله نود و هشت نفر را کشت [مناقب ابن شهر آشوب ۴/۱۰۵]آنگاه عمرو بن صُبَیح تیری پرتاب کرد که کف دست او را به پیشانیاش دوخت و با تیری دیگر قلبش را شکافت. [تاریخ طبری ۴/۳۴۱]
عون و محمد فرزندان حضرت زینب(س) نیز به میدان رفتند عون حمله کرد و سه سواره و هجده پیاده را کشت تا عبدالله بن قُطبه طایی او را به قتل رساند. محمد نیز ده نفر را کشت تا عامر بن نَهشَل او را شهید نمود. [مناقب ابن شهر آشوب۴/۱۰۶]
قاسم بن حسن که نوجوانی نابالغ بود، از خیمه بیرون آمد و اذن میدان گرفت. امام چشمش که به قاسم افتاد، او را در آغوش کشید و هر دو آنچنانگریستند تا از حال رفتند. قاسم اصرار بر رفتن کرد اما حسین(ع) اجازه نداد و او آنقدر بر دست و پای عمو بوسه زد تا رضایت او را گرفت.
حُمَید بن مُسلم در شهادت قاسم بن حسن چنین میگوید: جوانی به میدان آمد که چون پارهای از ماه بود و شمشیری به دست داشت. عمرو بن سعد بن نُفَیل بر او تاخت و سر او را با شمشیر شکافت و بر زمینش افکند. قاسم صدا زد عمو جان! به فریادم برس. حسین چون باز شکاری رسید و ضربهای بر عمرو وارد ساخت که دستش را قطع کرد. گروهی از لشکریان به کمک عمرو شتافتند ولی او لگد کوب سم اسبها شد و مرد. وقتی که غبار فرو نشست، حسین(ع) را دیدم بالای سر نوجوان ایستاده و او از شدت درد پای خود را بر زمین میکشد و حسین میگوید از رحمت خدا دور باشند آنان که تو را کشتند. سپس فرمود؛ به خدا سوگند بر عمویت بسیار گران است که او را بخوانی و جوابت ندهد یا جوابت دهد ولی تو را سودی نبخشد. آنگاه بدن قاسم را برداشت و او را به سینه چسباند و همچنانکه پاهایش بر زمین کشیده میشد به طرف خیمهها برد و در کنار فرزندش علی اکبر گذاشت.[تاریخ طبری ۴/۳۴۱]
یکی از فرزندان امام مجتبی(ع) حسنبن حسن معروف به حسن مُثنّی بود که جنگید و هفده نفر را کشت و هجده زخم برداشت اما شهید نشد. اسماءبن خارجه که با مادر او هم قبیله بود وساطت کرد تا کوفیان او را نکشند. آنگاه او را در کوفه مداوا کرد و به مدینه فرستاد.[نفس المهموم۱۷۳]
شهدای دیگر اهل بیت عبارتند از عبدالرحمن بن عقیل، جعفر بن عقیل، عبداللهبن عقیل، ابوبکربن حسن، ابوبکربن علی، محمدبن ابوسعید بن عقیل.
حضرت عباس علیهالسلام فرزند بزرگ امالبنین و پسر چهارم امیرمؤمنان(ع) است. کنیه آن حضرت ابوالفضل و لقبش سقاست. او آنچنان جمال دلآرا و طلعتی زیبا داشت که ماه بنیهاشمش میگفتند. عباس چون بر اسب مینشست پای مبارکش بر زمین میکشید. او از مادر و پدر خویش سه برادر به نامهای عبدالله، جعفر و عثمان داشت که پیش از خود آنان را به میدان فرستاد.
عباس(ع) که تنهایی برادر را دید رخصت جنگ خواست. حسین(ع)گریه شدیدی کرد و فرمود؛ برادر! تو علمدار سپاهی و اگر بروی لشکر متفرق میشود. عباس گفت: سینهام به تنگ آمده و از زندگی خسته شدهام و میخواهم از این منافقان انتقام بگیرم. امام فرمود؛ پس برای کودکان کمی آب بیاور. عباس که صدای العطش کودکان را میشنید، نیزه و مشکی برداشت و سوار بر اسب شد و به سوی شریعه رفت. چهارهزار نفر گماشتگان شریعه او را تیر باران کردند. عباس هشتاد نفر را کشت و داخل نهر شد و هنگامیکه خواست کف دستی آب بنوشد به یاد تشنگی حسین(ع) و اهل بیتش آب را ریخت و مشک را پر کرد و بر شانه انداخت. موکلان شریعه راه بر او بسته و از هر سو او را احاطه کردند. عباس بر آنان حمله کرد و چون شیر خشمگین متفرقشان نمود. ناگاه نَوفِل ازرق تیغی کشید و دست راست او را از تن جدا کرد. حضرت ابوالفضل مشک را به شانه چپ انداخت و با یک دست بر آنان یورش برد و چنین فرمود: «واللهِ إن قطعتُمُ يميني/ إنّى اُحامى ابداً عن دينى؛ به خدا اگر دست راستم را نیز قطع کنید، من پیوسته از دین خود دفاع میکنم.» بار دیگر نوفل و به روایتی حُکَیم بن طُفَیل ملعون از کمین بیرون تاخت و دست چپ او را از ساعد قطع نمود. آن جناب مشک را به دندان گرفت و به سوی خیمهها شتافت که ناگاه تیری رسید و مشک را درید و آب بر زمین ریخت. سپس تیر دیگری بر سینه مبارکش نشست و او را از اسب به زیر انداخت. عباس(ع) فریاد برداشت ای برادر! مرا دریاب. و به روایت مناقب عمودی آهنین بر فرق مبارکش فرود آمد. حسین(ع) صدای برادر را شنید و خود را به او رساند و دید با تن پاره پاره، فرق شکافته و دستان قطع شده بر خاک افتاده است. امام(ع)گریست و فرمود؛ اکنون کمرم شکست و چارهام کم شد.[بحار ۴۵/۴۱ و منتهی الآمال ۴۸۴]
شاه دین از خیمه آمد بر سرش
دید در خون گشته غلتان پیکرش
از مژه دُرها ز خونِ دیده سُفت
روی بر رویش نهاد از مهر گفت:
ای همایون طایرای فرخ هما
شهپرت چون شد که افتادی ز پا
خوش بخسب ای خصم، زین پس، بیهراس
خفت آن چشمی که از وی بود پاس
سید ابوالحسن موسوی طباطبایی