kayhan.ir

کد خبر: ۱۹۶۱۱
تاریخ انتشار : ۰۵ مرداد ۱۳۹۳ - ۱۹:۴۳
نگاهی به فیلم «فرش قرمز»

بورات زدگی و سینمای نفاق

«رد کارپت»، یک فیلم هشداردهنده است و این هشدار در سینمای ما، کاملا جدی‌ست. برای آن که بدانیم سازندگان فیلم تا چه اندازه هشیار بوده یا آگاهانه و هدفمند به سمت و سویی که فیلم، تماشاگرش را با خود می‌برد، حرکت کرده‌اند؛ نیاز به دستگاه نیت‌خوان داریم. اما برای ارزیابی آن چه خودآگاه یا از سر ندانستگی بازآمده این تلاش است، فقط کمی تامل لازم است.

 شهاب شهرزاد

رد کارپت بازآمده جریانی پرویش‌گرا و توقف‌زاست که پس از گذر از سال‌ها؛ دگردیسی و تحولات اجتماعی و فرهنگی در این سرزمین، اینک دیگر بار پرچمش را به دوش گرفته اما، از قضا این بار ظاهرالصلاح و هوشمندتر از نمونه‌های متقدم‌تر به نظر می‌رسد.
فرش قرمز، یک نمونه مثال‌زدنی از سینمایی‌ست که بیماری هولناکش را در نقاب سرخوشی و شلوغ‌کاری، پنهان نگه می‌دارد. این درماندگی پنهان در سینمای ما ریشه‌های تاریخی، جامعه‌شناختی و صد البته روانشناسانه دارد. در فعالیت‌های هنری، آن جا که هنرمند، خود را در یافتن مخاطب از شیوه‌های خلاقه و درست، درمانده می‌بیند، سرخوردگی‌اش را به جای درمان و ریشه‌یابی، نقاب می‌پوشاند. این، شرح کامل بیماری روانی سینمای ما و آن دسته از شبه هنرمندانی است که سقف کوتاهی برای پرواز دارند. به سقف می‌خورند اما از پنجره، شکلک درمی‌آورند و بدن می‌نمایند. این درماندگی، حالت بد و ناسالمی است. آدم را به وضعیتی رقت‌بار سوق می‌دهد. خنده بر لب دارد اما شورش درونش را به دیوار می‌کوبد. درماندگی، منابع ما را به اتمام می‌رساند و ما را در برابر اختلالات، آسیب‌پذیر می‌کند. به خودمان صدمه می‌زنیم. به حیثیتی که دنبالش بوده‌ایم، یا بهتر بود می‌داشتیم، صدمه می‌زنیم. به حال مخاطب صدمه می‌زنیم. خودزنی می‌کنیم. این خودزنی را در این سال‌ها در بین هنرمندان سرخورده و بدحال هم‌روزگارمان سراغ بگیرید. هنرمندانی که پس از این اختلال غم‌انگیز، دست به رفتارهای شگفت زده‌اند: پیراهن چاک داده‌اند، عریانی فروخته‌اند و روی صحنه شلوار کنده‌اند. خواننده‌های گریزانی که برای یک ثانیه توجه بیشتر، روی استیج، برای ادبیات ایران صدای بز درآورده‌اند، یا به باورهای محترم مردمشان ناسزا گفته‌اند، تب داشته‌اند و بد گفته‌اند، بازیگران عصبانی از موقعیت خود، که برهنگی‌شان را در کاردستی‌های جنون‌آمیز آن سوی مرز به تماشا گذاشته‌اند... سر این ریسمان را بگیرید تا با بیماری‌های رایج در وادی هنر آشناتر شویم. تا به همین فرش قرمز برسیم.
اهالی تئاتر و بهتر است بگوییم نمایش، خوب می‌دانند که در این سرزمین، این هنر، چند باری احترامش را فرو ریخته دید و هویتش را فروپاشیده. دستکم پس از واقعه کودتای 1332 تاریخ نمایش گواهی می‌دهد که چه بازی‌ها ساختند تا نمایش را از خودش دور کنند. هویتش را فرو بپاشند. آلوده‌اش کنند. با دلقک‌بازی و جاذبه‌های شهوانی و حواس پرت کن، بسته‌بندی‌اش کنند. بازاری‌اش کنند. رقاصه‌ها را به صحنه نمایش کشیدند. به جای تئاتر، برای تماشاچی، آدامس چشم درست کردند. بررسی تاریخی و کرونولوژیک این جریان و تاثیراتی که بر هنر نمایش در این سرزمین بر جا گذاشت بماند بر دوش صاحبنظران تئاتر. اما از جایی که به سینما مربوط می‌شود، همه تماشاگران و علاقه‌مندان سینما، می‌توانند به درستی رد این انحطاط بیمارگون را تا همین امروز پی بگیرند و نمونه‌ها را یک به یک بشمارند.
