به بهانه کتاب «من و عباس بابایی»
ژنرالی در لباس بسیجی
پرواز آرزوی دیرینهاش است و از همین روست که نه در روی زمین؛ بلکه در آسمانها سیر میکند، اینجا را گذرگاهی میداند برای رسیدن به اوج، برای رفتن به آن سوی ابرها و زیستن در کنار بهترینها. اندیشهاش زمینی نیست، خود و زندگی و دار و ندارش را وقف دیگران کرده تا سبکبال پرواز کند. جوانی که قرآن با گوشت و خونش آمیخته شده بود، صحنههایی مختلف از او در بیان بسیاری از کسانی که در زمان حیات حضورش را درک کردهاند، نشان از انس و همراهیاش با قرآن کریم و مداومت به قرائت آن دارد. طوریکه آنرا تا لحظه شهادت در جیب بازوی لباس پروازش به همراه داشت.
در عین حال رسیدگی به مستمندان، توسل به ائمه، توجه به زیردست و رفاقت با اقشار ضعیف جامعه، همراهی با نهادهای انقلابی، برخورداری از دانش و علم بالای پرواز و توانایی پروازهای شبانهروزی سنگین با هواپیمای
فوق پیشرفته F14، ارائه طرحهای راهبردی برای شکستن دیواره تحریمهای ظالمانه اقتصادی و نظامی در مقطع 8ساله جنگ تحمیلی، ساده زیستی و دوری از مظاهر مادی و دنیوی تنها بخشی از صفاتی است که تجلی آیات قرآن کریم و روایات در روحیات ژنرال 37ساله نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران، شهید عباس بابایی بود.
گویی بسیاری از این صفات و روحیات او همان گمشده بشر است که در شرایط امروزی جامعه با عوض شدن ذائقهها و میل روزافزون بشر به برخورداری حداکثری از امکانات مادی بسیار مغتنم است.
او نمونهای تحقق یافته از ترکیب تعهد دینی و تخصص علمی، آن هم در بالاترین سطح (دانش هوانوردی) در مدیریت بحرانیترین صحنههای نبردهای هوایی بود. به بهانه همراهی 16 ساله حسن دوشن در مقاطع مختلف زندگی شهید عباس بابایی به مرور خاطرات او با این بزرگ مرد تاریخ میپردازیم.
آنچه در ادامه میخوانید روایتی کوتاه از زندگی و سیره شهید عباس بابایی از زبان دوست 16 ساله، همراه، همکار و مریدش، حسن دوشن است که به همت مجید ترابی روابط عمومی نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران، به رشته تحریر درآمده است.
سید محمد نورایی
***
طائری بارانیام
در فضای فکری نظام لیبرال دموکراسی که رهیدگی از بند عبودیت احکام الهی ارزش تلقی شده طبیعتاً پایبندی به ارزشهای دینی جز برای گروهی خاص (راهبهها) ضد ارزش تلقی میگردد.
لذا با همین استدلال که اعتقادات مذهبی ریشهدار مانع از اجرای دستورات نظامی است که در تضاد با عقاید مذهبی شخصی است، قرار بود دانشجو عباس بابایی به رغم موفقیت در آزمونهای علمی و عملی بدون دریافت گواهینامه و وینگ خلبانی بازگردانده شود.
لذا با توسل به امام رضا(ع) از ایشان میخواهد که زمینهساز گذر او از این مرحله باشد، و با خود عهد میکند که اگر چنین شود به پابوس آقا امام رئوف برود. به فاصله کمی بعد از این عهد با وساطت فرمانده پایگاه که شناخت خوبی از او و علت رفتارهایش داشت بهعنوان خلبان شکاری موفق به اخذ وینگ و پیوستن به گردانهای شکاری در ایران میگردد.
