kayhan.ir

کد خبر: ۱۹۷۹۵۶
تاریخ انتشار : ۱۹ شهريور ۱۳۹۹ - ۲۱:۴۳
از دوش نبی(ص) تا فراز نی مروری بر قیام مقدس سیدالشهدا(ع) غم‌نبشته شانزدهم

شام آخر با مسیح کربلا




تاسُوعا يَومٌ حُوصِرَ فيهِ الحُسَينُ وَ اَصحابُهُ بِكَربَلاءَ وَ اجْتَمَعَ عَلَيهِ خَيلُ اَهْلِ الشّام وَ فَرِحَ ابْنُ مَرجانَهًَْ وَ عُمَرُ بنُ سَعدٍ بِتَوافُر الخَيلِ وَكَثرَتِها وَ اَيقَنُوا اَنْ لايأتِىَ الحُسينَ ناصرٌ بِأبِى المُسْتَضعَفِ الغَريبِ.
تاسوعا روزی است که حسین(ع) و اصحابش را در کربلا محاصره کردند و لشکر اهل شام گرداگرد او را گرفتند و پسر مرجانه و عمر سعد از لشکر پیاپی و فراوان شاد بودند و اطمینان داشتند که کسی به یاری‌اش نمی‌آید. پدرم به فدای آن ستمدیده دور از وطن. (امام صادق علیه‌السلام)
***
عصر روز پنج‌شنبه، نهم محرم، عمر سعد آماده حمله شد. شمر ملعون نزدیک اصحاب امام(ع) آمد و صدا زد خواهرزادگان ما کجایند؟ جعفر، عباس، عبدالله و عثمان فرزندان علی(ع) خارج شدند و فرمودند چه می‌خواهی؟ گفت شما خواهر زادگان من امان‌نامه دارید. آن جوانمردان گفتند لعنت خدا بر تو و امان تو! آیا ما در زنهار باشیم و فرزند رسول خدا امانی نداشته باشد؟ [تاریخ طبری315/4] (ام‌البنین، نسبت خواهری با شمر ملعون نداشت، بلکه هر دو از قبیله کلاب بودند و به رسم رایج اعراب، افراد هم‌قبیله یکدیگر را برادر و خواهر می‌خواندند. به همین مناسبت، آن ملعون برای فرزندان ام‌البنین از ابن‌زیاد امان‌نامه گرفته بود.)
بعد از نماز عصر، عمرسعد صدا زد:‌ ای لشکر خدا! سوار شوید که مژده‌تان بهشت باد. سپاهیان عازم خیام حرم شدند. امام حسین(ع) در مقابل خیمه خود نشسته و با تکیه به شمشیر به خواب رفته بود. زینب علیها سلام جلو رفت و گفت: برادر! آیا صدای لشکریان را نمی‌شنوی که نزدیک می‌شوند؟ حسین(ع) سر برداشت و گفت: هم‌اکنون رسول خدا(ص) را در خواب دیدم که فرمود: به همین زودی نزد ما می‌آیی. خواهر به مجرد شنیدن این سخن سیلی به‌صورت زد و گفت: یا وَیلَتا! (شبه‌جمله‌ای به معنای عذاب و هلاکت) حسین(ع) او را آرام کرد و فرمود ویل بر تو مباد خواهر عزیزم! آرام باش رحمت خدا بر تو.
عباس(ع) گفت: برادر! لشکر به این سو می‌آید. امام(ع) از جا برخاست و فرمود: برادر! جانم به فدایت، سوار شو و از ایشان بپرس چه می‌خواهند و هدفشان چیست؟ عباس به همراه بیست سوار از جمله زهیر بن قین و حبیب بن مظاهر به سوی لشکر رفت و پرسید چه می‌خواهید؟ گفتند از امیر دستور رسیده است که یا به حکم او تن دهید یا‌ گریزی از جنگ ندارید. عباس فرمود عجله نکنید تا من خواسته شما را به اباعبدالله برسانم. لشکریان پذیرفتند و همان جا در انتظار ایستادند. عباس(ع) برگشت و بقیه اصحاب به نصیحت لشکریان و هشدار درباره جنگ با حسین(ع) پرداختند.