«رد کارپت»، حالا از نگاه من، نماد و نمونه نسبتا کامل و روز آمدی از جریان منحط و سخیف آتراکسیون در سینمای ماست. می‌گویم روزآمد برای آن که بدانید این یک آتراکسیون موهن اما، «نوچهره» است. هوشمندی کرده و با حال امروز آداپته شده است. اما ماجرا همان است که بود: پنهان کاری مطلق. من اسمش را می‌گذارم: شارلاتانیزم هنری. یک جور شارلاتانیزم در نقاب نبوغ. حتی نشانه‌های پشتکار و جسارت را هم در آن پیدا می‌کنید. هنرور فیلم‌ها و سریال‌های تاریخی و مذهبی ما، از کشور خارج شده و با لباس عاریه رفته تا با امپراطور رویاهایش؛ استیون اسپیلبرگ ملاقات کند و فیلمنامه‌ای برای تولید به او بسپارد. اما در نهایت، دست بالا، از جیم جارموش امضا می‌گیرد و برای آیشواریا جیغ بنفش می‌کشد! بعد هم به عشق وودی آلن، کلاهش را برمی‌دارند، پولش را می‌زنند، و به دریوزگی و بینوایی محض که می‌غلتد، با پرچم پاک سرزمینش تطهیرش می‌کنند. یعنی آخر کار، وطن، پناه توست برادر. بیا به آغوش مام وطن. شعار قشنگی است. و در واقع، این درست، همان کلکی است که کارگردان سوار کرده تا مخاطبش را بفریبد و از رفقای اداره نظارت امضا بگیرد.
فیلم، اصلا دورخیز کرده برای به لجن کشیدن و منکوب کردن هویت بومی و باورهای ارزشی. اصلا تمهید اصلی‌اش برای فروش، فرش قرمز نبوده، خط قرمز بوده. هر جور توانسته با هویت و نشانه‌ها و باورها بازی کرده و به وهن حال ایرانیان پرداخته و بعد، در باسمه‌ای‌ترین اتفاق ممکن برای پایان‌بندی، پرچم حمایتگر و سه رنگ ایران پاک را روی آویزان‌ترین و بی‌ریشه‌ترین آدم دنیا کشیده که گند عالمگیرش را پاک کند، و بر زنده یا مرده، او، لباس عافیت بپوشاند! نقاب! به گمانم رفقای نازنین ما در وزارت ارشاد هم فریب همین دغلکاری را خورده‌اند وگرنه بعید است که گمان ببرید نیت بدی داشته‌اند.
در فیلم، به تنهایی چیزی که احترام گذارده نمی‌شود، فرهنگ و باور ایرانی است. ایرانیان فیلم، یا به مثابه خود شخصیت اصلی، ابله(بگذارید تاکید کنم: ابله!) و بی‌ریشه و متظاهر و نان به نرخ روزخور و هیزند (حواستان هست که به خاطر چشم‌چرانی‌اش کتک هم می‌خورد) یا مثل ایرانیانی که در فرانسه دیده می‌شوند (چه در قالب موزیسین و نوازنده قلابی دف یا سینماگر و کارچاق‌کن و...) دروغگو، پنهانکار، متلقب و دقیقا دزد! لازم نیست برای آقای کارگردان دست بزنید!؟ شخصیت اصلی فیلم مدام تاکید می‌کند که حتی ریشی که گذاشته به اجبار شرایط کاری و حرفه‌ای‌ست. به خاطر همان نقش‌های فرعی و سیاهی لشکر و بی‌دیالوگ که می‌گیرد تا نان شبش را فراهم کند. این ماجرا، در عین حال، ماجرای اصلی خود فیلم است: نان به نرخ روز خوردن از رهگذر تظاهر و ریاکاری. من به این نوع سینما، «سینمای نفاق» لقب داده‌ام. سینمایی که دنبال دور زدن و زور زدن است! بله! فیلم، پیوسته می‌کوشد ظاهر‌الصلاح به نظر برسد و همین مرا به یاد اصطلاحی می‌اندازد که روی زبان مرحوم رسول ملاقلی‌پور بود. او از سینمایی به نام «سینمای ریشو» حرف می زد و مرادش از سینمای ریشو سینمایی دروغ بود. سینمایی بی‌ریشه و اکتفاکننده به ظاهر. سینمایی که پشت نقاب پنهان