ایران انقلابی
عباس امام را خیلی دوست داشت و راجع به امام خمینی و تبعید شدنش خیلی حرف میزد. یواشکی با لباس مبدل در تظاهرات شرکت میکرد و بدون اینکه ردی از خود بهجای بگذارد، ناجی انقلابیهایی بود که در ماههای پایانی سال 57 گرفتار شده بودند و این نشان از همان ویژگی خاصی است که در روایت از پیامبر اکرم (ص) برای مؤمن تعریف شده است که: مومن زیرک است.
انفاق وسایل خانه
زمانی که برای طی دوره هواپیمای F14، به پایگاه اصفهان منتقل شد، حدود 2 کامیون اسباب و اثاثیه که جهیزیه خانوم عباس بود به خانه سازمانی منتقل شد که به مرور هر وقت به خانه شان رفتم بخشی از این جهیزیه صرف کار خیر شده و به انحای مختلف به دست نیازمندان رسیده بود تا جاییکه از من خواست تعدادی پشتی برایش تهیه کنم تا جایگزین مبلها شود که بعد از این کار عملاً پذیرایی شبیه تکیه شده بود. و این شیوه او تا زمانی که بعنوان معاون عملیاتی نیروی هوایی با درجه سرتیپی در خانه درجه داری دو خوابه سکنی گزید ادامه داشت و هرگز تغییری نکرد.
اولین فرماندهی
ضمن ارتقاء از درجه سروانی به سرهنگ دومی، بهعنوان فرمانده پایگاه هشتم شکاری اصفهان منصوب شد؛ اما از این انتصاب هرگز چیزی نصیب نزدیکان و آشنایان نشد؛ اما به محض وصول دستور پاکسازی و تسویه کارکنان، یکی از بستگان و فرد دیگری از هم دورهایهایش در صدر فهرست پاکسازی قرار گرفتند. او در جواب اعتراض پدرش گفته بود: در اسلام پاکسازی را باید از خود باید شروع کنی، از درون خودت.
و این را شما به من آموختی و من نیز از خودم شروع کردم. حسن دوشن میگوید: من نیز از شیوه او برای پاکسازی درخصوص خودم بیمناک بودم. البته در کنار این اقدامات، خدمات زیادی هم داشت مثلاً یک فروشگاه خیلی بزرگ در پایگاه زد تا خانواده کارکنان در آسایش باشند و تا شهر برای تهیه مایحتاجشان نروند و آنرا به بچههای انجمن اسلامی سپرد و از آنها خواست؛ اجناس را با همان قیمتی که از مرکز تهیه کردند به پرسنل بدهند. میگفت: اگر کم آوردیداشکال ندارد ولی حق ندارید زیاد بفروشید! پرسنل ما دارد اینجا زحمت میکشد، باید در رفاه باشد.
لباس فرم جدید
با درجه سرهنگی معاون عملیات نیروی هوایی شد. از همین زمان بود که شروع کرد به پوشیدن لباس بسیجی آن هم از سادهترین نوعش. یکبار از او پرسیدم: عباس! تو برای چی این لباس بسیجیها رو میپوشی؟ جواب داد: بخاطر اینکه از خدا دور نشم. اگر من بخوام به وضع ظاهریم برسم از خدا دور میشم. نفسمو میخوام تو خودم بکشم.
سرم متبرک شده
تعدادی از خلبانان و پرسنل نیروی هوایی به دیدار امام خمینی(ره) رفته بودند. مشغول تماشای این دیدار از تلویزیون بودم که یکدفعه عباس را کنار امام دیدم، در حال بوسیدن دست امام بود و دست دیگر امام هم در حال نوازش سرعباس. از اینکه مرا با خودش به این مراسم نبرده بود شاکی بودم. اوکه آمد متوجه این دلخوری من شد.