عباس(ع) نزد امام رفت و ماجرا را به عرض ایشان رساند. حضرت فرمود: برگرد و اگر توانستی امشب را مهلت بگیر شاید بتوانیم در این شب به نماز و دعا و استغفار بپردازیم. خداوند می‌داند که من نماز و تلاوت قرآن و دعا و استغفار فراوان را دوست دارم. عباس(ع) برگشت و به عمر سعد گفت اباعبدالله از شما می‌خواهد امشب را مهلت دهید تا صبح فردا که یا خواسته‌تان را می‌پذیریم یا رد می‌کنیم. عمر سعد پس از مشورت با اطرافیانش قبول کرد و به اردوگاه خود مراجعه نمود.
امام سجاد(ع) می‌فرماید: پس از رفتن عمر سعد نزدیک غروب، پدرم اصحاب خود را جمع نمود. من که در آن هنگام بیمار بودم نزدیک‌تر رفتم تا سخنان پدرم با آنان را بشنوم. آن حضرت بعد از حمد و ستایش خدا فرمود: من اصحابی باوفاتر و بهتر از یارانم و اهل‌بیتی نیکوکارتر و مهربان‌تر از خاندان خود نمی‌شناسم. خدا به همگی جزای خیر دهد. من می‌دانم فردا کار ما با این دشمنان به کجا می‌انجامد. اکنون به همگی اجازه رفتن می‌دهم و بیعتم را از شما بازمی‌گیرم. هر کدام دست مردی از اهل‌بیتم را بگیرید و در این تاریکی متفرق شوید زیرا این قوم مرا می‌خواهند و اگر بر من دست یابند با دیگران کاری ندارند.
در این هنگام برادران، فرزندان، برادرزادگان امام(ع) و فرزندان عبدالله بن جعفر گفتند: چرا این کار را کنیم؟ که پس از تو زنده بمانیم؟ خداوند هرگز چنین روزی را نیاورد. امام(ع) رو به فرزندان عقیل کرد و فرمود: شهادت مسلم برای شما کافی ا‌ست و من به شما رخصت رفتن می‌دهم. آنان صدا زدند: مردم چه خواهند گفت؟ گویند بزرگ و سرور خود و فرزندان بهترین عمویمان را‌ ترک گفته و در یاری آنان تیری نینداختیم و نیزه‌ای و شمشیری نزدیم؟ نه! به خدا قسم از تو جدا نمی‌شویم و جان و مال و خاندانمان را فدای تو می‌کنیم و در رکاب تو می‌جنگیم تا ما هم به فرجام تو درآییم. زشت باد زندگی پس از تو.
سپس مسلم بن عوسجه برخاست و گفت: اگر تو را رها کنیم نزد خداوند چگونه عذر بیاوریم؟ به خدا از تو جدا نمی‌شوم تا نیزه خود را در سینه دشمنانت بشکنم و تا قبضه شمشیر در دست من باشد با آنان می‌جنگم و چنانچه سلاحی نداشته باشم با سنگ به نبردشان می‌روم تا در رکابت بمیرم.
آنگاه سعید بن عبدالله گفت: به خدا دست از تو برنمی‌داریم تا خداوند بداند ما در غیاب پیامبر، حُرمت تو را حفظ کرده‌ایم. اگر بدانم در راه تو هفتاد بار مرا می‌کشند، زنده می‌کنند، به آتش می‌کشند و خاکسترم را به باد می‌دهند، از تو جدا نخواهم شد. اما اینک یک مردن است و پس از آن کرامتی ابدی.