می‌شود. حتی داعیه ارزش‌ها را دارد اما فریبکار و حقه‌باز است. فیلم‌های اولیه سال‌های بعد از انقلاب را ببینید. در سال‌هایی که دارا بودن محاسن از ویژگی‌های ظاهری افراد مؤمن و پایبند به باور دینی بود، فیلم‌فارسی‌چی‌های فرصت‌طلب شروع کردند به ساخت فیلم با ظاهر درست اما باطن متعفن. در فیلم‌های آن دوره، شما افراد ظاهرا مومن را با ریش و محاسن ظاهر می بینید. این فیلم‌ها مملو است از تصاویر مسجد، حسینیه، نماز و... اما در باطن، شما نشانی از باورمندی نمی‌یابید. چون اصلا باوری در سازندگان این فیلم‌ها موج نمی‌زده. خود این‌ها سوار موج بوده‌اند. اما تماشاگر نکته را می‌گیرد. همه چیز لو می‌رود؛ چون سینما دست رو کن است. اصلا این خاصیت پرده نقره‌ای است. این خاصیت سینماست که دست آدم را رو می‌کند. حالا همین اتفاق، به شکل روزآمد و متجدد، در فیلم فرش قرمز افتاده. شما می‌بینید که یک ایرانی چگونه خودش را پای بازیگران برهنه و خوش‌چهره بالیوود و کارگردانان صهیونیست هالیوود به خاک ذلت می‌کشد و با آبروی ایرانی امروز بازی می‌کند، که چی؟ که یک کمدی ابلهانه و ساده‌لوحانه موقعیت بسازد.
شما به سادگی، وقتی رفتارهای ساده‌لوحانه و خجالت‌بار شخصیت اصلی را در شلوغی‌های فرش قرمز و جشنواره کن یا در روبه‌رویی با چهره‌های معروف و حتی در مواجهه با زنان و... می‌بینید به یاد «بورات» (ساشا بارون کوهن، بازیگر یهودی بریتانیایی) می‌افتید. همان‌قدر که او می‌تواند از دل کمدی‌هایش نفرت بپراکند، این‌جا هم از دل کمدی‌های تصادفی فیلم و رفتارهای بیمارگون و خارج از هنجار بازیگر نقش اول، ترحم و انزجار از بلاهت او را حس می‌کنید. «یادگیری‌های فرهنگی آمریکا برای انجام منفعت ملت پرشکوه قزاقستان» را ببینید! آن‌جا بورات، شیفته پاملا اندرسون بوده، این‌جا رضا، شیفته آیشواریا! بورات هوای لس‌آنجلس دارد و این یکی هوای کن! شما می‌توانید مستندگرایی در روایت و نابازیگران را هم به این بورات زدگی بی‌اساس، اضافه کنید. آن‌‌جا سینمای آمریکا قزاق‌ها را نادان معرفی کرده، این‌جا سینماگر هموطن ما، ایرانی را... اسفبار است! شاید هم عطاران خواسته با پا گذاشتن محتاطانه و کمرنگ به جای بورات، مثل او جایزه گلدن گلاب را تصاحب کند! اما تمامی فیلم، یک شکست مطلق است: رفتاری که مغبون در هدف، آویخته بین زمین و آسمان، بلاتکلیف و ناهنجار است. این بورات‌زدگی حتی به پایبندی ضمنی به یک قصه یک خطی هم کمکی نمی‌کند؛ برخلاف بورات که تماشاگرش را با قصه به فیلم می‌چسباند و ساختار مستند و گاه حتی به هم ریخته را به خدمت قصه می‌کشاند. این‌جا در فرش قرمز، فیلم، یک سری جاذبه‌های بیرونی دارد. یعنی درست مثل آتراکسیون، فیلم به دستاویز جاذبه‌هایی که خود، به آن سنجاق شده‌اند، می‌کوشد تماشاگرش را نگه دارد. جاذبه کن، چهره‌های معروف، فرش قرمز... و حتی جاذبه خود بازیگر اصلی که به سابقه ذهنی تماشاگر و دنیای خارج از فیلم مربوط می‌شود... فیلم «رد کارپت» اصلا دنیای خودش را بنا نمی‌کند و از همان تیتراژ هوشمندانه ابتدای فیلم به بعد، لنگ می‌زند و به جدول می‌خورد. فیلم، از نگاه من، بعد از تیتراژ آغازین، که جذاب و   شایسته آفرین است، تمام می‌شود. هرچند که شیفتگی، سرگردانی و توهم سازندگان فیلم، در ادامه، به همین عنوان‌بندی آغاز، گره
می‌خورد.