نزدیک غروب عباس با خانوادهاش آمدند منزل ما. گفت بیا این اتاق. رفتیم گفت: سرمنو ببین، ماچ کن! گفتم چرا؟ گفت: ماچ کن! سرش را ماچ کردم. گفت: دست امام خورده. امام دست زده اینجا، من هنوز وضو نگرفتم، مسح نکشیدم، گفتم بیام تو ماچ کنی!
هدیه به پایگاه
يك شب همراه با عباس به قصد ديدار با آيتالله صدوقي از اصفهان به يزد مي رفتيم. پس از چهار ساعت رانندگي، سرانجام به يزد رسيديم و بي درنگ به منزل آيت الله صدوقي رفتيم. با كمال شگفتي ايشان را در مقابل در منزل ديديم. عباس سلام كرد و خواست دست آقا را ببوسد كه ايشان عباس را در آغوش گرفتند و لحظاتي بعد هم سر عباس را بر روي سينه گذاشتند و گفتند:
ـ آقاي بابايي! مي دانستم كه شما تشريف ميآوريد.
عباس گفت: حاج آقا ما خدمتگزار شما هستيم.
همگي به داخل منزل رفتيم، تعدادي از اطرافيان آيت الله صدوقي در داخل اتاق حضور داشتند. عباس با حاج آقا صحبتهاي زيادي كردند؛ ولي آن مقدار كه من متوجه شدم صحبت دربارة كارگران پايگاه و افراد بي بضاعت و نبودن بودجه كافي براي آنان بود. زمان خداحافظي كه فرا رسيد، حاج آقا سوئيچ سواري پيكان را در مقابل عباس گذاشتند و گفتند:
ـ اين هم مال شماست؛ گر چه در مقايسه با زحمات شما در طول جنگ ناقابل است.
عباس گفت:
ـ حاج آقا! ما اگر كاري كرده ايم وظيفة ما بوده؛ در ثاني من احتياج به ماشين ندارم.
آن زمان عباس يك ماشين دوج اوراق داشت كه هر روز در تعميرگاه بود. حاج آقا گفتند:
ـ شنيده ام كه خلبانان پايگاه ماشين گرفتهاند؛ ولي شما نگرفته ايد. حالا من مي خواهم اين ماشين را به شما بدهم.
عباس گفت:
ـ نمي خواهم دست شما را رد كنم، ولي شما لطف بفرمائيد و اين ماشين را به پايگاه هديه كنيد؛ آن وقت ما هم سوار آن خواهيم شد.
حاج آقا فرمودند:
آقاي بابايي! پايگاه خودش سهميه ماشين دارد. اين ماشين براي شماست.
عباس در حالي كه سر به زير انداخت بود، گفت:
ـ مرا ببخشيد؛ اگر ماشين را به پايگاه هديه كنيد من بيشتر خوشحال مي شوم.
حاج آقا گفتند:
ـ حالا كه شما اصرار داريد، من اين ماشين را به پايگاه هديه مي كنم.
دیگران را به خودش ترجیح میداد
زماني كه تيمسار بابايي پست معاونت عمليات را به عهده داشتند، روزي يكي از خلبانان هواپيماهاي مسافربري، در بازگشت از آفريقا، جهت ديدن بابايي به دفترش آمد. او كيسهاي پلاستيكي در دست داشت و پس از ديده بوسي كيسه را مقابل شهيد بابايي قرار داد و گفت:
ـ قربان! ببخشيد سوغات ناقابلي است.
تيمسار بابايي از او تشكر كرد و به داخل كيسه نگاهي انداخت. درون كيسه مقداري موز و آناناس، كه آن زمان كمياب بود، قرار داشت. شهيد بابايي آناناس را از ميان كيسه برداشت و كمي به آن نگاه كرد. سپس آن را در دست چرخاند و چند بار «سبحان الله» و «الله اكبر» گفت و از عظمت خداوند ياد كرد. خلبان در كنار ايستاده بود و از اينكه تيمسار بابايي از هديه اي كه او آورده بود خشنود است،خوشحال به نظر ميرسيد.