زهیر بن قین گفت: دوست داشتم هزار مرتبه ‌کشته شوم و زنده گردم و در عوض، خداوند جان عزیز تو و جوانان نازنین اهل‌بیتت را حفظ کند. آن شب همه اصحاب سخنانی به همین مضامین داشتند از ‌ترک نکردن حسین(ع) و فدا کردن جان خود در راه او. [تاریخ طبری 315/4]
آنگاه حضرت فرمود: پس بدانید که فردا همه شما کشته خواهید شد و کسی زنده نمی‌ماند. اصحاب گفتند: سپاس خدا را که عزت شهادت با تو را نصیب ما کرد. امام فرمود: بالای سر خود را نگاه کنید. آنان چون به بالا نگریستند جایگاه خود در بهشت را دیدند و امام(ع) منزل هر یک را به آنان نشان ‌داد. به همین جهت اصحاب در روز عاشورا از شمشیر و نیزه استقبال می‌کردند تا زودتر به جایگاه خود در بهشت برسند.[بحار 298/44]
در شب عاشورا قاسم بن حسن(ع) از عمو پرسید: آیا من هم در شمار کشته‌شدگانم؟ دل حسین بر او سوخت و گفت: فرزندم! مرگ نزد تو چگونه است؟ گفت: شیرین‌تر از عسل! فرمود: آری به خدا سوگند. عمو به فدایت. تو هم چون اصحابم کشته می‌شوی، بعد از آنکه بلایی عظیم به تو رسد. حتی شیرخواره‌ام هم از کشته ‌شدن نمی‌رهد.[نفس‌المهموم ۱۱۶]
امام سجاد(ع) فرمود: شبی که پدرم فردای آن شهید شد، من نشسته بودم و عمه‌ام زینب از من پرستاری می‌کرد. پدرم در خیمه خود این ‌اشعار را می‌خواند: «ای روزگار! اُف بر دوستی‌ات که هر صبح و شام چه بسیار همراهان و یاران را کشته‌ای و از کسی عوض و جایگزین نمی‌پذیری. مقدرات به دست خدای بزرگ است و هر کسی مسیر مرگ را می‌پوید.»
این ‌اشعار را دو سه بار تکرار فرمود. من مقصود پدرم را دریافتم و‌ گریه راه گلویم را بست. اما خودداری کرده و سکوت نمودم و دانستم که بلا نازل شده. اما عمه‌ام زینب هنگامی‌که این ‌اشعار را شنید نتوانست خودداری کند و در حالی که لباسش بر زمین کشیده می‌شد نزد پدرم رفت و گفت: وای از مصیبت!‌ ای کاش مرگ به حیاتم پایان می‌داد. امروز مادرم فاطمه و پدرم علی و برادرم حسن علیهم‌السلام را از دست می‌دهم. ‌ای جانشین گذشتگان و سرپرست باقی‌ماندگان! امام(ع) فرمود: خواهر عزیزم! مبادا شیطان بر بردباری‌ات آسیبی بزند. زینب گفت: پدر و مادر و جان من به فدایت آیا تن به مرگ می‌دهی؟ حسین(ع) چشمانش پر از ‌اشک شد و فرمود: اگر مرغ قَطا را به خود وا می‌گذاشتند در لانه خویش آرام می‌گرفت. (ضرب‌المثلی عربی) زینب گفت: ‌ای وای بر من! آیا به ستم کشته می‌شوی؟ این قلب مرا مجروح می‌سازد و بر من دشوار است. آنگاه زینب بر صورت خود سیلی زد، ‌گریبان چاک کرد و بیهوش بر زمین افتاد. حسین(ع) بر چهره‌اش آب پاشید و او را به هوش آورد و فرمود: خواهر عزیزم! آرام باش و به پشتگرمی ‌الهی دل از اندوه تهی کن و بدان که اهل زمین می‌میرند و اهل آسمان باقی نمی‌مانند و جز ذات پروردگار همه از بین می‌روند. پدر، مادر و برادرم که بهتر از من بودند رفتند و همه باید رسول خدا(ص) را الگوی خود قرار دهیم.
آن حضرت به هر صورت خواهر گرامی‌اش را دلداری داد و فرمود: خواهر عزیزم! تو را سوگند می‌دهم که چون کشته شدم در سوگ من ‌گریبان چاک مده، چهره خود را نخراش و صدا بر واویلاه بلند مکن. آنگاه خواهر را به خیمه من آورد و خود پیش اصحاب رفت و امر کرد که خیمه‌ها را نزدیک هم بزنند و طنابشان را داخل یکدیگر قرار دهند تا با دشمن فقط از رو‌به‌رو بجنگند. [تاریخ طبری 318/4]
آن شب حسین(ع) و یارانش تا صبح به نیایش پرداختند. صدای زمزمه مناجاتشان به آوای بال زنبوران عسل می‌مانست. گروهی در رکوع، جمعی در سجود، عده‌ای ایستاده و بعضی نشسته آخرین شب را در محضر حسین(ع) سپری کردند. [لهوف ۹۴]
فردا وعده الهی محقق خواهد شد و باشکوه‌ترین رویداد هستی به وقوع خواهد پیوست. فردا عالم وجود جز دو چشم خونبار نخواهد بود.
سید ابوالحسن موسوی طباطبایی