شهيد بابايي گفت:
ـ برادر! اگر ميخواهي از اين هديهاي كه آورده اي ما بيشتر خوشحال شويم، اينها را ببر پايين و با دست خود به كارگرهايي كه در جلوي ساختمان مشغول كار هستند بده.
خلبان كه شگفت زده شده بود گفت:
ـ قربان من اينها را براي شما آوردم.
شهيد بابايي در پاسخ گفت:
ـ من از شما تشكر مي كنم؛ ولي اگر اين كارگران بخورند لذتّش براي من بيشتر است.
سرانجام با اصرار تيمسار بابايي خلبان كيسه را برداشت و از در خارج شد. پس از رفتن خلبان، بابايي به جلو پنجره رفت. او ميوهها را به كارگران مي داد و گاهي هم به بالا نگاه ميكرد.
شهيد بابايي لبخند بر لب داشت و از اينكه كارگران موز و آناناس مي خوردند، خوشحال به نظر مي رسيد.
کلت را بده خودم را بکشم!
بچههای پدافند یک هواپیمای عراقی را نزدیک مرز زدند و خلبانش را اسیر کردند. همان روز شهر قم بمباران سختی شد و تعداد زیادی شهید شدند. خلبان در اعترافاتش مقر آمده بود که بمباران قم، کار او بوده است.
عباس میگفت من به بچههای سپاه طرح دادم، گفتم: «این خلبان را ببرید همان جایی که بمباران کرده، نشانش دهید.» آنها این کار را کرده بودند. رحیم صفوی برای عباس تعریف کرده بود که: بچههای ما خلبان را سوار ماشین کردند، بردند قم، محلی که بمب هایش را ریخته بود. به او گفته بودند: «تو که فکر میکنی آنقدر شجاعی و مردانگی داری، بفرما، ببین چه کار کردی! تو داری توی عراق زندگی میکنی. آیا خلبانهای ما یک دفعه آمدند شهر تو را بزنند؟ آمدند در دهات تو بمب بیاندازند؟ خودت هم میدانی میتوانند، ولی نمیزنند. خلبانهای ما نفتکش شما را، پالایشگاه شما را، پادگان شما را، هواپیمای شما را میزنند، ولی نمیآید بمبش را سرزن و بچه شما خالی کند. تو خجالت نمیکشی؟ ببین چند نفر را کشتی! چقدر نفر را بیچاره کردی!» میگفت: «خلبان وقتی برخورد ما را دید، اینکه به خاطر فاجعهای که به بار آورده، نکشتیمش، برگشت گفت:
«میشه اون کلتتو به من بدی، من بزنم خودمو بکشم! من نمیدونستم این کارا رو کردم!»
آن خلبان نهایت همکاری را با ما کرد. شده بود مرید بچههای سپاه. همه راههای ورود هواپیماهای عراقی را گفت و کمک فراوانی به ما کرد.
مال دولت یا ملت؟
شرکت نفت در ماهشهر فرودگاه کوچک و محدودی داشت. عباس به رئیسفرودگاه گفته بود: این باند باید طوری باشه که یک وقت اگر خدایی نکرده اتفاقی برای شکاریهای ما افتاد بتواند اینجا بنشیند.
نمیشه جناب بابایی! ما همچین بودجهای نداریم!
اگه فقط بودجه هست کهاشکال نداره، بودجه حل میشه ولی باند باید امکان توسعه داشته باشه.
می تونیم بریم ببینیم.
از بعد جایی که باند بسته میشد عباس پرسید:
این زمینها مال کیه؟ مال دولته یا ملت؟
مال دولته!
پس ما طرحشو میدیم شما انجام بدید
طولی نکشید که باند توسعه پیدا کرد و به توپهای پدافندی مجهز شد و تعدادی از هواپیماهای عراقی روی همین باند ساقط شدند.
احساس مسئولیت بیخوابش کرده بود
در شبانهروز دو ساعت سه ساعت بیشتر خواب نداشت. خواب عباس توی ماشین بین مسیر بود که فوقش یکی دو ساعت میشد. گاهی اوقات از زور بیخوابی و خستگی زمین میخورد، بارها شاهدش بودم. اراده میکرد هر نوع هواپیمایی در اختیارش بود؛ اما با ماشین، آن هم با یک پیکان، بین پایگاهها در تاریکی شب تردد میکرد. میگفت: ما جوانیم. شبها که کار نداریم، شبها میریم، تو راهیم دیگه.
بگو بابایی آمد، خجالت کشید و رفت
همراه با تیمسار بابایی با یک وانت تویوتا به قرارگاه نیروی زمینی در غرب کشور میرفتیم. به نزدیکیهای قرارگاه که رسیدیم، در پیچ و خم کوهها، در هر صد قدم دژبانی ایستاده بود. بابایی به من گفت:
ـ حسن جان! بین این دژبانها برای چه در اینجا ایستادهاند.
من نزدیک یکی از آنها که رسیدم، شیشه را پایین کشیدم و پرسیدم:
برادر! برای چه اینجا ایستادهاید؟
دژبان گفت:
ـ گفتهاند که تیمساری به نام «بابایی» میآید. دو ساعت است که ما را در اینجا میخ کردهاند. تا حالا هم که نیامده و حال ما را گرفته.
تیمسار با شنیدن صحبتهای سربازِ دژبان خیلی ناراحت شد. رو کرد به دژبان و گفت:
ـ برادر! فرماندهات گفته این جا بایستید؟
دژبان گفت:
ـ آره دیگه. تو نَمیری تو این آفتاب کلی ما را علّاف کردهاند. ضد انقلابها هم اگر وقت گیر بیاورند سر ما را میبرند. اصلاً اینها بیخیال بیخیالند. ما را الکی در اینجا کاشتهاند.
عباس گفت:
ـ برادر! از قول من به فرمانده ات بگو که به فرماندهاش بگوید، بابایی آمد؛ خجالت کشید و برگشت.
سپس رو به من کرد و در حالی که عصبانی به نظر میرسید گفت:
ـ حسن! دور بزن بر گردیم.
با دیدن این صحنه احساس عجیبی به من دست داد. احساس کردم که گویا علی ـ علیهالسلام ـ در آستانه شهر «انبار» است و کسانی را که در استقبال او به تعظیم ایستادهاند، نکوهش میکند.
من که هستم تا شما را بزنم
در نوشته ستوان حسن دوشن آمده است: به اتفاق تیمسار بابایی به فرودگاه اهواز رفتیم تا با هواپیمای ترابری 130 Cکه حامل مجروحین بود، به تهران برویم. عباس در فرودگاه بر روی چمنها نشست و به من گفت که بروم و مقدمات رفتنمان را فراهم کنم... مسئول ستاد وقتی فهمید با تیمسار بابایی آمدهام، از من خواست تا او را به دفتر ستاد بیاورم. وقتی بیرون آمدم دیدم بسیجیها او را به کار گرفتهاند و در حال حمل برانکارد به داخل هواپیماست. با اینکه میدانستم شهید بابایی تازه از جبهه برگشته و نیاز به استراحت دارد، به افسر خلبان هواپیما گفتم، ایشان تیمسار بابایی هستند. کمتر از او کار بکشید. آن خلبان با شنیدن این جمله شگفت زده شد و بیدرنگ نزد تیمسار رفت و ضمن عذر خواهی از او خواست تا به داخل هواپیما برود... خلبان با خواهش و تمنا از بابایی تقاضا کرد تا به داخل کابین مخصوص خلبانان برود.شهید بابایی به ناچار به قسمت بالایی کابین هواپیما رفت و خلبان برای انجام کاری هواپیما را ترک کرد. پس از چند دقیقه، درجه دار مسئول داخل هواپیما، وارد کابین شد. با مشاهده شهید بابایی که با لباس بسیجی در کابین خلبان نشسته بود، چهرهاش را در هم کشید و با صدای بلند گفت: چه کسی به تو گفته اینجا بیایی؟ پاشو برو پایین. شهید بابایی بدون اینکه چیزی بگوید، در حالی که سر به زیر داشت، پایین آمد و در کنار من نشست. هواپیما که آماده پرواز شد، خلبان به همراه گروه پروازی از در جلو(ی) هواپیما وارد شد به محض دیدن تیمسار که در قسمت پایین نشسته بود با اصرار دوباره شهید بابایی را به قسمت بالا برد. وقتی هواپیما آماده پرواز شد. آن درجه دار پس از بستن در هواپیما وارد کابین خلبانان شد و با دیدن عباس بر سر او فریاد کشید: باز هم که تو بالا رفتی. مگر نگفتم که جای تو اینجا نیست. بیا برو پایین. اگر یکبار دیگر بیایی اینجا میزنم تو گوشت. هواپیما در حال حرکت در داخل باند بود و خلبانان گوشی به گوش داشتند و چیزی نمیشنیدند. شهید بابایی برای بار دوم از کابین پایین آمد. چند دقیقه بعد خلبان از طریق گوشی به درجه دار گفت: از تیمسار پذیرایی کن. آن درجه دار پرسید کدام تیمسار؟ خلبان در حالی که بر میگشت تا پشت سر خود را ببیند، گفت: تیمسار بابایی که در عقب کابین نشسته بودند، کجا رفتند! درجه دار با شگفتی پرسید: ایشان تیمسار بابایی بودند؟! سپس ادامه داد: قربان، من که بدبخت شدم. بنده خدا را دوبار پایین کشاندهام. درجه دار به طرف ما آمد و به حالت خبردار در مقابل شهید بابایی ایستاد. صورتش را جلو برد و گفت: تیمسار بزن تو گوشم. جون مادرت منو بزن، مناشتباه کردم. شهید بابایی گفت: برادر، من که هستم تا شما را بزنم. درجه دار گفت: تیمسار، به خدا گفته بودند که مرام شما مرام حضرت علی(ع) است ولی نه اینقدر. اگر حضرت علی(ع) هم بود، با اینکار من به حرف میآمد. تیمسار مرتب میگفت: استغفرالله، این چه حرفی است که شما میزنید. درجهدار گفت: قربان خواهش میکنم تشریف بیاورید بالا. عباس گفت: همینجا خوب است. درجهدار آمد و در کنار ما نشست. او تا تهران پیوسته میگفت: تیمسار، من را ببخش، به علی مریدت شدم. و شهید بابایی ساکت و آرام نشسته بود. صورتش گل انداخته و همچنان سرش پایین بود.
پرواز در پرواز دوم
شبی که فردایش عباس شهید شد قبل از خواب به عظیم دربندرسری گفته بود: فردا من دوتا پرواز بیشتر ندارم، پرواز اول را انجام میدهم، پرواز دوم دیگر نمیآیم. اگر بازنگشتم به حسن بگو پیش مسئول حج و اوقاف برود و بگوید همان امام زادهای که شبها با هم میرفتیم را بازسازیاش کند.
گفتم: باشه، فعلا تو داری هذیون میگی بگیر بخواب.
گفت: نه به جان مادرم جدی میگم دو تا پرواز انجام میدم، اولی رو میرم برمیگردم، دومی رو..
صبح بعد از نماز پرسیدم: عباس چی بود دیشب این حرفا رو زدی، اینجوری گفتی؟
گفت: هیچی خدا بزرگه.
آن روز 15 مرداد 66 و مقارن با عید قربان بود. عباس پرواز اول را انجام داد و برگشت اما از پرواز دوم دیگر نیامد. همان حرفی که زده بود، شد.